آیا فلسفه تاریخ هگل تبرئه و توجیه کردن تمامی شرهای تاریخ است؟ آیا او نمی گوید که همه چیز از جمله تمامی رنج های شرارت آمیز گفته و ناگفته انسانی به نیت خیر صورت می گیرد؟ آیا فلسفه تاریخ هگل، چنان که برخی منتقدان گفته اند تنها با شکوه جلوه داده مردم آلمان و پروتستان لوتری است؟
البته نمی توان انکار کرد که فلسفه تاریخ هگل چونان مظهر یا بازگشای روح مطلق هر چیزی را که در تاریخ چونان مظهر یا بازگشای روح مطلق هر چیزی را که در تاریخ چونان اثر روح مطلق رخ نموده است توجیه می کند. مثلا چنان که انگلس می گوید هیچ گزاره فلسفه ای به اندازه این گفته مشهور هگل که می گوید : هر آنچه واقعی است، عقلانی است و هر آنچه عقلانی است واقعی است، ستایش و سپس حکومت های کوته نگر و به همان اندازه خشم آزادی خواهان کوته نگر یا لیبرال ها را بر نینگیخته است...
آری، فرمان روای پروس، فردریش ویلهلم سوم و اتباعش، این گفته هگل را چنین می فهمیدند. ولی در نزد هگل بدون شک هرآنچه موجود است بی قید و شرط واقعی نیست. برای هگل صفت واقعی تنها به چیزی تعلق می گیرد که در عین حال ضروری نیز هست: واقعیت در سیر تکامل خود، ضرورت خود را به اثبات می رساند.
سپس برای هگل یک اقدام خاص حکومت یا به قول خودش مقررات مالیاتی معینی، بی آنکه قید و شرطی در میان باشد، هرگز واقعی نیست. ولی آنچه ضرورت دارد، سرانجام ثابت می کند که معقول نیز هست و اگر این گزاره هلی را در مورد دولت پروس آن زمان به کار بریم تنها این معنا به دست می آید که این دولت تا آنجا معقول یا منظبق با عقل است که ضروری است و اگر به نظر ما مضر می نماید ولی با این همه هنوز به موجودیت اش ادامه می دهد پس باید خصلت مضر حکومت را با خصلت مضر اتباعش توجیه کرد و توضیح داد. پروسی های آن زمان حکومتی داشتند که سزاوار آن بودند.
ولی به باور هگل اطلاق صفت واقعی به هر وضع اجتماعی یا سیاسی مفروضی در هر شرایط و زمانی قابل اسناد نیست. مثلا جمهوری روم واقعی بود ولی امپراتوری روم نیز که جانشین آن شد واقعی بود.در سال 1789 سلطنت فرانسه چنان غیرواقعی شده بود، چنان از هرگونه ضرورتی تهی شده بود و چنان نامعقول می نمود که باید با انقلاب کبیر که هگل همواره آن را می ستود در هم فرو می ریخت.
بنابراین بدین لحاظ سلطنت غیرواقعی و انقلاب واقعی بود و بدین گونه در مسیر تکامل هرآنچه قبلا واقعی بوده است غیرواقعی می گردد و ضرورت یعنی حق حیات و معقولیتش را از دست می دهد و در جای واقعیت رو به احتضار، واقعیتی تازه و زنده می نشیند و اگر کنه به قدر کفایت هوشمند باشد که مرگ را بدون مبارزه پذیرا شود، این انتقال به شیوه ای مسالمت آمیز و هرگاه در برابر این ضرورت مقاومت ورزد به شیوه ای قهرآمیز صورت می گیرد.
بدین گونه ملاحظه می کنید که گزاره هگلی از راه دیالکتیک هگلی به ضد خودش برمیگردد. هر آنچه در قلمرو تاریخ انسانی واقعی است در فرایند زمان غیرعقلانی می گردد و بنابراین مقدر است که غیرعقلانی باشد و از پیش بوی گند غیرعقلانی بودنش به مشام می رسد و هر چیز که در اندیشه انسان ها عقلانی است، هر قدر هم با واقعیت ظاهراً موجود متضاد باشد سرنوشتش آن است که واقعی گردد.
به موجب تمامی قواعد شیوه هگلی تفکر، گزاره عقلانیت هر چیزی که واقعی است خود را در گزاره دیگری حل می کند: هر آنچه موجود است، سزاوار نابود شدن است.
