امروز: پنج شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۳ برابر با ۱۶ ربيع الأول ۱۴۴۶ قمری و ۱۹ سپتامبر ۲۰۲۴ میلادی
یکشنبه, ۰۷ شهریور ۱۴۰۰ ۰۹:۵۵
۱
PNAZAR
نسخه چاپی

اندیشه ها و مفاهیم بنیادی هستی شناسی لوکاچ

اندیشه ها و مفاهیم بنیادی هستی شناسی لوکاچ
به گزارشتمیم نیوز

لوکاچ را باید یکی از جامع ترین مغزهای اندیشمند سده کنونی به شمار آورد. به این علت می توان پرسید که چگونه باید درباره دستاوردهای علمی مردی که بیش از نیم قرن، به کار شبانه روزی اندیشیدن، نوشتن و آفریدن پرداخته بود، در چهارچوب بسیار محدود یک فصل پرداخت و حتی طرحوار خطوط اساسی سیمای تفکر وی را نقش زد.

بدین سان ما در اینجا ناگزیریم که بی آنکه حتی طرحی از گسترش اندیشه ای و نیز مقولات بنیادی تفکر فلسفی مارکسیستی لوکاچ را به نحوی همه جانبه به دست دهیم، تنها به چند نکته بنیادی در واپسین مراحل گسترش اندیشه او بپردازیم.

لوکاچ در بیش از نیم قرن فعالیت اندیشه ای و نویسندگی خود دو گونه یا بهتر یگوییم دو مقوله از آثار را پدید آورد. مقوله نخست نوشته های لوکاچ، مسائلی را در بر می گیرد که به انگیزه شرکت و درگیری فعالانه وی، نخست در پهنه سیاست های مشروط به زمان و گذرا پدید آمده بود. این گونه نوشته ها، بنابر طبیعت آنها همواره دچار رنگ ها و آهنگ های گوناگون می شدند.

مقوله دوم نوشته های لوکاچ را آنهایی تشکیل می دهند که به نحوی ویژه و مسلط، مسائل کلی فلسفی و مفاهیم کم و بیش مجرد اجتماعی، هنر و همچنین انسانی را در بر میگرند. در اینجا، پیش از هر چیز باید به این نکته اساسی اشاره کنیم که مارکسیسم، یعنی اصول و مقوله های بنیادی تفکر مارکس و سپس انگلس، برای لوکاچ، پیش از هر چیز، یک روش است، تنها روشی که از دیدگاه لوکاچ می توان چونان عقلانی ترین، علمی ترین و سرانجام درست ترین روش ها، در پرداخت به هر موضوعی، به ویژه مسائل زندگی و سرنوشت اجتماعی و فردی انسان به کار رود.

آنچه که به لوکاچ، به مثابه اندیشمند مارکسیست، سیمایی برجسته و شکوهمند می بخشد، چنین رویکردی به مارکسیسم است. وی همواره از نخستین مراحل پختگی فکری خود، کوشش داشته است که اندیشه ها و نظریات اساسی بنیانگذاران مارکسیسم را  آنگونه که نزد خود آنان یافت می شود، کشف و عرضه کند.

به دیگر سخن لوکاچ می کوشبده است که مارکسیسم را از عناصر مبتذل  و عامیانه شده آن پاک و پالوده کند. البته هدف واپسین از چنین رویکردی برای لوکاچ نیز همانگونه که نزد هر مارکسیست راستین و اصیل باید یافت شود، تنهاپرداخت و موشکافی در مسائل و مفاهیم مجرد، در حد خود آنها نیست. او نیز همواره در مسیر پژوهش های خود، چشم به کنش، یعنی عمل و فعالیت زنده و مشخص انسانی دارد.

به دیگر سخن لوکاچ همیشه مقولات را در پهنه مشخص و معین اجتماعی، تاریخی و انسانی شان قرار می دهد. پهنه های بنیادی فعالیت اندیشه ای و نوسیندگی لوکاچ را در واپسین تحلیل می توان به دو دسته تقسیم کرد: نخست پژوهش های نظری از دیدگاه و برپایه مقوله های بنیادی تفکر مارکس در پهنه هنر و به ویژه زیباشناسی سپس جامعه شناسی ادبیات و هنر؛ دوم در پهنه تاریخ اندیشه ها، جهان بینی ها و گسترش تفکر فلسفی.

لوکاچ موفق شد که در این هر دو پهنه دستاوردهای ماندنی و بسیار مهم، روشنگر و برای نسل های آینده نمونه های رهبری کننده و الهام دهنده، پدید آورد. مهم ترین نوشته های لوکاچ در زمینه نخست، کتاب دو جلدی او ویژگی عنصر زیبایی و در زمینه پژوهش های فلسفی، نخست ویرانی عقل و سپس ونتولوژی هستی اجتماعی اند.

لوکاچ در واپسین سال های زندگی اش قصد داشت که اندیشه های خود را در زمینه اخلاق نیز از دیدگاه مارکسیستی در قالب کتاب بگنجاند، اما عمرش به این کار وفا نکرد.

