با اینکه برداشت راجرز از انسان از اوایل دهه 1940 تا زمان مرگ او در سال 1987 تغییر اساسی نکرد، اما نام نظریه و درمان او چندین بار تغیر کرد. در سالهای اولیه رویکرد او به پی رهنمود معروف بود، اصطلاح بدسرانجامی که برای مدت طولانی همراه با نام او ماند. بعدا رویکرد او به اسامی مختلف درمانجو مدار، دانشجو مدار، گروه مدار، و فرد به فرد نامیده شد. ما هنگام اشاره به درمان راجرز از نام درمانجو مدار و در اشاره به نظریه شخصیت راجرز از اصطلاح فردمدار استفاده میکنیم.
نظریه فردمدار نظریه ای کل نگر است و مانند سایر نظریه های کل مگر فقط می توان به صورت دلبخواهی آن را تقسیم و توصیف کرد. هر یک از این فرض ها با مفهوم دیگری ارتباط دارد و نمی توان آن را جدا از کل نظریه در نظر گرفت. با این حال راجرز می توانست تعدادی از فرض های نظریه خود را به صورت اگر- در این صورت بیان کند.
نمونه آن می تواند به این صورت باشد: اگر شرایط خاصی وجود داشته باشد، در این صورت فرایندی روی خواهد داد، اگر این فرایند روی دهد، در این صورت نتایجی را می توان انتظار داشت. نمونه اختصاصی تر در درمان به این صورت است: اگر درمانگر همخوان باشد و به درمان جو توجه مثبت نامشروط و همدلی واقعی را انتقال دهد، در این صورت تغییر درمانی روی خواهد داد، اگر تغییر درمانی روی دهد در این صورت درمانجو خودپذیری بیشتر، اعتماد بیشتر به خود و غیره را تجربه خواهد کرد.
فرض های اساسی
فرض های اساسی نظریه فردمدار چیستند؟ راجرز دو فرض کلی را مطرح کرد: گرایش تکوینی و گرایش شکوفا شدن.
گرایش تکوینی
راجرز معتقد بود در تمام ماده ها، ارگانیک و غیر ارگانیک، گرایش به سمت تکامل یافتن از شکل ساده به شکل پیچیده وجود دارد. در کل جهان به جای فرایند متلاشی کننده، فرایند سازنده در جریان است. راجرز این فرایند را گرایش تکوینی نامید و به نمونه های متعددی در طبیعت اشاره کرد.
برای مثال کهکشان های پیچیده ستارگان از توده نه چندان سازمان یافته ای تشکیل می شوند، کریستال هایی مانند دانه برف از بخار بدون شکل ایجاد می شوند، ارگانیزم های پیچیده از سلول های تکی به وجود می ایند و هشیاری انسان از ناهشیاری ابتدایی به آگاهی بسیار سازمان یافته تکامل می یابد.
گرایش شکوفا شدن
گرایش شکوفا شدن، گرایشی در درون تمام انسان ها برای پیش روی به سمت کمال و تحقق بخشیدن به استعدادهاست. افراد در درون خودشان برای حل کردن مشکلات، برای تغییر داد خود پنداره شان و به طور فزاینده ای خود گردان شدن، نیروی سازنده ای دارند. منبع رشد روانی و پختگی درون فرد قرار دارد و در نیروهای بیرونی یافت نمی شود. افراد تجربیات خودشان را واقعیت می پندارند و آنها واقعیت خودشان را بهتر از هر کس دیگری می شناسند. آنها برای اینکه به سمت شکوفایی پیش بروند نیازی ندارند هدایت، کنترل، تشویق یا دست کاری شوند.
گرچه افراد نیازهای گوناکونی دارند و به صورت های متفاوتی رفتار می کنند اما کل رفتار با این گرایش شکوفا شدن ارتباط دارد. از آنجایی که فرد به صورت ارگانیرم کامل عمل می کند، شکوفایی فرد کامل را از لحاظ فیزیولوژیکی و عقلانی، منطفی و هیجانی، هشیاری و ناهشیاری در بر می گیرد. نیاز به ارضا کردن سایق گرسنگی، ابراز هیجان ها زمانی که احساس می شوند و پذیرفتن خویشتن، همگی نمونه هایی از انگیزه واحد شکوفایی هستند.