ولی ارزش راستین و خصلت انقلابی فلسفه هگلی که ما باید به منزله پایان سرتاسر جنبش پس از مانت خود را به آن محدود کنیم، درست در همین جاست که یک بار برای همیشه ضربه مرگباری بر نهایی بودن امامی فرآورده های اندیشه و کنش انسانی وارد آورد.
حقیقت که شناخت آن کار فلسفه است، در نزد هگل دیگر مجموعه ای از گفته های جزمی تام و تمام نیست که همین که کشف شدند، صرفاً باید آنها را از حفظ کرد. حقیقت اکنون در فرآیند خود شناخت فراهم می آید، در تکامل تاریخی دراز مدت علم که از سطوح پایین تر به مرحله عالی تر شناخت ارتقا می یابد بی آنکه با کشف به اصطلاح حقیقت مطلق به نقطه ای برسد که دیگر نتواند به پیش برود و کاری نداشته باشد جز آنکه دست روی دست بگذارد و با شگفتی به حقیقت مطلق که بر آن دست یافته خیره شود.
هر آنچه در قلمرو شناخت فلسفی صدق می کند در هر حوزه دیگر شناخت و نیز در مورد هر کنش عملی صادق است درست همانطور که شناخت نمی تواند حتی در شرایط کمال مطلوب انسانی به نتیجه کامل برسد، ترایخ نیز نمی تواند چنین کند.
جامعه کامل و دولت کامل چیزهایی هستند که فقط در مخیله وجود می توانند داشت. برعکس تمامی نظام های تاریخی متوالی، در سیر بی پایان تکامل جامعه انسانی فقط مراحل گذرایی هستند از پست تر به عالی تر. هر مرحله ضروری است و بنابراین برای زمان و شرایطی که آن مرحله خاستگاه خود را بدان مدیون است موجه است ولی در برابر شرایط جدید و عالی تر که تدریجاً در بطن آن تکامل می یابد، اعتبار و حقانیت خود را از دست می دهد و باید راه را برای مرحله عالی تر که آن نیز به نوبه خود رو به احتضار و نابودی می رود، باز کند.
درست به همان گونه که بورژوازی به وسیله توسعه صنایع، رقابت و بازار جهانی، در عمل تمامی نهادهای استواری را که دیرزمانی مورد احترام بوده اند در هم می شکند، فلسفه دیالکتیکی نیز تمامی مفاهیم مربوط به حقیقت مطلق و نهایی و نیز مفاهیم مطلق راجع به امور انسانی متناظر با آن را نابود می سازد.
برای فلسفه مزبور هیچ چیز نهایی، مطلق و مقدس نیست. این فلسفه خصلت گذرای هر چیز و در هر چیز را افشا می کند، هیچ چیز نمی تواند در برابر آن فلسفه دیالکتیکی تاب بیاورد مگر فرآیند بی وقفه شدن و گذشتن، فرآیند پیوسته بالندگی بی پایان از پست به عالی و خود این فلسفه پیزی بیش از بازتاب محض این فرآیند در مغز اندیشه نیست.
البته فلسفه مزبور روی محافظه کارانه نیز دارد یعنی می پذیرد که مراحل معین شناخت و جامعه در زمان و شرایط مفروض موجه و عادلانه اند ولی فقط در همین حد. محافظه کاری این جهان بینی نسبی و خصلت انقلابی آن مطلق است. این تنها منطقی است که جهان بینی مزبور بر آن صحه می گذارد.
بنابراین هگل با وجود این که به ویژه د رمنطق خویش تاکید می کند که این حقیقت ابدی چیزی جز خود فرآیند منطقی یا تاریخی نیست، خود را مجبور می بیند برای این فرآیند پایانی فراهم سازد درست از این رو که ناگزیر است دستگاه خود را در این یا آن نقطه به پایان آورد.
هگل در منطق خود می تواند از این پایان بار دیگر آغازی بسازد چرا که در اینجا نقطه پایان یعنی ایده مطلق که فقط تا آنجا مطلق است که او مطلقاً چیزی ندارد و درباره آن بگوید: از خود بیگانه می شود، یعنی خود را به طبیعت تبدیل می کند و بار دیگر در ذهن، یعنی در اندیشه و تاریخ به خود بازمیگردد.