بزرگترین دستاوردهای فلسفی لوکاچ کتاب بازمانده او، اونتولوژی هستی اجتماعی است. این نخست از دیدگاه مارکسیستی شگفت به نظر می رسد زیرا اونتولوژی به معنای کلاسیک و مدرسه ای آن، ظاهراً نمی تواند در چهارچوب مقولات مارکسیستی گنجانده شود اما چنان که خود لوکاچ می گوید اونتولوژی وی نخستین هستی شناسی است، که از دیدگاه مارکسیستی پس از مرگ مارکس تا کنون پدید آمده است.

هنگامی که لوکاچ به مبحث هستی شناسی می پردازد، آن را نه به معنای سنتی و کلاسیک آن، در نظر می گیرد، بلکه چونان اندیشمندی مارکس گرا به این مساله روی می آورد. برداشت لوکاچ از هستی شناسی، برداشتی مارکسیستی است. موضوع اونتولوژی برای لوکاچ نیز موجود یا هستنده واقعی است. وی وظیفه اندیشمند را در این باره آن می داند که هستی یا بهتر بگوییم هستنده را زمینه پژوهش قرار دهد و در این راه مراحل و همبستگی های گوناگون درون موجود را جستجو کند.

لوکاچ مبانی و مقوله های بنیادی اونتولوژی هستی اجتماعی، و بر روی هم رویکرد اونتولوژیک خود را از سرچشمه های گوناگون میگیرد. این گفته مولیر نویسنده معروف فرانسوی که من مال خودم را میگیرم هر جا که آن را بیابم، درباره لوکاچ نیز صدق می کند.

وی نخستین افزارهای پژوهش اونتولوژیک خود را از مقوله های اصلی تفکر مارکس می گیرد و سپس عناصری را که در نظام فلسفی هگل و به ویژه دیالکتیک و منطق ایده آلیستی هگل مشکل می شوند، از دیدگاه مارکسیستی یعنی بر پایه تفکر دیالکتیکی ماتریالیستی در هم می آمیزد.

بنیادی ترین مقوله های تفکر لوکاچ را می توان در دو گونه خلاصه کرد: نخست مساله یا مفهوم کلیت و دوم مفهوم واسطگی. لوکاچ یکی از فصل های مهم کتابش را به اونتولوژی نیکولای هارتمان، فیلسوف برجسته آلمانی اختصاص می دهد. وی نزد هارتمان، عناصر عقلانی و راهنمایی های درست فلسفی را که می توانند انگیزه هایی برای ساختن یک اونتولوژی ماتریالیستی باشند، یافته است.

از جمله با توجه به مفهوم کلیت که برای لوکاچ اساسی ترین مقوله اونتولوژیک است، با اشاره به آنچه که هارتمان در این زمینه می گوید، به این نتیجه می رسد که آنگونه که هارتمان در اونتولوژی خود و به ویژه در اونتولوژی پدیده های طبیعت مطرح می کند، همواره کمپلکس یا هم پیچی مقدم اس و اجزا یا عناصر که هسته های تشکیل دهنده کلیت به شمار می روند همواره در درجه دوم و موخرند.

لوکاچ معتقد است هنگامی که ما کلیت را چونان کلیت پژوهش می کنیم، باید به بی شمار همبستگی ها و هم کنشی ها، که در میان بی شمار عناصر این هم پیچی وجود دارند نیز بپردازیم. لوکاچ در این باره می گوید: دانش های طبیعی یک اشتباه بزرگ می کنند و آن این است که عناصر معینی را می یابند و با توجه به تاثیر متقابل این عناصر،کلیت های معینی را می سازند.

نمونه ای که لوکاچ در این میان به آن اشاره می کند و آن را از زمینه زیست شناسی می گیرد، همان ارگانیسم یعنی موجود زنده و اندام مند است. وی معتقد است که مثلاً مفهوم زندگی را آنگونه که در موجود زنده متبلور شده است باید چونان یک هم پیچی یا کلیت در نظر گرفت. در اینجا زندگی کلیت این ارگانیسم در واقع پسین نیروی تعیین کننده جریان ها و فعالیت های منفرد آن موجود را در بر دارد و نشان میدهد. اما درباره انسان نیز لوکاچ به همان هم پیچی یا کلیت معتقد است، و همان گونه که درباره هگل می گوید کلیت را ساختمان بنیادی در بنای مجموعه واقعیت می داند که نه تنها از این حیث دارای کیفیت کلی است بلکه مشتمل است بر پاره هایی،  عناصری که به نوبه خود همچنین چونان کلیت های ساخته شده اند.

برای لوکاچ انسان نیز به معنای زیست شناسانه آن، یک کلیت است. اما انسان را نمی توان تجزیه و تحلیل کرد بی آن که جنبه اجتماعی و خصلت اجتماعی هستی وی را در نظر گرفت. بدین سان انسان نیز کلیتی است متشکل از بی شمار کلیت های دیگر. کلیت ها یا هم پیچ ها نیز دارای مراتب اونتولوژیک و وجودی گوناگون اند.

لوکاچ معتقد است که به هر اندازه ای بیشتر با مرتبه بالاتری که چیزی، یک هم پیچی یا کمپلکس است، آکاهی انسان به همان اندازه بیشتر با شیء یا موضوعی، هم از لحاظ گستردگی، هم از لحاظ ژرفا روبروست.