گرایش شکوفایی به انسان ها محدود نمی شود. سایر حیوانات و حتی گیاهان، گرایشی فطری به سمت رشد کردن و رسیدن به توانایی ژنتیکی شان دارند که وقتی شرایط خاصی فراهم باشد، تحقق می یابد. به عنوان مثال برای اینکه گیاه فلفل به توانایی کاملش برسد، باید آب، آفتاب و خاک مقوی داشته باشد. گرایش شکوفایی انسان نیز فقط تحت شرایط خاص تحقق می یابد. به طور اخص ما باید با یاری رابطه داشته باشیم که هم خون و اصیل است و همدلی و توجه مثبت نامشروط نشان میدهد.
راجرز تاکید کرد داشتن یاری که این سه ویژگی را دارد باعث نمی شود به سمت تغییر شخصی سازنده پیش برویم اما به ما امکان می دهد گرایش خودمان به سمت خود شکوفایی را تحقق بخشیم. در واقع راجرز معتقدب ود در صورتی که این سه شرایط در یک رابطه وجود داشته باشند، رشد روانی الزاماً روی خواهد داد. به همین دلیل راجرز همخوانی توجه مثبت نامشروط و همدلی را شرایط لازم و کافی برای خود شکوفا شدن دانست. با اینکه انسان ها با گیاهان و حیوانات در گرایش شکوفا شدن سهیم هستند اما فقط انسان ها خود پنداره دارند و بنابراین از توانایی خودشکوفایی برخوردارند.
خود و خودشکوفایی
به عقیده راجرز زمانی که بخشی از تجربه نوباوگان در اگاهی از من و مرا فردی و متمایز می شود، پرورش دادن خود پنداره مبهمی را آغاز می کنند. زمانی که نوباوگان یاد می گیرند چه چیزی خوشمزه و چه چیزی بد مزه، چه چیزی خوشایند و چه چیزی ناخوشایند است، به تدریج از هویت خودشان آگاه می شوند. آنها بعداً با استفاده از ملاک گرایش شکوفا شدن، ارزیابی تجربیات را به صورت مثبت یا منفی آغاز می کنند. چون تغذیه برای شکوفایی ضروری است، نوباوگان برای غذا ارزش قایل می شوند و گرسنگی را خوار می شمرند. آنها برای خواب، هوای تازه، تماس جسمی و سلامتی هم ارزش قایل می شوند زیرا هر یک از اینها برای شکوفایی ضروری هستند.
بعد از اینکه نوباوگان ساختار خود ابتدایی را به وجود آوردند، گرایش آنها به شکوفا کردن خود شروع به تکامل یافتن می کند. خودشکوفایی زیر سیستم گرایش شکوفایی است و بنابراین با آن مترادف نیست. گرایش شکوفایی به تجربیات ارگانیزمی فرد، یعنی به شخص کامل، هشیار و ناهشیار، فیزیولوژیکی و شناختی اشاره دارد.
از سوی دیگر خودشکوفایی گرایش شکوفا کردن خود به صورتی است که در آگاهی درک می شود. در صورتی که ارگانیزم و خود پنداره هماهنگ باشند، این دو گرایش شکوفایی تقریبا برابر هستند اما وقتی که تجربیات ارکانیزمی افراد با برداشت آنها از خود هماهنگ نباشند، بین گرایش شکوفایی و گرایش خودشکوفایی اختلاف وجود دارد.
برای مثال اگر تجربه ارگانیزمی مردی عصبانیت از دست همسرش باشد و اگر این عصبانیت از دست همسر با خود پنداره او مغایر باشد در این صورت گرایش های شکوفایی و خود شکوفایی او ناهمخوان هستند و او تعارض و تنش درونی احساس خواهد کرد. راجرز دو زیر سیستم خود را فرض کرد: خود پنداره و خود آرمانی.