ولی در پایان فلسفه کامل، بازگشتی مشابه به آغاز، تنها از یک طریق ممکن است و آن تصور پایان تاریخ است به این شرح: انسان به شناخت این ایده مطلق می رسد و اعلام می کند که با فلسفه هگل به این شناخت دست می یابد ولی بدین گونه تمامی محتوای جزمی نظام هگی حقیقت مطلق قلمداد می شود و این با شیوه دیالکتیکی خود او که هرگونه جزمیت را مردود می شمارد متناقض است.
بدین گونه جنبه انقلابی بر اثر رشد بیش از حد جنبه محافظه کارانه خفه می شود. آنچه در مورد شناخت فلسفی صدق می کند در مورد کنش تاریخی نیز صادق است. انسان که در شخص هگل به نقطه یافتن ایده مطلق رسیده است باید عملاً نیز به آن حد برسد که بتواند این ایده مطلق را در واقعیت جامه عقل بپوشاند از این رو نمی توان مطالبات سیاسی عملی ایده مطلق را در باب معاصرات چندان گسترش داد و بنابراین ما در نتیجه فلسفه حق درمی یابیم که ایده مطلق باید در آن سلطنت مبتنی بر سلسله مراتب اجتماعی که فردریش ویلهلم سوم آنچنان مصرانه ولی به عبث به رعایای خود وعده می داد یعنی در حکومتی محدود، معتدل و غیرمستقیم طبقات دارا که شرایط خرده بورژوایی آلمان آن زمان اقتضا می کرد، تحقق یابد و افزون بر آن ضرورت اشرافیت به شیوه ای نظری بر ما مبرهن می گردد.
ولی این همه مانع از این نبود که مکتب هگلی به نحو غیرقابل مقایسه ای با تمام مکاتب فلسفی پیشین، حوزه گسترده تری را در بر گیرد و در این حوزه گنجینه ای فکری به وجود آورد که حتی تا به امروز خیره کننده است.
پدیدار شناسی روح که می توان آن را در تراز جنین شناسی و فسیل شناسی روح نامید، تکامل آگاهی فرد از طریق مراحل متفاوت آن به صورت بازآفرینی مختصر مراحلی که شعور انسان در طی تاریخ گذرانده است، منطق، فلسفه طبیعی، فلسفه روح و آثاری که بعدها در تقسیمات تاریخ جداگانه آن تدوین شدند: فلسفه تاریخ، فلسفه حق، فلسفه دین، تاریخ فلسفه و زیبایی شناسی و جز آن در تمامی این حوزه های تاریخی متفاوت هگل کوشید رشته اصلی تکامل را کشف کرده و به اثبات رساند و از آنجا که فقط نابغه ای خلاق نبود بلکه انسانی با معلومات گسترده و جامع المعارف نیز بود در هر حوزه ای نقشی دوران ساز ایفا نمود.
به خودی خود آشکار است که بنا به نیازهای مکتب هگلی او غالباً ناگزیر بود به آن قالب های زورک تشبث جوید که مخالفان کوتوله وی درباره آنها چنین جنجال های وحشتناکی به راه انداخته اند ولی این قالب ها فقط چارچوب و کالبد اثر او هستند. اگر آدمی در اینجا بیهوده وقت خود را تلف نکرده به درون خود این ساختمان پهناور وارد شود به گنجینه بی پایانی دست می یابد که هم اکنون نیز ارزش کاهش ناپذیر خود را حفظ کرده است...
درک این نکته دشوار نیست که نظام هگلی چه تاثیر شگرفی در محیط فلسفه زده آلمان بر جای گذارد. این فرآیند پیروزمندانه ای بود که ده ها سال دوام داشت و با مرگ هگل نیز به هیچ رو متوقف نگشت. برعکس درست از سال 1830 تا 1840 هگل گرایی سلطه انحصاری خود را حفظ کرد و حتی کم و بیش بر مخالفانش هم تاثیر گذاشت.
بیشتر بخوانیم:
چکیده ای از اندیشه امانوئل کانت برگرفته از کتاب فرهنگ فلسفه
نظریه جوهرهای جسمانی و ذهنی دکارت
رواقیان؛ آخرین تلاش دنیای باستان برای ورود به اخلاق طبیعی