در اینجا لوکاچ هدف شناختن این کلیت ها را هم پیچ ها را جستجو می کند و درست در همین زمینه می گویدکه معرفت انسانی همواره در برابر واقعیت عینی وپدیده های آن نسبی است زیرا بهترین شناسایی انسان تنها می تواند شناسایی نسبی تقریبی باشد. مثلا اگر ما صفات دو پدیده الف و ب را بشناسیم هرگز نمی توانیم تضمین کنیم که در این پدیده یا اشیا، صفت یا خصوصیت دیگری که تحت عنوان ج و همچنین صفات دیگر، نتوان تعیین کرد.

بدین سان از دیدگاه لوکاچ ما به این گونه مسائل در کلیت آنها، تنها در شکل یک اونتولوژی می رسیم به این معنا که در هر یک از این پدیده ها یا موضوع ها، باید همبستگی های وجودی پژوهش شوند. مفهوم همبستگی های هستی یا وجودی برای لوکاچ اهمیت اساسی دارند. وی معتقد است که این گونه همبستگی ها را ما باید چونان همبستگی های وجود تلقی کنیم، صرف نظر از اینکه هر یک از آنها در کدام یک از رشته های دانش های مثبت قرار دارند یا پژوهش می شوند.

به عقیده لوکاچ این دیدگاه اساسی مارکسیسم است که مقولات یا آنچه که ما به نحو سنتی مقولات می نامیم، به گفته مارکس تنها شکل های هستی و تعینات وجودی اند. براین پایه لوکاچ کوشش دارد که مهم ترین زمینه پژوهش مارکس یعنی اقتصاد را نیز در قالب ها یا بهتر بگوییم مفاهیم کلی اونتولوژیک بگنجاند. وی وفادارانه به دیدگاه بنیادی مارکسیسم می گوید که خود هستی نیز از نوع یک جریان تاریخی است و هستی یا وجود به معنای دقیق آن اصلا یافت نمی شود زیرا درست آن هستی که ما آن را همه روزه می نامیم نیز در واقع یک گونه تثبیت معینی بسیار نسبی هم پیچی ای است در درون یک جریان تاریخی.

از سوی دیگر برای لوکاچ پیدایش انسان زمینه اونتولوژیک نوینی را نشان میدهد و به عقیده او با پیدایش جامعه هستی نوینی، از گونه یا نوع ویژه ای به میان می آید. بر این پایه است که لوکاچ کوشش می کند از دیدگاه اونتولوژیک با وفاداری به مقولات بنیادی مارکسیسم، هستی اجتماعی انسان را پژوهش کند.

بدیهی است که اونتولوژی لوکاچ بر بنیاد روش دیالکتیکی ساخته شده است. مفهوم دیالکتیک به طور کلی همیشه برای لوکاچ اهمیت اساسی داشته است. ما در اینجا بی آن که متاسفانه بتوانیم به این مقوله حتی اشاره کنیم لازم است که به آنچه وی در این باره، به شکلی بسیار کلی اشاره می کند نگاهی بیندازیم.

نزد هگل واپسین محصول جریان و روند دیالکتیکی وحدت اضداد است. لوکاچ می گوید که درست است که واقعیت به معنای معین دارای وحدت است، چنان که همه پدیده های واقعیت چه غیر آلی (غیرارگانیک)، چه آلی و اجتماعی باشند، به دنبال و هماهنگ با رشته پیوندهای علت و معلولی، در هم پیچی ها یا کمپلکس های معین، با تاثیرهای متقابل در درون کمپلکس ها و تاثیرهای متقابل این کمپلکس ها در میان یکدیگر روی می دهند و انجام می گیرند .

به عقیده لوکاچ یک چنین یگانگی یا همانبودی، در واقعیت وجود دارد و اشاره می کند که به عقیده او، یکی از مهم ترین نوآوری ها در دیالکتیک که هگل به آن رسیده بود این است که اصل بنیادی دیالکتیک نه در یگانگی یا وحدت اضداد است بلکه در آن چیزی است که هگل از آن به همانبودی همانبودی و نه همانبودی تعبیر می کند.

لوکاچ چونان یک فیلسوف مارکس گرا، بدیهی است که باید با مقولات بنیادی تفکر مارکس کار کند. هنگامی که به مقوله کلیت و توضیح آن می پردازد به مهم ترین مفهوم مارکس، در پهنه هستی مادی و معنوی انسانی یعنی کار می پردازد و پژوهش خود را از آنجا آغاز می کند.

به نظر مارکس کار نخستین عامل پدید آورنده هستی انسان، چونان هستی اجتماعی انسان است. بدین سان برای لوکاچ نیز اهمیت به توجه به کلیت یا هم پیچی، هنگامی آشکار می شود که ما آن را در واقعیت آن نه در مفهوم مجرد آن پژوهش می کنیم. این هنگامی مشحص تر می شود که ما تبلور مشخص آن را در زمینه های معین مارکسیسم و پیش از هر چیز در زمینه تقدم زندگی مادی یعنی اقتصاد بر پدیده های فرعی دیگر هستی اجتماعی انسان در نظر بگیریم.