خودپنداره
خودپنداره تمام جنبه های هستی و تجربیاتی را که توسط فرد در آگاهی درک می شوند (هرچند که همیشه دقیق نیستند) در بر می گیرد. خود پنداره با خودِ ارگانیزمی برابر نیست. بخش هایی از خود ارگانیزمی می توانند خارج از آگاهی فرد باشند یا اینکه به او تعلق نداشته باشند.
برای مثال معده بخشی از خود ارگانیزمی است اما تا وقتی که دچار اختلال نشده و مایه نگرانی نشده باشد بخشی از خود پنداره فرد نیست. همین طور افراد میتوانند برخی از جنبه های خودشان مانند ریاکاری را زمانی که این گونه تجربیات با خودپنداره آنها هماهنگ نیستند، انکار کنند.
بنابراین بعد از اینکه افراد خودپنداره را تشکیل می دهند به سختی می توانند تغییر کنند و یادگیری های مهم برای آنها خیلی دشوار میشود. تجربیاتی که با خودپنداره آنها ناهماهنگ هستند معمولا یا انکار می شوند یا اینکه فقط به صورت تحریف شده، پذیرفته می شوند.
خودپنداره تثبیت شده تغییر را غیر ممکن نمی سازد بلکه فقط آن را دشوار می کند. تغییر در جوی از پذیرش توسط دیگران راحت تر صورت می گیرد. چنین جوی به شخص امکان می دهد اضطراب و تهدید را کاهش دهد و قبول کند تجربیاتی که قبلا رد شده بودند به خود او تعلق دارند.
خودِ آرمانی
زیر سیستم دوم خود، خود آرمانی است که به صورت نظر فرد در مورد خود آنگونه که دوست دارد باشد، تعریف می شود. خود آرمانی تمام نگرش هایی را که معمولاً مثبت هستند و افراد آرزو دارند داشته باشند شامل می شود. خودپنداره و خود آرمانی را به صورت عملیاتی می توان با ابزارهای روان سنجی مانند روش دسته بندی پرسش ها ارزیابی کرد.
شکاف عمیق بین خود آرمانی و خود پنداره، بیانگر ناهمخوانی و شخصیت ناسالم است. افرادی که از لحاظ روانی سالم هستند بین خودپنداره و آنچه به صورت آرمانی دوست دارند باشند، اختلاف ناچیزی می بینند.
آگاهی
بدون آگاهی، خودپنداره و خود آرمانی وجود نخواهد داشت. راجرز آگاهی را به این صورت تعریف کرد: باز نمایی نمادی (نه لزوماً به صورت نمادهای کلامی) بخش هایی از تجربه مان. او این اصطلاح را مترادف با هشیاری و نمادی کردن به کار برد.
سطوح آگاهی
راجرز سه سطح نمادی کردن یا آگاهی را مشخص کرد؛ اولا برخی رویدادها زیر آستانه آگاهی تجربه می شوند که نادیده گرفته شده یا انکار می شوند. تجربه تادیده گرفته شده را می توان با زنی مثال زد که در خیابان قدم می زند، فعالیتی که محرک های بالقوه زیادی مخصوصاً دیدنی ها و شنیدنی ها را در بر دارد. چون او نمی تواند به همه آنها توجه کند، بسیاری از آنها نادیده گرفته می شوند.
نمونه تجربه انکار شده می تواند مادری باشد که هرگز نمی خواسته بچه دار شود اما به خاطر احساس گناه، بیش از حد دلواپس فرزندانش می شود. خشم و رنجش او نسبت به فرزندانش سال ها نهفته می مانند، هرگز به هشیاری نمی رسند و با این حال بخشی از تجربه او هستند و رفتار هشیار او را در قبال آنها تحت الشعاع قرار می دهند.
راجرز برای اشاره به تجربیات ناهماهنگ با خودپنداره که درک می شوند اما در آگاهی پذیرفته نمی شوند، اصطلاح ادراک نیمه هشیار را به کار برد.
ثانیاً راجرز فرض کرد که برخی تجربیات دقیقا نمادی می شوند و آزادانه به ساختار خود راه می یابند. این گونه تجربیات تهدید کننده نیستند و با خود پنداره موجود هماهنگ هستند.
