اصل پدیدار شناختی رنگ، به سوی خود چیزهاست که این یکی از اصول روش پدیدار شناسی ادموند هوسرل به شمار می رود.
به بیان کوتاه، هوسرل پیشنهاد می کند که ذهن باید تمامی پیش فرض های غیر قابل اثبات (مانند وجود اعیان یا ذوات ایدئال و متافیزیکی) را کنار بگذارد و فقط آنچه را که به صورت تجربی تحصیل می شود بررسی کند. هوسرل معتقد است توصیف ناب پدیده های داده شده به آگاهی، مبنایی استوار برای شناخت در اختیار ما می گذارد.
در نقد پدیدار شناختی، داده های مختلف درباره آفریننده، زمینه تاریخی، مخاطب و غیره برای شناخت اثر اعتبار مطلق ندارند و تنها بررسی خود اثر، راه درست رسیدن به معنا را پیش روی ما می گذارد.
هوسرل می گوید روش پدیدار شناختی از طریق مشاهده کردن، روشن کردن، تعیین معنا کردن و از طریق متمایز کردن معانی پیش می رود. می بینیم که مشاهده کردن، دیدن و نگریستن، رکن آغازین هرگونه پدیدار شناسی است. نگریستن بنیاد تجربه ماست و از همین رو فیلسوفان پدیدارشناس، تبیین فلسفی رویداد دیدن را در کانون تاملات شان قرار می دهند.
در واقع، مزیت روش پدیدار شناختی در بازگشت به پرسش هایی ساده تر و بنیادی تر و عام تر است؛ در دیدن رنگ چه رخ می دهد؟ دیدن لکه ای رنگی روی بوم چگونه چیزی است؟
واقعیت آن است که ما جهان را رنگی یا به بیان صریح تر، رنگ جهان را می بینیم. به همین سبب هیچ تبیینی از تجربه زیسته ما از چیزها، بدون در نظر گرفتن رنگ کامل نخواهد بود زیرا هر آنچه به تجربه ادراک می کنیم، آمیخته و آغشته به رنگ هایی است که در حوزه ادراکی خود می بینیم.
زمان مندی، مکان مندی و رنگ، سه شیوه بنیادین تجربه جهان است. پدیدار شناسی برخلاف سنت فلسفی غرب به هیچ رو رنگ را کیفیتی ثانویه نمی داند. یعنی ما چیزها را فارغ از رنگ شان ادراک نمی کنیم بلکه متعلق ادراک ما رنگی است که از اشیا به ادراک ما داده می شود.
از همین رو نظریه پایدار رنگ صرفا بر ساخته ذهنی است و تجربه گرایان و عقل گرایان رنگ را نه آنچنان که به واقع در جهان ادراک می شود، بلکه همچون تصوری ذهنی تبیین میکنند. اشیا در حالات مختلف تابش نور تغییر رنگ می دهند و پدیدار شناسی ادراک طبعاً این تغییرات را جزئی از نحوه ادراک مادر نظر می گیرد. به اعتقاد مرلوپونتی، رنگ در ادارک زنده پیش درآمدی بر چیزهاست.
چیزی همچون رنگ ناب وجود ندارد. جهان ما گستره سایه های رنگی است. ما نه تنها سطوح رنگی را با فام های مختلف رنگی می بینیم بلکه سایه های رنگی همواره و همه جا گسترده اند و رنگ ها پیوسته بر یکدیگر تاثیر می گذارند و مثل گره هایی متنوع در کنار یکدیگر تار و پود جهان را شکل می دهند.
نقاشی یگانه هنری است که سایه ها را به دستمایه هنری مبدل می کند و به ما نشان می دهد که عمق و بعد جهان را سایه های رنگی می آفرینند. آفرینش سایه های رنگی همان چیزی است که جان سالیس آن را رکن ساعرانه نقاشی می نامد.
پل سزان، در تعبیر مشهوری می گوید: رنگ جایی است که ذهن و جهان با یکدیگر تلاقی می کنند. یکی از ویژگی های آثار سران این است که به جای پرسپکتیوی سنتی، از رنگ برای خلق ژرفا در آثارش استفاده می کند.
او تحت تاثیر وبیسارو، سایه پردازی را کنار میگذاردد و بازنمایی ژرفا را مستقیما به تغییر رنگ ها محول می کند. به این ترتیب ژرفای جهان در رنگ های تابلو متبلور می شود.
آنچه در آثار او می بینیم رنگ به منزله شهور است، زیرا در نقاشی است که رنگ از آنچه صرفاً هست، از ماده صرف، تعالی می یابد و جهان را پیدا و پدیدار می کند.
رنگ اشیا در زندگی روزمره پشت پرده کاربردشان محجوب می شود اما رنگ در اینجا هستی بخش است زیرا ما اشیا را در و به واسطه رنگ می بینیم و اگر کوهی در تابلو دیده می شود، ما در واقع کوه رنگ می بینیم و نه کوه را.
به بیان کلی، نقاشی چیزی را به ما نشان می دهد که معمولاً آن را نمی بینیم. اگر رنگ زرد و طلایی را از تابلوی گل آفتابگردان ونگوگ بزداییم، دیگر از آن اثری به جا نمی ماند. در حالی که اگر گل آفتابگردان در جهان طبیعی رنگ ببازد و پژمرده شود باز هم وجود دارد، اگرچه دیگر زیبا نیست.
