امروز: دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۲ برابر با ۲۰ جمادى الأول ۱۴۴۵ قمری و ۰۴ دسامبر ۲۰۲۳ میلادی
سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰ ۱۴:۰۰
۲
PNAZAR
نسخه چاپی

مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی | بخش دوم

مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی | بخش دوم
به گزارشتمیم نیوز

هورکهایمر و آدورنو، از مارکسیسم تلقی ویژه ای داشتند. اندیشه های ایشان از همان آغاز، آمیزه ای از شیوه تفکر مارکسیستی بود که از صافی فلسفه اندکی تغییر شکل یافته هگل گذشته بود. آنان اندیشه انتقادی خود را در برابر اندیشه انتقادی سنتی قرار می دادند که در دوران های پس از رنسانس و پس از دکارت به میان آمد.

به نظر آنان از روش انتقادی دکارت بیش از همه دانش های طبیعی سود جستند و آن را فراتر بودند آنان اما می گفتند درست است که واپسین هدف انسان از دانش های طبیعی چیرگی انسان بر طبیعت و نیروهای آن بوده و هست اما در نظریه سنتی پیوستگی میان سرنوشت انسان و پیشرفت تمدن و فرهنگ  او فراموش شده است. این نظریه که در قالب دانش های طبیعی و مبانی فلسفی آن متبلور شده است از یاد می برد که میان شناخت و سود پیوندی استوار وجود دارد.

پایه اندیشه فلسفی این رویکرد به طبیعت را هورکهایمر و آدورنو پوزیتیویسم می نامند. به نظر آن دو، گسترش شناخت و دانش انسانی و تبلور آن در نیروهای چیره شونده بر طبیعت، موجب شده است که پیوند میان هستی و سرنوشت انسانی و زندگی بیرونی، یعنی زندگی مادی و اجتماعی او گسسته شود.

به عبارت دیگر به ویژه در کشورهای صنعتی، دستاوردهای آدمی در راه چیره شدن بر نیروهای طبیعت و افزایش امکان برای یافتن افزارها و وسایل تحقق آروزهای او، برعکس با ناخرسندتری شدن و واپس رفتن معنویت حقیقی انسانها به مثابه انسان، روبرو شده است.

هورکهایمر و آدورنو می گویند در این شرایط گسترش نوین، هستی اجتماعی و اقتصادی انسان و عقل و آگاهی شکل دیگری به خود گرفته اند. عقل آنگونه که در سنت اندیشه روشنگرانه اروپایی تا آغاز سده بیستم دیده می شد بر زندگی فردی و اجتماعی آدمیان کننی مسلط نیست. این عقل نوینی که در شرایط نوین زندگی اجتماعی انسان ها پدید آمده است، دیگر عقل به معنای سنتی آن نیست.

هورکهایمر این نظریه انتقادی خود را از لحاظ نظریه شناخت، انتقاد از این گونه عقلانیت نوین قرار می دهد. در نوشته خود درباره انتقاد از عقل ابزاری چنین آغاز می کند: در اینجا هدف آن است که مفهوم عقلانیت را پژوهش کنیم که در بنیاد فرهنگ صنعتی کنونی قرار دارد. عقل دیگر در اینجا اصل معنوی ذهنی نیست، بلکه سخن بر سرگونه ای کنش ویژه است که هدف آن چیرگی یا تسلط تکنیکی بر طبیعت است.

آنان می گویند فرهنگ که در شرایط پیدایش و گسترش تولید سرمایه داری، با واسطه قانون های بازار و به ویژه مبادله کالاها شکل گرفته بود، اکنون یک پارچه و تماماً در جریان این مبادله منحل می شود و نتیجه همان است که هورکهایمر و آدورنو، برای نخستین بار آن را صنعت فرهنگ نامیده اند.

به عقیده اینان در شرایط گسترش نوین تولید سرمایه داری، عقلانیت نوینی به میان می آید که ایشان آن را منطق سلطه بر طبیعت می نامند. این منطق در دو مقوله محدود می شود: عقل ابزاری و روشنگری.

در این میان عقل ابزاری محدودتر و مشخص تر است و مفهوم روشنگری در برابر آن، کوششی است برای این که تضاد میان عقل ابزاری و نتایج آن و تلاش برای آزادسازی انسان ها را از این عقل روشن کنند.

هورکهایمر چیرگی بر طبیعت را با بردگی یا چیرگی انسان بر انسان یکی می داند و چنان که خودش می گوید: تاریخ تلاش آدمی، برای در زیر یوغ آوردن طبیعت همچنین تاریخ در زیر یوغ آمدن انسان به وسیله انسان است.