برای مثال اگر دوست یک نوازنده پیانو که به قابلیت خود در نواختن پیانو کاملاً اطمینان دارد به او بگوید که نواختن او عالی است او این کلمات را می شنود، آنها را دقیقا نمادینه می سازد و آزادانه در خودپنداره اش می پذیرد.
سومین سطح آگاهی به تجربیاتی مربوط می شود که به شکل تحریف شده درک می شوند. زمانی که تجربه افراد با نظر آنها در مورد خوشان هماهنگ نیست، آن را بازآرایی یا تحریف می کنند به طوری که بتواند در خود پنداره موجودها وارد شود. اگر رقیب غیر قابل اعتمادی به نوازنده پیانوی ماهری بگوید که نواختن او عالی است در مقایسه با زمانی که همین کلمات را از دوست قابل اعتکادی می شنودبه صورت متفواتی واکنش نشان خواهد داد.اواین اظهارات را می شنود اما معنی آنها را تحریف می کند زیرا احساس تهدید می نماید. چرا این فرد تملق مرا می گوید؟ این اظهار او معنی ندارد. در این صورت تجربیات او به صورت غیر دقیق در آگاهی نمادینه می شوند و بنابراین می توانند به گونه ای تحریف شوند که با خود پنداره موجود او هماهنگ باشند و او بگوید من کسی هستم که به رقیبان نوازنده پیانو ام اعتماد ندارد مخصوصا به کسانی که سعی دارند مرا فریب دهند.
انکار تجربیات مثبت
فقط تجربیات منفی یا تحقیرآمیز تحریف یا در آگاهی انکار نمی شوند بلکه بسیاری از افراد به سختی می توانند تحسین های صادقانه و پسخوراند مثبت را حتی زمانی که سزاوار آنها هستند، بپذیرند. دانشجویی که احساس می کند بی کفایت است و با این حال نمره ای عالی می گیرد شاید به خودش بگوید می دانم که این نمره را باید دلیلی برای توانایی تحصیلی ام بدانم اما به گونه ای نمی توانم این طوری احساس کنم، این درس راحت ترین درس دانشگاه بود، دانشجویان دیگر فقط سعی نکردند، استاد من نمی دانست چه کار دارد می کند.
تحسین ها، حتی آنهایی که صادقانه صورت می گیرند به ندرت بر خود پنداره این فرد تاثیر مثبت دارند. تحسین ها به این علت تحریف می شوندکه فرد به تحسین کننده اعتماد ندارد یا اینکه چون تحسین شونده خود را سزاوار این تحسین ها نمی داند آنها را انکار می کند، در هر دو صورت تحسینی که از جانب کسی صورت می گیرد به حق آن فرد برای انتقاد کردن و سرزنش کردن نیز اشاره دارد و بنابراین این تحسین تهدیدی نهفته را به همراه دارد.
نیازها
راجرز باور داشت که افراد از گرایش فطری پیش روی به سمت خود شکوفایی برخوردارند. تجربیاتی که نگهدارنده یا تقویت کننده این پیش روی درک می شوند ارزش گذاری مثبت و آنهایی که چنین درک نمی شوند ارزش گذاری منفی می شوند. بنابراین نیازهای اساسی تمام افراد عبارتند از نگهداری و بهبود اما افراد به توجه مثبت و توجه مثبت به خود هم نیاز دارند.
نگهداری
نیاز به نگهداری خود ارگانیزمی، ارضای نیازهای اساسی مانند غذا، هوا و ایمنی را شامل می شود، اما گرایش به مقاومت کردن در برابر تغییر و جستجوی وضعیت سابق را نیز در بر می گیرد. ماهیت محافظه کارانه نیازهای نگهداری، در میل افراد به محافظت کردن از خود پنداره موجود و راحت آنها آشکار می شود. افراد با عقاید جدید مبارزه می کنند، تجربیاتی را که کاملاً با خود پنداره شان مطابقت ندارند، تحریف می کنند، تغییر را عذاب آور و رشد را ترسناک می پندارند.
بهبود
با اینکه افراد میل نیرومندی به نگهداری وضعیت سابق دارند باز هم مایل اند یاد بگیرند و تغییر کنند. این نیاز به بیشتر شدن و رشد کردن بهبود نامیده می شود.