لوکاچ سال ها پیش یعنی در نخستین کتاب مهمش، که بیشتر بر بنیاد مارکسیستی نوشته شده بود (تاریخ و آگاهی طبقاتی) پس از بحث درباره دیالکتیک هگل و گسترش دیالکتیک ایده آلیستی پس از وی، برای نخستین بار مساله کلیت را مطرح می کند. در همان جاست که لوکاچ می نویسد:

در تفسیر و توصیف جامعه، این تسلط انگیزه های اقتصادی نیست که فرق قاطع میان مارکسیسم و دانش بورژوایی را ایجاب می کند بلکه بیشتر دیدگاه کلیت است. مقوله کلیت یعنی تسلط همه سویه و تعیین کننده کل در برابر اجزاء. این ماهیت روشی است که مارکس از هگل گرفت و آن را به نحوی مبتکرانه به شکل بنیاد یک دانش کاملاً نوین درآورد.

این نظریه را لوکاچ بعدها به این شکل بیان می کند که: در واپسین مرحله، نقطه تمایز میان دید مارکسیستی و دید بورژوایی این نیست که ما عنصر یا انگیزه اقتصادی را عنصر مسلم بدانیم. زیرا به عقیده لوکاچ در پژوهش هر پدیده ای چه اجتماعی و چه کنونی، چه فردی و تاریخی، همواره در نظر گرفتن آن پدیده در کلیت آن مهم است. هر کلیت نیز متشکل است از بی شمار کلیت های دیگر.

ما هنگامی می توانیم به حقیقت یک پدیده از دیدگاه مارکسیستی به درستی برسیم که آن را چونان یک کلیت در همبستگی با بی شمار کلیت  ها دیگر که از آنها ساخته شده است در نظر گیریم. عنصر اقتصادی به تعبیر انگلس تنها در واپسین مرحله عامل تعیین کننده است. در اینجاست که دومین مقوله مهم اندیشه لوکاچ، یعنی مقوله واسطگی به میان می آید. هرکلیتی در کلیت آن، مشتمل است بر بی مشار واسطه ها، به دیگر سخن دارری بی شمار همبستگی ها، یعنی تاثیرهای درونی متقابل در هم، در میان بی مشار کلیت های کوچک تر است، که آن کلیت بزرگ تر را تشکیل می دهند.

نباید فراموش کرد که این مقولات برای لوکاچ مارکس گرا و ماتریالیست مقولات مجرد و ذهنی نیستند. این ها منعکس کننده واقعیت عینی اند. شاید دقیق ترین تعریفی که لوکاچ از این دو مقوله بنیادی تفکر مارکسیستی خود به دست می دهد در یک سخنرانی باشد که در سال 1947 تحت عنوان وظایف فلسفه مارکسیستی در دموکراسی نوین، در کنگره فیلسوفان مارکسیست در شهر میلان ایتالیا ایراد کرد.

 وی در این سخنرانی می گوید:  بینش ماتریالیستی-دیالکتیکی مفهوم کلیت، پیش از هر چیز بدان معناست که وحدت مشخص تضادهای هم کنشی را یعنی تضادهایی را که متقابلاً در یکدیگر عمل و تاثیر دارند در نظر بگیریم. دوم نسبیت یعنی نسبی بودن منظم هر کلیتی در جریان آن، چه به سوی بالا چه به سوی پایین. یعنی در نظر گرفتن این نکته که همه کلیت ها از کلیت ها تابع آنها ساخته شده اند و نیز این که آن کلیت موضوع پژوهش، در عین حال، زیر تسلط کلیت هایی است که دارای خصبت پیچیدگی دیگرند. سوم در نظر گرفتن نسبی بودن تاریخی هر کلیتی، یعنی این که خصلت کلیت هر کلیتی، تغییر، انحلال و محدود بودن به یک مرحله تعیین کننده مشخص تاریخی است.

با این تعریف لوکاچ مفهوم واسطگی نیز روشن تر می شود. واسطگی یعنی توجه به بی شمار کلیت های تابع یا جزئی، که در ساختمان یک کلیت معین یافت می شوند و فعالیت و جریان هستی هر کلیتی از درون این واسطه های بی شمار وگوناگون تعیین می گردد.

در زمینه شناخت نیز هر چند لوکاچ نظریه بنیادی مارکسیستی یعنی نظریه بازتابش یا انعکاس را می پذیرد، اما همواره هشدار می دهد که آگاهی انسانی واقعیت را هرگز به شکل یک رونوشت به اصطلاح عکاسی وار و مکانیستی در خود منعکس نمی کند. در اینجاست که لوکاچ با مطرح کردن مساله درون ذهن-برون ذهن، خصلت دیالکتیکی آنها را مشخص می کند. در بازتابش واقعیت در ذهن آدمی، همیشه هدفی دنبال می شود.