به نظر وی چیرگی روزافزون بر طبیعت و نیروهای آن در مرحله کنونی تمدن آدمی، فی نفسه هدف است و بنابراین وسیله ای است که سلطه و فرمان روایی ابدی انسان بر اسان و انگیزه ای است برای سرکوبی آزادی فردی و گسترش دانش ها.

باید دانست رویکرد نظریه انتقادی هورکهایمر و آدورنو در تفسیر مفهوم سلطه فرهنگ به مدد عقل ابزاری در واقع برگرفته از نظریات لوکاچ و وبر بود یعنی نظریه شیء گشتگی لوکاچ و نظریه عقلانی شدن وبر.

به نظر لوکاچ شکل کالایی زندگی اجتماعی باعث می شود که بازیگران و عاملان اجتماعی، یعنی تولید کنندگان مستقیم کالاها، دنیایی را که با دست خویش می سازند، هویت عینیت یافته یا شیء گونه ای تلقی کنند که از حیطه کنترل آنان خارج است ضمن آنکه به این اشیاء یا کالاها قدرت انسانی نیز می بخشند.

به نظر لوکاچ اما این شکل از زندگی در واقع پدیده ای مختص شیوه تولید سرمایه داری است و باید با ایجاد و برقراری نظام سوسیالیستی آن را از بیخ و بن برانداخت. ولی در دهه 1950 با افزایش بدبینی هورکهایمر و آدورنو نسبت به چشم اندازهای تغییر و تحولات آینده، آنان به جای تکیه بر نظرات لوکاچ به آرای ماکس وبر روی آوردند و حتی این عقیده وی را پذیرفتند که عقلانی شدن به مراتب بیش از خود سرمایه داری منبع اصلی سرکوبی انسان هاست، و به این نتیجه رسیدند که عقل در روند گسترش و تکامل خود هرروز بیش از پیش ماهیت آزادی خواهانه و کار ویژه رهایی بخش خود را از دست داده و به صورت ابزار سرکوبی در خدمت منافع طبقات استثمارگر قرار گرفته است.

بر این مبنا آنان ریشه های عقلانیت ابزری را نیز در تمایلات فزون خواهانه انسان ها برای سلطه بر طبیعت و استثمار طبیعت جستجو می کردند و سابقه تاریخی این تمایلات را نیز به خاستگاه های تفکر غربی در اساطیر یونان و روم باستان و اساطبر عبری می رساندند.

بدین سان هورکهایمر، بردگی و اسارت واقعی معنوی آدمی را با گسترش نوین سلطه علمی و عملی آدمی بر نیروهای طبیعت مستقیماً پیوند می دهد و در اینجاست که می کوشد به نقد اندیشه های مارکس بپردازد که میان گسترش نیروهای مولد و نزدیک شدن انسان به قلمرو آزادی پیوند برقرار می کند.

به عقیده هورکهایمر اشتباه مارکس در اینجاست که تصور می کند گسترش عقلانتی در جامعه که وی آن را تا حد زیادی با سلطه موثر بر طبیعت یکی می داند با آزادی واقعی همه انسان ها، پیوند مستقیم وجود دارد در حالی که گسترش نوین دانش و تبلور آن در تکنولوژی و نیز توسعه نیروهای مولد بیش از پیش به انقیاد انسان توسط انسان می انجامد.

به نظر هورکهایمر جوامع نوین صنعتی، هماهنگ با منطقی ذاتی، در مسیر گسترش نوینی پیش می روند که اگر فاجعه های تاریخی نظیر جنگ ها، آن را متوقف نکنند به وضعی می رسند که در آن جامعه چه در عرصه تولید اقتصادی، چه در پهنه روابط فردی و اجتماعی به صورت جریان های خودکار و یکپارچه در می آید.

هورکهایمر سیر توسعه زندگی اجتماعی انسان ها را به سوی اداره شدگی یا اداره شدن یکپارچه می کشاند و بنابراین عقیده دارد که آنچه اکنون در حال گسترش است و در آینده به نحوی روز افزون توسعه خواهد یافت، آزادی نیست بلکه اداره شدگی است.