نیاز بهبود بخشیدن به خود در تمایل افراد به یادگیری چیزهایی آشکار می شود که فوراً تقویت کننده نیستند. چه چیزی غیر از بهبود بخشیدن، کودک را برای راه رفتن با انگیزه می کند؟ سینه یز رفتن می تواند نیاز به تحرک را ارضا کند، در حالی که راه رفتن، افتادن و درد کشیدن را به همراه دارد. موضع راجرز این است که افراد دوست دارند با تهدید و درد مواجه شوند زیرا که به صورت زیستی گرایش دارند ماهیت اساسی خود را تحقق بخشند.
نیازهای بهبود به شکل های مختلف از جمله کنجکاوی، بازیگوشی، کاوش کردن و روابط دوستی ابراز می شوند. حتی غذا و میل جنسی معمولاً جلوه هایی از نیاز ارگانیزم به بهبود بخشیدن خودش هستند. هر دوی این ها می توانند نیازهای نگهداری هم باشند، مخصوصاً زمانی که عمدتاً ارضا نشده باشند. با این حال دنبال کردن غذا و میل جنسیس برای اغلب افراد به شیوه هایی انجام می گیرد که خود پنداره را بهبود بخشند.
توجه مثبت
زمانی که آگاهی شکل می گیرد نوباوه نیاز به دوست داشتنی بودن و پذیرفته شدن توسط دیگران را که راجرز آن را توجه مثبت نامید پرورش می دهد. نیاز به توجه مثبت در تمام انسان ها یافت می شود و در سرتاسر زندگی فرد به صورت برانگیزنده قدرتمندی باقی می ماند.
افراد برای آن تجربیاتی ارزش قایل می شوند که نیاز آنها به توجه مثبت را ارضا میکنند. متاسفانه توجه مثبتی که افراد از دیگران دریافت می کنند ممکن است قوی تر از پاداشی باشد که از ارضا کردن نیازهای ارگانیزمی شان می گیرند. برای مثال امکان دارد پدری به فرزندش که در سطح ارگانیزمی از سگ بزرگی می ترسد بگود نشانم بده چقدر شجاع هستی، برو جلو و آن سگ را نوازش کن. این کودک ممکن است برای کسب تحسین پدرش (توجه مثبت) ترس خود را انکار یا تحریف کند.
توجه مثبت به خود
بعد از شکل گیری خود، افراد در نتیجه تجربیات شان در مورد ارضا یا ناکامی نیازشان به توجه مثبت، پرورش دادن نیاز توجه به خود را آغاز می کنند. هنگامی که کودک به خاطر رفتار شجاعانه از طرف پدرش تحسین می شود شاید برای جسور بودن، توجه مثبت به خود و برای بزدلانه عمل کردن، توجه منفی به خود را پرورش دهد. اگر این کودک به طور کلی خودش را دوست نداشته باشد در این صورت احساس توجه منفی به خود را پرورش می دهد اما اگر مستقل از نگرش دیگران نسبت به او، خودش را دوست داشته باشد، توجه مثبت به خود را پرورش خواهد داد. توجه مثبت به خود، احساس های اعتماد به نفس و ارزشمندی را شامل می شود.
چگونه افراد توجه مثبت به خود را پرورش می دهند؟ در آغاز این نیاز به برداشت فرد از اینکه دیگران مخصوصاً افراد مهم به او اهمیت می دهند و برایش ارزش قایل هستند وابسته است. اگر افراد تصور کنند که دیگران آنها را دوست دارند، نیازشان به توجه مثبت حداقل تا اندازه ای ارضا می شود. توجه مثبت شرط لازم برای توجه مثبت به خود است اما بعد از اینکه توجه مثبت به خود تثبیت شد، از نیاز مداوم به دوست داشتنی بودن مستقل می شود.
این مفهوم خیلی شبیه دیدگاه مزلو است که می گوید افراد باید قبل از اینکه نیاز به عزت نفس فعال شود، نیازهای محبت و تعلق پذیری را ارضا کنند، اما بعد از اینکه آنها احساس اعتماد به نفس و ارزشمندی کردند، دیگر به محبت و تایید دیگران نیازی ندارند. بنابراین منبع توجه مثبت به خود، در توجه مثبتی که فرد از دیگران دریافت می کند، رار دارد اما بعد از اینکه تثبیت شد، خودمختار می شد و تداوم می یابد.