بزرگترین خصلت هستی آدمی به عقیده لوکاچ خصلت هدف گذاری اوست. آدمی چونان هستی اجتماعی به وسیله کار توانسته است خود را از گروه های جانوران دیگر مشخص سازد و در مراحل گوناگون تاریخی نه تنها از راه کار، طبیعت پیرامونی خود را دگرگون سازد بلکه طبیعت ویژه انسانی خود را نیز، دگرگون کند. و به این منظور همواره در روبرو شدن درون ذهن و برون ذهن، به گفته لوکاچ گونه ای جدایی، گونه ای افتراق میان انسان از جهان پیرامونش انجام می گیرد. به دیگر سخن گونه ای فاصله گیری که شکل مشخص آن در روبرو ایستادن درون ذهن و برون ذهن به روشنی آشکار می شود. در جریان بازتابش یا انعکاس واقعیت آنچه که بازتابیده یا منعکس می شود خود را از واقعیت باتابیده جدا می کند و بدین سان به صورت یک واقعیت ویژه و در آگاهی متبلور می شود.

این واقعیت دومین و نوین در واقع یک شکل عینیت نوین است که واقعیت به معنای دقیق آن نیست و بنابراین از لحاظ اونتولوژیک واقعیتی است دوباره تولید شده و درست به همین علت آنچه دوباره تولید شده نمی تواند با آنچه آن را دوباره تولید می کند، از یک جنس باشد تا چه رسد به آنکه با آن یکی باشد.

درست بر این پایه از لحاظ اونتولوژیک به نظر لوکاچ هستی اجتماعی به دو عنصر یا لحظه ناهمگون تقسیم می شود که از لحتظ هستی نه تنها به نحوی ناهمگون در برابر یکدیگر قرار دارند بلکه درست متضاد یکدیگرند. یعنی هستی و بازتابش آن در آگاهی.

آنگاه لوکاچ هستی اجتماعی به دو عنصر یا لحظه ناهمگون در برابر یکدیگر قرار دارند بلکه درست متضاد یکدیگرند. یعنی هستی و بازتابش آن در آگاهی. آنگاه لوکاچ میگوید که این دوگانگی یکی از وقایع اساسی هستی اجتماعی است. همه مراتب هستی پیش از آن در مقایسه با آن دقیقاً یگانه و واحدند.

بنابراین به گفته لوکاچ معطوف بودن پیوسته و انحراف ناپذیر بازتابش به هستی، تاثیرهای آن بر هستی، در شکل کار و به طور مشخص تری در واسطگی های دیگر و همچنین تعیین شدگی بازتابش به وسیله موضوع یا شیء آن هیچ یک نمی توانند این دوگانگی بنیادی را هرگز به طور کامل از میان بردارند.

در اینجاست که لوکاچ می گوید: به وسیله این دوگانگی، انسان از جهان جانوران بیرون می آید. از سوی دیگر بزرگترین خصلت هستی اجتماعی آدمی، مقوله ای است که لوکاچ آن را هدف گذاری یا خصلت هدفمندی یعنی تلئولوژیک می نامد. در این میان لوکاچ مساله گزینش میان دو موضوع انتخاب را مطرح می کند که خود یکی از اعمال آگاهی است و بدین سان مقوله واسطه ای است که به کمک آن بازتابش واقعیت به صورت افزار نهش موجود یا هستنده در می آید.

مساله گزینش میان دو انتخاب در سراسر اندیشه لوکاچ موضعی مهم و نقشی قاطع دارد و به دنبال آن مفهوم ضرورت و آزادی برای لوکاچ مطرح می شود. وی درباره ضرورت معتقد است که همواره در واقعیت، ضرورت به شکل : ضرورت اگر چنین ... آنگاه چنان؛ روی می دهد و بنابراین یک ضرورت مطلق پندار مغز پروفسورهاست یعنی اصلا وجود ندارد.

به عقیده لوکاچ تاریخ آکنده از این گونه ضرورت های اگر چنین...پس چنان، است. بدین سان مقوله تصادف نیز نزد لوکاچ اهمیت بنیادی دارد و به عقیده او این نقش تصادف با همه تبعات و نتایج تاریخی آن به تاریخکمتدی گسترش اونتولوژیک نیز که در آن هستی به شکل یک جریان در می آید تعلق دارد.

از سوی دیگر در این همبستگی مفهوم آزادی به میان می آید. آزادی مطلق نیز به تعبیر وی شبح مغز پروفسورهاست. برای لوکاچ آزادی بیشتر به آن معنا وجود دارد که زندگی برای انسان ها گزینش های معین و مشخصی را به میان می آورد. لوکاچ از انسان چونان موجودی پاسخ دهنده تعبیر می کند و آزادی وی را در آن می داند که انسان در میان امکان های یک پهنه معین زندگی می تواند انتخاب کند و چنین هم می کند.

به گفته لوکاچ موجود پاسخ دهنده به این معناست که انسان تنها در برابر انتخاب هایی واکنش نشان میدهد که واقعیت عینی برای وی وضع می کند اما انسان این کار را می کند در حالی که گرایش های معینی را که در خود جریان گسترش خود به خودی گنجانده شده اند به صورت پرسش هایی تجربه می کند که برای آنها پاسخی می یابد. در حالی که انسان به وسیله کار، پیوند متقابل خود را با پیرامون به صورت پرسشی تجربه می کند که باید برای آن پاسخی یافته شود این گزینش دارای خصلت گنجانده شدگی در جریان تاریخی می شود.