وی با نادیده گرفتن تضادهای عینی ناشی از تولید اقتصاد سرمایه داری و تنها با توجه به خصلت صوری سرمایه داری نوین، یعنی سرمایه داری انحصاریی، از یک سو و سرمایه داری انحصاری دولتی و روش مداخله دولت ها در تنظیم و سازمان دادن و رهبری تولید اقتصادی از سوی دیگر سرنوشت آینده جوامع صنعتی را با بن بست روبرو می کند.

هورکهایمر و آدورنو در بساری از نوشته های خود می کوشند عناصری را که جسته و گریخته از تفکر مارکس و بیشتر و پیش از آن از روش تفکر هگلی گرفته بودند با نتیجه گیری های نیمه فلسفی روان شناسی فروید در هم آمیزند و از این راه سرنوشت فردی و اجتماعی کنونی انسان ها را تحلیل کنند.

آنان پس از آشنایی با مارکس کوشیدند اصول و مبادی اندیشه او را به مثابه افزارهای سودمند در رویکرد نوین انتقادی خود به کار برند. برای مارکس اما سخن بر سر این نکته بنیادی بود که آن را او و انگلس پیوند میان نظریه کارورزی (پراکسیس) می نامیدند.

واپسین هدف پژوهش ها و تحلیل های آنان این بود که چگونه می توان شرایطی را دگرگون کرد که برآیند پیشرفت روزافزون نیروهای تولیدی، به صورت صنعت و دستاوردهای انسان ها در راه چیره شدن بر طبیعت و نیروهای آن است. به عبارت دیگر چگونه می توان شرایطی را پدید آورد که انساان ها با خودشان یا طبیعت بیگانه نباشند.

برای هورکهایمر و آدورنو به ویژه به دنبال تجارب عینی شخصی ایشان در جنگ جهانی دوم، این پرسش به میان آمده بود که چگونه می توان انسان هایی را تصور کرد که از یک سو موفق شده اند بر طبیعت و نیروهای آن مسلط شوند و از سوی دیگر همین انسان ها توانایی آن را دارند که میلیون ها انسان دیگر را آگاهانه به شیوه ای عقل گرایانه نابود کنند.

بنابراین برای ایشان نیز پرسش نخستین این بود که چگونه می توان جهان کنونی را دگرگون کرد و چگونه می توان سرنوشت واقعی انسان را به انسان بازگردانید. پس پیوند میان نظریه و عمل یا اندیشه و کارورزی باید واپسین هدف بوده باشد اما قالب های اندیشگی که هورکهایمر و آدورنو برای خود از پیش ساخته بودند از یک سو و چشم پوشی ایشان از تحلیل شرایط عینی و گسترش واقعی پیوندهای اجتماعی جامعه های سرمایه داری در شکل کنونی اش از سوی دیگر سبب شد که هر دو ایشان امید به دگرگونی را از دست بدهند، چنان که آدورنو در واپسین سال های زندگی اش می گفت ما در جهانی زندگی می کنیم که امید به دگرگونی برای زمانی پیش بینی ناپذیر به تعویق افتاده است!

هورکهایمر نیز در این زمینه می گوید: بنیاد نظریه انتقادی را این عقیده تشکیل می  دهد که ما نیکی مطلق را نمی توانیم تصور کنیم با وجود این می توانیم نشن دهیم که ما از چه چیزی رنج می بریم و چه چیزی به دگرگونی نیازمند است.

بدین سان به باور هورکهایمر امیدی به دگرگونی نیست. از سوی دیگر آدورنو، در واپسین مرحله گسترش اندیشه اش، به الهیات و گونه ای اندیشه دینی و عرفانی می گراید و بنا به اعتراف خویش میان الهیات (تئولوژی) و نظریه انتقادی خود، پیوندی مستقیم می یابد و معتقد می شود که الهیات تا آنجا حق دارد که تصور ما درباره جهان، تصوری است که از لحاظ تاریخی و اجتماعی مشروط و کاملاً نسبی است.

هورکهایمر نیز به گونه ای اشتیاق به یک «دیگری» اشاره می کند. مقصود وی از آن دیگری همان خداست. اما اضافه می کند که امروز دیگر نمی توان مساله خدا را آن گونه که در الهیات سنتی مطرح بود بررسی کرد، بلکه چنان که خود وی می گوید: تاکید بر وجود یک خدای نیک مطلق و قدر قدرت را دیگر باید به اشتیاق به سوی هستی یک موجود نیک مطلق و قدر قدرت تبدیل کرد که در بند آن خواهد بود که این بی عدالتی تاریخی برای همیشه یک چنان بی عدالتی باقی نخواهد ماند.

