پس از شکست آتن از اسپارت در پایان جنگ پلوپونز در 404 ق.م، دولت-شهرهای یونانی بیش از پیش تجزیه شدند و سالیان دراز درگیر منازعات بودند تا اینکه سرانجام مغلوب فیلیپ مقدونی گردیدند و سپس به دست پسر وی اسکندر جذب امپراطوری مقدونی شدند. با این همه در طی این سال های پر دردسر خلاقیت فرهنی و اندیشگی آتنی ادامه یافت. این سال ها سال هایی بودند که در طی آنها افلاطون مناظره های خود را نوشت و شاگرد کبیر او ارسطو دستگاه فلسفی خود را بنیان گذارد.
ارسطو در سال 384 ق.م در شهر استاگیرا واقع در تراکیه نزدیک شهر مدرن سالونیکا به دنیا آمد. او از سلاله پزشکان دربار پادشاهان مقدونه بود. پدر وی نیکوماخوس، پزشک ویژه شاه آمینتاس بود و ارسطو خردسال همراه با شاهزاده فیلیپ در دربار مقدونیه بزرگ شد.
باور بر این است که در 18 سالگی در آکادمی افلاطون در آتن حضور یافت و به مدت بیست سال تا مرگ افلاطون در آنجا به تلمذ مشغول بود. هنگامی که ریاست آکادمی پس از افلاطون به نوه او اسپوسیپوس رسید ارسطو آکادمی و آتن را ترک کرد. اسپوسیپوس ریاضی دانی بود که ظاهراً در ترغیب جنبه ریاضیاتی آموزش افلاطون نقش برجسته ای داشته است.
چنین می نماید تا هنگامی که او توسط فیلیپ که دیگر پادشاه مقدونیه شده بود، به دربار او احضار شد و آموزگاری فرزند او اسکندر را به عهده گرفت، به مطالعه سیاست و زیست شناسی مشغول بوده است.
ارسطو پس از بازگشت به آتن، مدرسه و موسسه پژوهشی خود لوکیوم را تاسیس کرد که 12 سال بعدی را به تحقیق در علوم طبیعی پرداخت و اکثر آثار اصلی خود را در آنجا نوشت. مدرسه همچنین به نام مشائی شهرت یافت و اعضای آن به مشائیان معروف شدند زیرا بحث ها خود را هنگام قدم زدن در راهرو سرپوشیده ادامه می دادند.
هنگامی که اسکندر درگذشت، ارسطو برای حفظ جان خود از جوّ ضد مقدونی که آتن را فراگرفته بود از آن شهر گریخت چنان که خود او گفته از ترس اینکه آتنی ها دوباره علیه فلسفه عصیان کنند. او یک سال بعد به قول عموم به عنوان فیلسوف برجسته جهان یونانی درگذشت.
رابطه فلسفه ارسطو و افلاطون
پیش از هرچیز هواداران افلاطون با آلفرد نورث وایتهد موافق اند که تمامی فلسفه غرب، تنها حاشیه هایی بر آثار افلاطون بوده است.
از این دیدگاه در مورد تفاوت های ارسطو با افلاطون چندان تاکید نمی شود و ارسطو را اساساً مشتق از افلاطون می دانند زیرا به وی بیشتر به عنوان گسترش دهنده، تحلیل کننده و گاه سوء تعبیر کننده آموزش های افلاطون می نگرند.
این هواداران ارسطو هستند که ارسطو را خیلی فراتر از افلاطون می دانند به ویژه در منطق و نظریه صورت ها. از این دیدگاه اختلافات افلاطون با ارسطو مراحل اولیه و ناکافی بحث در مسائل منطق و صورت ها را به نمایش میگذارد، مسائلی که برای آنها ارسطو می توانست راه حل های بارز موفقیت آمیزی فراهم کند.
اما کسانی هم بر این باورند که اختلافات میان ارسطو و افلاطون ربطی به مساله برتری فکری ندارد بلکه به دیدگاه های اساساً متفاوت آن دو از جهان، دیدگاه هایی که تفاوت آنها چندان بنیادی است که ممکن است ریشه در انواع متفاوت شخصیت یا خلق و خوی پایه ای داشته باشد. از این دیدگاه اختلاف میان افلاطون و ارسطو نمایانگر دو نوع جهان بینی است.
کسی که افلاطونی است هوادار حقایق انتزاعی و کامل ریاضیات و منطق به عنوان الگویی است که باید تمامی حوزه های شناخت، آرمان های زندگی اخلاقی و سیاسی اش را تعقیب کند. در واقع افلاطون بیشتر نیل به یقین کامل، شناخت منطق متحد (نردبان معرفت) و آرمان ها (زندگی عقلانی) را در نظر دارد تا پرداختن به پرسش عملی چگونه چنین معرفت و آرمان هایی را باید با فعلیت های متغیر وجود ارتباط داد.
ارسطویی بودن یعنی هواداری از چیزهای مشخص و خاص طبیعی و زندگی انسانی متغیر اعم از نباتات، جانوران، موجودات بشری و انواع دولت های گوناگون و نیز توجه کامل به زیست شناسی، چونان الگویی برای فهم تکوین آنها و مراحل تکامل و نیز عوامل موثر رشد یا انحطاط آنها.
ارسطو بیشتر به گردآوری دانش از چیزهای عملی علاقه مند است تا به اتحاد منطقی شناخت، ایده آل هایی را در نظر دارد که به واسطه انواع چیزها در چارچوب شرایط خاص آنها تحقق پذیر است تا ایده آل های فضیلت که جدا از فضیلت های طبیعت در زندگی انسانی و فرارفتن از آنهاست.
این اختلافات فلسفی و خُلقی میان افلاطون و ارسطو به بهترین وجهی در نقد بی رحمانه ارسطو از نظریه صورت های افلاطون نمایش داده می شود. در نزد افلاطون، صورت های تغییرناپذیر و ابدی، واقعیت را تشکیل می دهند و عبارتند از آن سوی جهان محسوس سیال اشیا متغییری که نمود محض را به وجود می آورند.
ارسطو درست نقطه مقابل آن را مدعی است: این اشیا مشخص و خاص است که واقعی است، نباتات، جانوران، انسان ها و دولت ها؛ ارسطو این چیزهای خاص را جوهر می داند. ما بعدالطبیعه که مطالعه سرشت واقعیت است، در نزد ارسطو به مطالعه جوهرهای مشخص خاص است.
ارسطو به نظریه صورت های افلاطون با سدی از برهان ها حمله می برد که نکات اساسی آنها به این قرار است:
1-نظریه مثل افلاطون مدعی است که ماهیت اشیا را تبیین می کند اما در واقع صور انتزاعی تنها رو گرفت بی قاعده چیزهای واقعی اند و در ارائه هر نوع تبیین هستی و تغییرات چیزهای انضمامی و مشخص ناتوان اند.
2- نظریه مثل افلاطون گردنه عبورناپذیری به وجود می آورد، دوگانگی میان جهان ایده های معقول و جهان چیزهای محسوس، این نظریه تبیین چگونگی نسبت و رابطه چیزهای محسوس و چیزهای معقول را کلا غیرممکن می نماید.
بیشتر بخوانیم:
تاثیر عصر روشنگری و انقلاب فرانسه بر فلسفه
فلسفه تاریخ چونان توجیه حکمت الهی