مساله ضرورت و آزادی و برابر نهادن آن ها به نحوی متافیزیکی، به عقیده لوکاچ، به چیزهایی تعلق دارد که ما از گذشته به ارث برده ایم و در شکل از گذشته به میراث رسیده آنها به همان کمی قابل پذیرش است که مثلا پذیرفتن این نکته که هدف گرایی بدون علیت می تواند وجود داشته باشد.

زیرا چنان که لوکاچ می گوید: در واقعیت همبستگی های علت و معلولی یافت می شوند که به نحوی خود به حودی و علت و معلولی عمل می کنند و نیز همبستگی های علت و معلولی وجود دارند که بر پایه یک ابتکار هدف گرایانه، به نحوی ویژه به جریان می افتند در حالی که هنوز همچنان ضرورت علت و معلولی خود را نگه می دارند.

با این تحلیل به عقیده لوکاچ می توان آزادی را نه از میان برداشت بلکه مشخص کرد. بر این پایه لوکاچ در فلسفه اگزیستانسیالیسم یک نکته را درست می یابد، و آن تصمیم های فردی و اهمیت آنها در تعیین عمل و رفتار است. این گونه تصمیم های منفرد یا فردی را به گفته انگلس هرگز نباید هیچ دانست.

تحلیل لوکاچ در واقع تاکید و اثبات این نظریه مارکس است که: انسان ها تاریخ خودشان برگزیده اند، انجام نمی دهند. مساله گزینش میان انتخاب های گوناگون، برای لوکاچ، در همبستگی آن با کلیت دیگری مشخص می شود. وی یکی از مسائل بنیادی و استوار اونتولوژیک گسترش اجتماعی را وابسته به آن می داند که جامعه کلافی به غایت پیچیده است که در آن دو قطب برابر یکدیگر قرار دارند: از یک سو کلیت جامعه که در واپسین مرحله، تاثیرهای متقابل یا همکنشی های منفرد را تعیین کی کند و از سوی دیگر هم پیچی انسان های منفرد که یک وحدت بسیار کوچک انحلال ناپذیر را در درون جریان گسترش اجتماعی تشکیل میدهد. این هر دو قطب در تاثیر متقابل شان در یکدیگر یعنی هم کنشی های آنها جریانی را تشکیل می دهند و در این جریان به گفته لوکاچ انسان شدن انسان انجام می گیرد.

لوکاچ سرانجام با توجه به خصلت یا پیوند دیالکتیکی میان ضرورت و آزادی و با تکیه بر مساله گزینش میان انتخاب های گوناگون، فعالیت نظری و عملی انسان ها را در نظر میگیرد و در واپسین سال های زندگی اش، پس از آن همه درگیری ها و آزمایش های فراوان با خودش و جهان پیرامونیش به این نتیجه می رسد که بشریت چونان آفریننده اقتصاد و صنعت، چونان انسانی کننده طبیعت می تواند در راه پیشرفت گام های فراوان بردارد.

اما لوکاچ برخلاف گرایش مبتذل کننده مارکسیسم معتقد است که تنها کوشش در راه پیشبرد و گسترش دادن اقتصاد نمی تواند عامل تعیین کننده ای برای انسان شدن انسان یا بهتر بگوییم، انسانی تر شدن انسان باشد. برای لوکاچ انسان ها همواره با توجه به شرایط عینی و مستقل از وجود ذهنی شان کار می کنند. اما این که پایان و نتیجه کنش و فعالیت ایشان چیست به دیگر سخن آنچه که از درون این پیکارها و تلاش ها، در واپسین مرحله برای بشریت پدید خواهد آمد، بستگی به خود انسان ها دارد.

بر این پایه لوکاچ در مصاحبه بسیار مهم و معروفی که در سال 1965 انجام داد می گوید: اما این که از این شرایط عینی یک تاجگذاری شکوهمند انسانیت یا حد واپسین ضد بشریت پدید خواهد آمد، بستگی به ما دارد، بستگی به انسان ها دارد. گسترش اقتصادی نمی تواند به خودی خود آن را تولید کند.

بر بنیاد همین اندیشه است که لوکاچ در همان جا به نکته دیگری اشاره می کند و می گوید نپندارید که جریان انسان شدن انسان، جریان انسانی شدن طبیعت به وسیله انسان، همیشه و ناگزیر خوشبختی و کمال و بشریت پدید می آورد بلکه هر مرحله ای از مراحل انسان شدن انسان مرحله ای از ضد بشریت را نیز به وجود می آورد.