هورکهایمر به اعتراف خویش، نخستین انگیزه های فلسفی اش را از نوشته های آرتور شوپنهاور گرفته بود، در این هنگام نیز در واپسین مرحله زندگی اش می گوید: نظر من با این نظر شوپنهاور بسیار نزدیک است که می گوید تا وقتی که انسان ها می خواهند خواسته های شان را ارضا کنند، جهان اساسا باید همان چیزی بماند که اکنون هست، من شخصاً از این فراتر می روم و می گویم که سرانجام به یکگونه از جنس بشری خواهد انجامید که به جنس جانوران سخت همانند خواهد بود. این نظر را به راستی اشتیاق به سوی یک جهان دیگر تایید می کند. با وجود این می توان اندیشید که با گسترش چیزهای انسانی به سوی عنصر همیشه عقلانی تر و هدف گونه تر، خود تصور امکان این «دیگری» نیز ناپدید خواهد شد. این ترس بدبینانه به درونی ترین انگیزه فعالیت نویسندگی ما تعلق دارد.

آدورنو نیز که برخی انگیزه های اندیشه خود را از نظرات مارکس می گیرد کوشش می کند که در تحلیل خود آنها را واژگونه سازد و به جای تحلیل عینی و مشخص جنبه های گوناگون گسترش نوین هستی اجتماعی و تاریخی انسان، الگوها و نمونه های فکری به میان آورد و بدین سان نشان دهد تصویری که مارکس از گسترش تاریخی هستی اجتماعی ارائه داده بود اکنون دیگر می تواند معتبر باشد.

آدورنو از یک سو نظرات بنیادی ماتریالیسم تاریخی را آنگونه که مارکس مشخص کرده بود می پذیرد و از سوی دیگر همواره می کوشد با آنها فاصله بگیرد.

برای مارکس یکی از مقولات اساسی تکامل تاریخی، جوامع انسانی است. مارکس بر این باور بود که با گسترش هر چه بیشتر نیروهای مولد و به میان آمدن پیوندهای اجتماعی نوین یا به دیگر سخن از راه چیرگی هر چه بیشتر بر طبیعت و نیروهای آن و کاربست دستاوردهای شناخت آدمی از طبیعت، تاریخ انسان به مرحله ای می رسد که می تواند اندک اندک، به قلمرو آزادی گام نهد و دوران پیشا تاریخ خود را پشت سر بگذارد.

آدورنو در تحلیل خود از تاریخ، نظریه ای درست مخالف این به میان می آورد. او می کوشد خصلت مثبت مفهوم پیشرفت را از میان بردارد و چنانکه در دیالکتیک روشنگری گفته می شود لعنت پیشرفت توقف ناپذیر، واپس روی توقف ناپذیر است.

مکتب فرانکفورت پس از مباحث و مطالعات فراوان در خصوص نظرات مارکس، سرانجام خواستار جنبشی برای حل معضل جدید در سنت مارکس، روح کلام وی ولی نه خود کلام وی گردید و دلایل چندی نیز در تاکید بر ضرورت پرداختن به این امر نمود.

 افزون بر این فرانکفورتی ها به این نتیجه رسیدند که نظرات اجتماعی مارکس مراحلی هستندن که اندیشه باید از آنها گذر کند، همان گونه که الزاماً باید نظرات نیچه، هگل وکانت را نیز پشت سر گذاشت.

نظریه پردازان انتقادی مکتب فرانکفورت برای اقامه دلیل مستند برای اینکه چرا نظریه انتقادی دیگر نمی توانست نظریه ای صرفا مارکسیستی باقی بماند، به نقد ذاتی از مارکسیسم روی آوردند تا نقاط ضعف آن را حذف و نقاط قوت آن را تقویت نمایند. بدین سان با دست کشیدن از ایمان به توان رهایی بخش جامعه نوین، به دغدغه های فکری و علایق نظری خود بازگشتند.

 

بیشتر بخوانیم:

 مکتب فرانکفورت و نظریه انتقادی | بخش اول

 تحول فلسفه تجربه گرا به پراگماتیسم

 تحلیل هیوم از علیت و پیوند ضروری

 علل چهارگانه ارسطو/تعبیر ارسطو از خوشبختی و فضیلت

 فیثاغورس و مکتب او



+ 2
مخالفم - 0

تمام حقوق مادی و معنوی این پایگاه محفوظ و متعلق به تمیم خبر می باشد.
هرگونه کپی و نقل قول از مطالب سايت با ذكر منبع بلامانع است.