پس آنچه در دین رنگ در آثار نقاشی رخ می دهد، ظهور هستی است به واسطه رنگ ها و رنگ سایه ها. در نقاشی به واقع رنگ است که این همانی ها، تفاوت ها، بافت و خلاصه مادیت چیزها را شکل می دهد.
ما به یک تابلو با سبز و آبی و مانند آن روبرو نیستیم، بلکه آنچه می بینیم، سبز بودن و آبی بودن است، در نقاشی هستی چیزها و رنگ شان یک چیز واحد است.
واقعیت یک اثر هنری با آنچه ما در بیرون از واقعیت مراد می کنیم تفاوت دارد. در اینجا به یکی دیگر از واژه های کلیدی فلسفه هوسرل می رسیم؛ زیست جهان.
زیست جهان به واقعیتی اشاره می کند که آفریننده اثر آن را در آگاهی خودزیسته است.
هوسرل بین دو جهان تفاوت قائل می شود: الف) جهان فرهنگی، یعنی آنجا که ما عملاً در آن زندگی می کنیم؛ ب) زیست جهان، یعنی آن جهانی که ما به طور شهودی و بی واسطه در درون خود تجربه اش می کنیم.
بدین ترتیب منتقد پدیدارشناس به دنبال تبیین زیست جهانی اثر است: نقد پدیدار شناختی مشخصاً بر چگونگی تجارب آفریننده از زمان یا فضا، بر رابطه میان خود او و دیگران یا درک او از عینیات مادی تاکید می کند.
هدف نقد پدیدارشناختی این نیست که ساختار و نقطه نظرهای ذهنی منتقد را تبیین کند بلکه میکوشد به دنیای اثر هنرمند یا زیست جهان او وارد شود و اثر آن را آنگونه که در ذهن پدیدار می شود، ادراک کند.
این شیوه نقادی، تمامی جانبداری ها، پیش فرض ها و نگرش های معمول را کنار می گذارد تا به ساختار ناب خود اثر دست یابد. منتقد پدیدار شناس به سوی خود اثر رو می آورد زیرا هیچ چیز بیش از خود اثر بازتابنده ساختار قصدی آگاهی آفریننده آن نیست. در اینجا تلاش می شود رنگ به دور از تحلیل ها و برداشت های فیزیکی، روان شناختی و فیزیولوژیکی در کانون بررسی قرار گیرد.
هوسرل می گوید فرآیند ادراک جهان پیچیدگی های بی شماری دارد. اولاً مدرک معمولا چیزهای بیشتری را از آنچه به واقع می بیند قصد می کند. یعنی مثلاً وقتی میزی را در برابر خود داریم، فقط بخش هایی از آن را می بینیم اما آگاهی ما تمامیت آن را باز می آفریند. یعنی وجوهی را که به چشم در نمی آیند به داده های ادراکی مان اضافه می کند.
بنابراین چیزها فقط از وجهی خاص شامل زاویه دید، فاصله، وضوح وغیره، به ادراک ما داده می شوند. ثانیاً چیزها در یک جهان معنای مستقرند و مانند ستاره دنباله دار معنای متعددی را همراه دارند که لزوماً بدان ها آگاه نیستیم و وجوهی دارند که قوای ادراکی ما همزمان به همه آنها دسترسی ندارد.
همان گونه که هوسرل می گوید: برای آگاهی، شی منفرد تنها نیست بلکه ادراک یک شی ادراک آن است درون یک میدان ادراکی. پس تضایف مُدرِک و مُدرَک، قطعا فرآیندی آینه گون و بازتابی نیست، بلکه سرشارست از معنای اضافی.
این طرح ادراکی هوسرل را می توان به درک و دریافت رنگ در نقاشی نیز بسط داد. از یک سو چشم ما نمی تواند تمامی طیف های رنگی روی بوم نقاشی را هم زمان درک کند و فقط آنچه را می بیند که در کانون دیدش قرار می گیرد.
لذا ما در ادراک تابلو همواره با رنگ مازاد روبروییم و در هر بار دیدن فقط می توانیم بخشی از آن را درک کنیم. بنابراین رنگ همواره بیش از آنچه می بینیم به ما داده می شود. پس ما حین دیدن تابلو، رنگ ها را آنگونه که به واقع هستند نمی بینیم، بلکه آگاهی ماست که جهان رنگی اثر را باز می آفریند.
تغییرات نور و فاصله مرتباً ادراک ما را از رنگ دگرگون می کنند و لذا رنگ شی مادی مرئی ضرورتاً جز ذاتی آگاهی از رنگ نیست، این رنگ پدیدار می شود اما در همان حال که پدیدارمی شود، نمود آن می تواند و باید پیوسته تغییر کند.
از سوی دیگر، رنگ های روی بوم همواره واجد معانی کثیرند که ما فقط به بخشی از آنها آگاهیم. مثلا ممکن است ترکیب بندی رنگ ها در فلان تابلو منطق به خصوصی داشته باشد که به صرف نگریستن نتوان بدان پی برد. پس رنگ ها معانی متکثری دارند و چه بسا آگاهی ما فقط بخشی از آنها را بشناسد.
به این ترتیب رنگ بخشی از آن چیزی است که مرلوپونتی آن را معمای امر مرئی می نامد و از همین رو می گوید، فلسفه راستین همانا بازآموختن نگریستن به جهان است.
بیشتر بخوانیم:
پدیدار شناسی رنگ در نقاشی|رنگ و رسانه