در همین همبستگی است که برای لوکاچ مساله و خصلت اخلاقی هستی انسانی مطرح می شود. وی معتقد است که انسان ها از لحاظ اخلاقی نیز می توانند به کمال برسند و پس از بحث درباره اصول اخلاق به این نکته اشاره می کند که بنیادها و آموزش های اخلاقی پیشین را به درستی می توان اخلاق آریستوکراتیک یا اشراقی نامید، زیرا در طی دوران ها، مبادی و اصول اخلاقی چیزی نبوده اند جز منعکس کننده خواست ها و آرزوهای طبقات ممتاز و مسلط بر زندگی جامعه. اما به عقیده لوکاچ این نه به آن معناست که افراد انسانی نتوانند از لحاظ اخلاقی به کمال برسند و در اینجا با اشاره به یکی از گفته های کوتاه گوته، شاعر اندیشمند آلمان: کوچکترین انسان ها می توانند کامل باشند، یعنی هر فرد انسانی در هر مرتبه نازلی از لحاظ موقعیت اجتماعی، که باشد می تواند کامل باشد، می گوید کمال اخلاقی انسان بستگی به استعدادها و توان های اندیشه ای و معنوی او ندارد.

 این یکی از نکات بسیار مهم است که تا کنون هیچ اندیشمند مارکسیست دیگری به آن توجه نکرده است. انسان بودن یعنی به کمال اخلاق انسانی حتی در مقیاس فردی رسیدن، بستگی به توان های اندیشه ای و استعدادهای مغزی انسان ندارد. اینها مکمل آن می توانند باشند اما این استعئادهای مغزی، نمی توانند تعیین کننده انسان بودن انسان ها باشند. این تلاش انسانی برای رسیدن به کمال اخلاقی به عقیده لوکاچ بر پایه آزادی قرار دارد. در اینجاست که به گفته وی عنصر یا لحظه آزادی همواره اهمیتی بیشتر، همواره فراگیرنده تر می یابد. آزادی انسان نیز بر این پایه است که آدمی تنها موجودی تولید کننده نیست بلکه همچنین و پیش از آن موجودی است پاسخ دهنده.

لوکاچ مقوله ویژگی را در هنر، مقوله ای بنیادی می شمارد. فرق اساسی از دیدگاه لوکاچ میان دانش یا علم و هنر این است که دانش در جریان فعالیت خود، همواره و در واپسین مرحله کوشش دارد که خصال و ویژگی های انسانی را از موضوع های پژوهش خود دور کند. به تعبیر دیگر دانش ها همیشه در مسیر سلب انسانیت کردن از موضوع های خود، پیش می روند. در پهنه هنر وضع درست واژگونه است. هدف واپسین هنر انسانگون کردن است.

در زمینه پژوهش های فلسفی-تاریخی خود نیز لوکاچ دارای دستاوردهای فراوان است. مهم ترین کتاب او به عنوان ویرانی عقل یک مساله بنیادی را مطرح می کند. لوکاچ برخلاف مارکسیست های سنتی و ارتودوکس، به جای اینکه به دنبال انگلس همه گرایش های تفکر فلسفی را در طی تاریخ در واپسین مرحله به دو مقوله ماتریالیسم و ایده آلیسم تقسیم کند، تاریخ اندیشه های فلسفی را در دو مقوله کلی تر جای می دهد: یکی عقل گرایی (راسیونالیسم) و دیگری عقل گریزی (ایراسیونالیسم).

به عقیده لوکاچ مسائل و راه حل های فلسفه همیشه به وسیله و از راه گسترش نیروهای تولیدی، گسترش اجتماعی و شکفتگی پیکارهای طبقاتی، مطرح می شوند و خطوط اساسی تعیین کننده هر فلسفه ی را در هر زمان نمی توان جز بر پایه شناخت این گونه نیروهای محرک آغازین کشف کرد.

هر گونه کوشش برای یافتن هم بستگی های مسائل فلسفی بر پایه گسترش درونی ذاتی فلسفه و کوشش برای حل آنها از این دیدگاه به عقیده لوکاچ ضرورتاً به مسخ کردن و مسخ شدگی ایده آلیستی همبستگی های مهم در این زمینه می انجامد.

البته این به آن معنا نیست که چنان که بعضی از مبتذل کنندگان رویکرد مارکسیستی انجام می دهند خود مسائل ناب فلسفی را باید از نظر دور داشت بلکه درست برعکس در یک چنان هم بستگی است که می توان فرق میان مسائل مهم را که دارای اهمیت جاویدان و ماندنی اند از مسائل استادمآبانه و رنگ های گوناگون بی اهمیت آنها جدا کرد.

به عقیده لوکاچ  در سراسر تاریخ اندیشه فلسفی و به ویژه دوران های نوین همواره در واپسین مرحله، محصول گرایش ها و اندیشه های فیلسوفان یا در مسیر شناخت و تایید عقل بوده است یا آگاهانه یا ناآگاهانه در مسیر خوار کردن و بی اثر ساختن عقل، جریان داشته است. هر اندیشمندی برای محتوای عینی تفکر فلسفی خود در برابر تاریخ مسئول است زیرا یک جهان بینی بی گناه وجود ندارد در هیج زمینه به ویژه در زمینه اندیشه های فلسفی.

به تعبیر لوکاچ: موضع گیری موافق یا مخالف در برابر عقل، در عین حال تعیین کننده ماهیت یک فلسفه، چونان فلسفه است و نقش آن در گسترش اجتماعی. بر این پایه است لوکاچ گسترش اندیشه فلسفی آلمان را از نیمه دوم سده نوزدهم تا نیمه نخست سده بیستم دنبال می کند و هدفش این است که نشان دهد چگونه افکار فلسفی در آلمان در واپسین مرحله هماهنگ با شرایط ویژه عینی گسترش تاریخی آن سرزمین به عقل گریزی کشانده می شوند.