شرایط ارزش
متاسفانه افراد به جای توچه مثبت نامشروط، شرایط ارزش را پرورش می دهندد یعنی آنها در می یابند که فقط در صورتی والدین، همسالان یا همسرشان آنها را دوست دارند و می پذیرند که توقعات این افراد را برآورده کنند و مورد تاییدشان واقع شوند. شرایط ارزش زمانی ایجاد می شود که توجه مثبت دیگران مشروط باشد یعنی زمانی که فرد احساس کند از برخی جهات برای او ارزش قایل می شوند و از جهان دیگر ارزشی برای وی قایل نیستند.
شرایط ارزش معیاری می شود که افراد به وسیله آن تجربیات شان را قبول یا رد می کنند. افراد به تدریج نگرش هایی را که دیگران نسبت به آنها نشان میدهند در ساختار خودشان وارد می کنند و از آن پس تجربیات خود را بر این اساس ارزیابی می کنند. اگر افراد دریابند که دیگران آنها را صرف نظر از اعمال شان می پذیرند در این صورت باور می کنند که به صورت نامشروط با ارزش هستند اما اگر افراد دریابند که برخ یاز رفتارهای آنها تایید و برخی دیگر رد می شوند در این صورت می فهمند که ارزش آنها مشروط است. سرانجام آن دسته از ارزیابی های دیگران را که با نظر منفی آنها در مورد خود هماهنگ هستند، باور می کنند، برداشت های خودشان را نادیده می گیرند و به تدریج با خود واقعی یا ارگانیزمی شان بیگانه می شوند.
پذیرفته شدن توسط دیگران به قدری مهم است که وقتی افراد احساس می کنند در دسترس نیست، شدیداً به جستجوی آن بر می آیند، حتی اگر به قیمت تضعیف بهبودی آنها تمام شود. اغلب افراد از اوایل کودکی به بعد تا اندازه ای یاد می گیرند به ارزش گذاری های ارگانیزمی خودشان اعتنایی نکنند و به جای آن برای رهنمود و راهنمایی به دیگران متکی باشند.
بسته به اینکه فرد تا چه اندازه ایی ارزش های دیگران را درون فکنی کرده باشد یعنی شرایط ارزش را پذیرفته باشد به همان اندازه ناهمخوان یا نامتعادل خواهد بود. ارزش های دیگران را فقط می توان به صورت تحریف شده یا به قیمت ایجاد عدم تعادل و تعارض در درون خود جذب کرد.
بنابراین تعارض و ناهمخوانی درونی از اختلاف بین ارزش های خود فرد که از تجربه ارگانیزمی مستقیم شکل گرفته اند و ارزش های تحریف شده ای که فرد از دیگران درون فکنی کرده است ناشی می شوند. ارزیابی های بیرونی خواه مثبت یا منفی رشد روانی را تقویت نمی کنند بلکه فقط به افراد اجازه نمی دهند با تجربیات شان کاملاً رو راست باشند.
برای مثال امکان دارد کسی تجربیاتی را که از لحاظ ارگانیزمی لذت بخش هستند، رد کند زیرا باور دارد دیگران آنها را تایید نمی کنند. وقتی کسی به تجربیاتش اعتماد ندارد آگاهی خود را از آنها تحریف می کند و بدین ترتیب اختلاف بین ارزش گذاری ارگانیزمی و ارزش هایی را که از دیگران درون فکنی کرده است، مستحکم می کند. در نتیجه چنین فردی از لحاظ روانی دچار رکود می شود.
رکود روانی
برای اینکه نظر راجرز را در مورد رشد نابهنجار درک کنید یادتان باشد که ارگانیزم و خود دو هستی مجزا هستند که می توانند با یکدیگر همخوان باشند یا نباشند. در ضمن یادتان باشد که شکوفایی به گرایش پیش روی ارگانیزم به سمت تحقق اشاره دارد در حالی که خودشکوفایی تمایل خود پنداره به تحقق یافتن است. گاهی این دو گرایش با یکدیگر در تضاد است.