وی به گفته خودش در این کتاب می خواهد نشان دهد که مراحل گوناگون عقل گریزی در واقع پاسخ های ارتجاعی به مسائل مربوط به پیکار طبقاتی اند و محتوا، شکل، روش و آهنگ آنها، واکنش آنها در برابر پیشرفت جامعه در واپسین مرحله، محصول دیالکتیک ذاتی درونی آنها نیستند بلکه بیشتر و همواره از جبهه مقابل یعنی شرایط پیکار طبقاتی ناشی می شوند که به بورژوازی ارتجاعی همیشه تحمیل شده اند.

بدین سان به نظر لوکاچ از ویژگی های عقل گریزی تنزل دادن فهم و خرد، تجلیل دور از انتقاد بینش درونی، نظریه شناخت آریستوکراتیک، انکار و نفی پیشرفت اجتماعی و تاریخی، ساختن و آفریدن اسطوره ها و مانند این هاست که در شمار انگیزه هایی اند که تقریباً نزد هرگونه  عقل گریزی یافت می شوند.

لوکاچ پس از پژوهشی دربارع تاریخ عقل گریزی نوین به فلسفه واپسین مرحله زندگی شلینگ می پردازد و گرایش های عقل گریزانه را نزد شوپنهاور دنبال می کند و سپس با یافتن نمونه های مشخص آن نزد کرکه گور و به ویژه نیچه و دیلتای بنیانگذار فلسفه زندگی و اندیشمندان وابسته به این گرایش مانند گئورک زیمل و ماکس شلر، نمونه های برجسته عقل گریزی را نزد فیلسوفان معاصر مانند هایدگر، یاسپرز و سرانجام نوهگلیان و نیز جامعه شناسان آلمانی می یابد و در واپسین مرحله نزد اندیشه پردازان ناسیونال سوسیالیسم هیتلری، زشت ترین، ارتجاعی ترین و وحشیانه ترین شکل های عقل گریزی را نشان میدهد.

بر روی هم می توان لوکاچ را یکی از مبتکرترین اندیشمندان مارکسیست نیمه نخست عصر حاضر به شمار آورد. بی شک وی اصیل ترین و جامه ترین ایشان است. لوکاچ مردی است که چه در جهان غرب و چه در جهان شرق در طی دهه های گذشته کمتر اندیشمند، نویسنده و حتی شخصیت اجتماعی معتبری را می توان یافت که تحت تاثیر اندیشه ها و آموزش های وی قرار نگرفته باشد.

بنابراین لوکاچ نه تنها چون یک اندیشمند مارکسیست بلکه چون یک انسان اندیشمند دارای اهمیت است. بزرگترین ویژگی یک اندیشمند بزرگ این است که در برابر اندیشه هایش انسانی صادق باشد یعنی وفاداری او در برابر حقیقت است نه حقیقت مطلق و مجرد، حقیقتی جدا از زندگی و سرنوشت واقعی انسان ها بلکه وفاداری به آن حقیقت زنده، آن حقیقتی که در زندگی شببانه روزی توده های انسان ها سرچشمه شادی ها، اندوه ها، امیدها، آرزوها، خنده ها و گریه های ایشان می شود.

به این انگیزه بود که لوکاچ به سوسیالیسم از دیدگاه دیگری مینگریست. در یکی از آخرین مصاحبه های خود میگفت: مسائل و درگیری های جهان اموزی و تضادهای آن را به وسیله سوسیالیسم در شکل کنونی آن به ویژه با سوسیالیسم در رنگ استالینی آن نمی توان حل کرد. با وجود این بدترین شکل سوسیالیسم را از بهترین شکل سرمایه داری بهتر می دانست.

لوکاچ می کوشید که به تعبیر خودش: رنسانس مارکسیسم، یعنی زندگی روباره بخشیدن به مارکسیسم اصیل و راستین را پدید آورد تا آن بتواند بنیادی ایدئولوژیک و اندیشه ای برای فعالیت ها و عمل های عینی آینده باشد.

 

بیشتر بخوانیم:

 خلاصه ای از زندگی و تفکر گئورک لوکاچ، فیلسوف مکتب نومارکسیست

 وجود و این همانی اشخاص| بررسی نظر جان لاک

 نیکولو ماکیاولی و کتاب شهریار در طریقه حکمرانی

 هراکلیتوس افه سوسی کیست؟

 روح سه گانه افلاطون

 دانشمندان مسلمان و غیر مسلمان دوران اسکولاستیک

 سوبژکتیویسم چیست؟

 برآیند شک گرایی هیومی

 هستی اگزیستانسیالیسم

 



+ 1
مخالفم - 0

تمام حقوق مادی و معنوی این پایگاه محفوظ و متعلق به تمیم خبر می باشد.
هرگونه کپی و نقل قول از مطالب سايت با ذكر منبع بلامانع است.