ناهمخوانی
عدم تعادل روانی زمانی آغاز می شود که فرد نتواند تجربیات ارگانیزمی را به عنوان تجربیات خود تشخیص دهد یعنی زمانی که او تجربیات ارگانیزمی را دقیقا در آگاهی نمادی نکند زیرا که آن تجربیات با خود پنداره در حال شکل گیری وی ناهماهنگ هستد.
ناهمخوانی بین خودپنداره فرد و تجربه ارگانیزمی او علت رکود روانی است. شرایط ارزشی که فرد در اوایل کودکی پرورش داده است به خودپنداره کاذب منجر می شود، خودپنداره ای که بر پایه تحریف ها و انکارها استوار است. خودپنداره ای که شکل می گیرد، ادارک های نیمه هشیاری را در بر دارد که با تجربیات ارگانیزمی فرد هماهنگ نیستند و این ناهمخوانی بین خود و تجربه به رفتارهای ناسازگار و ناهماهنگ منجر می شود. گاهی افراد به صورتی رفتار می کنند که گرایش شکوفا ششدن آنها را تقویت می کند و در مواقع دیگر به گونه ای رفتار می کنند که به منظور تقویت کردن خود پنداره ای است که بر پایه انتظارات و ارزش های دیگران استوار می باشد.
آسیب پذیری
هرچه ناهمخوانی بین خود ادراکی (خودپنداره) و تجربه ارگانیزمی فرد بیشتر باشد او آسیب پذیرتر است. راجرز معتقد بود افراد در صورتی آسیب پدیرند که از اختلاف بین خود ارگانیزمی و تجربه مهم شان آگاه نباشند. افراد آسیب پذیر به خاطر ناآگاهی از ناهمخوانی شان اغلب طوری رفتار می کنند که نه تنها برای دیگران بلکه برای خودشان نیز غیز قابل درک است.
اضطراب و تهدید
در حالی که آسیب پدیری زمانی وجود دارد که فرد از ناهمخوانی درون خودش آگاه نیست، اضطراب و تهدید هنگامی احساس می شوند که فرد از این ناهمخوانی آگاه شود. زمانی که افراد به طور مبهم یا در سطح نیمه هشیار از اختلاف بین تجربه ارگانیزمی و خودپنداره شان آگاهی می یابند، دچارا اضطراب می شوند.
راجرز اضطراب را به این صورت تعریف کرد: حالتی از ناراحتی یا تنش که علت آن معلوم نیست. هنگامی که افراد از ناهمخوانی بین تجربه ارگانیزمی و خودپنداره آگاه تر می شوند، اضطراب آنها به تهدید تبدیل می شود یعنی آگاهی از اینکه خود آنها دیگر یپارچه یا همخوان نیست. اضطراب و تهدید گام هایی به سمت سلامت روانی هستند زیرا به افراد علامت می دهند که تجربه ارگانیزمی آنها با خودپنداره شان ناهماهنگ است. با این حال اضطراب و تهدید احساس های خوشایندی نیستند.
حالت دفاعی
افراد برای جلوگیری از ناهماهنگی بین تجربه ارگانیزمی و خودپنداره به صورت دفاعی واکنش نشان میدهند. حالت دفاعی محافظ خودپنداره در برابر اضطراب و تهدید است که از طریق انکار یا تحریف تجربیات ناهماهنگ با آن وظیفه خود را انجام می دهد. چون خودپنداره از اظهارات خود وصفی متعدد تشکیل می شود، پدیده ای چند جنبه ای است. در صورتی که یکی از تجربیات فرد یا یک بخش از خودپنداره او ناهماهنگ باشد، او برای محافظت کردن از ساختار موجود خودپنداره، به شیوه دفاعی رفتار خواهد کرد.
دو دفاع اصلی، تحریف و انکار هستند. افراد به وسیله تحریف، تجربه را طوری سوءتعبیر می کنند که با جنبه هایی از خود پنداره آنها متناسب باشد. آنها این تجربه را در آگاهی درک می کنند اما نمی توانند معنی واقعی آن را بفهمند. در رابطه با انکار، افراد از درک کردن تجربه در آگاهی خودداری می کنند یا حداقل اجازه نمی دهند جنبه هایی از آن نمادی شود. انکار به اندازه تحریف شایع نیست، زیرا اغلب تجربیات را می توان طوری تغییر یا شکل داد که با خود پنداره موجود متناسب شوند.
به عقیده راجرز تحریف و انکار در خدمت یک هدف هستند: آنها برداشت افراد را از تجربیات ارگانیزمی شان با خودپنداره آنها هماهنگ می کند و ایم کار به آنها امکان میدهد تجربیاتی را که موجب اضطراب و تهدید می شوند، انکار کنند یا به آنها اجازه ندهند وارد آگاهی شوند.
آشفتگی
اغلب افراد رفتار دفاعی دارند اما گاهی دفاع ها شکست می خودرند و رفتار آشفته یا روان پریش می شود. اما چرا دفاع ها شکست می خورند؟
برای پاسخ دادن به این سوال باید روند رفتار آشفته را ردیابی کنیم که منشأ آن مانند رفتار دفاعی بهنجار است، یعنی اختلاف بین تجربه ارگانیزمی افراد و نظر آنها نسبت به خود. انکار و تحریف برای اینکه به افراد بهنجار اجازه ندهند از این اختلاف آگاه شوند، کافی هستند اما وقتی ناهمخوانی بین خودپنداره افراد و تجربه ارگانیزمی آنها به قدری واضح یا به قدری ناگهانی است که نمی توانند آن را انکار یا تحریف کنند، رفتارشان آشفته می شود.
آشفتگی میتواند به طور ناگهانی یا به تدریج ظرف مدت طولانی روی دهد. افراد هنگام درمان خیلی نسبت به آشفتگی آسیب پذیر می شوند مخصوصاً اگر درمانگر اعمال آنها را به دقت تعبیر کرده و اصرار داشته باشند پیش از موقع با این تجربه روبرو شوند.
افراد در حالت آشفتگی گاهی به طور هماهنگ با تجربه ارگانیزمی و گاهی مطابق با خودپنداره متلاشی شده شان رفتار می کنند. مثالی از مورد اول، خانم خشکه مقدس و آراسته ای است که ناکهان از جملات کاملاً سکسی و پر از کلمات کثیف استفاده می کند. مورد دوم مردی است که چون خودپنداره اش دیگر گشتالت یا کل پارچه ای نیست به صورت سر در گم، ناهماهنگ و کاملاً غیر قابل درک رفتار می کند. در هر دو مورد رفتار هنوز با خودپنداره هماهنگ است اما این خودپنداره خرد شده و از این رو رفتار غیر عادی و گیج کننده به نظر می رسد.
با اینکه راجرز اولین بار در سال 1959 نظر خود را دربراه رفتار آشفته مطرح کرد بیش از حد معمول مردد بود اما در این بخش از نظریه خود تجدیدنظر مهمی نکرد. او هیچ گاه از انزجار خود در مورد استفاده از برچسب های تشخیصی برای توصیف افراد تخطی نکرد. طبقه بندی های سنتی مانند آنهایی که در راهنمای تشیخصی و آماری اختلال های روانی، یافت می شوند هرگز بخشی از واژگان درمان فرد مدار نبوده اند. در واقع راجرز همیشه از اصطلاحات روان رنجور و روان پریش ناخشنود بود و به جای آن ترجیح می داد از رفتارهای دفاعی و آشفته سخن بگوید، اصطلاحاتی که به طور دقیق این عقیده را می رسانند که ناسازگاری روانی در یک پیوستار، از اختلاف جزئی بین خود و تجربه تا ناهخوانی زیاد قرار دارد.
بیشتر بخوانیم:
رویکرد آلپورت به شخصیت مبنی بر منحصر بودن شخصیت ها
پژوهش های مربوط به سیستم شخصیت شناختی-عاطفی
سیستم خود چیست و شامل چه بخش هایی است؟
نظر سالیوان در خصوص تنش های نیاز و اضطراب
افراد خودشکوفا چه ویژگی های مشترکی دارند؟