آنچه بلوخ را مجذوب ابن سینا می کند درک شیخ از ماده به عنوان «شاید بود بودن» است. او در شاید بودگی ماده ابن سینا هنوز-نه هستی شناسی خود را می بیند. هستی شناسی "هنوز-نه" طبیعت شناسی و انسان شناسی را به هم پیوند می زند. بلوخ برای طبیعت نیز نهادی در نظر می گیرد که در نهاد انسانی غایت درونی خود را متحقق می کند.
طبیعت شناسی او به طبیعت شناسی شلینگ می ماند و یورگن هابرماس حق داشته است که بلوخ را شلینگ مارکسیست بنامد. مابعدالطبیعه شلینگ شعری است که واژگان آن مفهوم های مجرد فلسفی اند. او به فلسفه منانه فیسته، بُعدی طبیعت شناسانه داده و در پایان عمر بر انگیخته از پرسش چگونگی پیدایی بسیارگانی از یگانگی به همه خداانگاری ای (وحدت وجود) عرفانی رسیده است. در بلوخ نیز گرایش آشکاری به شعرگویی فلسفی و وحدت وجود عرفانی می بینیم، و اینک پرسیدنی است که او چگونه این گرایش را با مارکسیسم در می آمیزد.
از پیش از جنگ جهانی اول شاهد جریانی در مارکسیسم هستیم که نقش نهاد را برجسته کرده و در برابر برنهادگرایی (ابژکتیویسم، عینیت گرایی) بین الملل دوم می ایستد. لنین نیز به چنین جریانی تعلق داشته است. تاکید او بر نقش پیشاهنگ اینکه نباید منتظر رشد کامل سرمایه داری بود و سستی برنهاد را می توان با نیروی نهاد جبران کرد، اینکه انقلاب تنها تابع وضیّت برنهادی نظام نیست و در نهایت نتوانستن بالایی ها، نخواستن پایینی ها و موقعیت روانی مناسب که همگی بیشتر از جنس های عامل های نهادین اند، سرنوشت آن را تعیین می کند، به روشنی بر این امر گواهی می دهند.
گرویدن به نهاد و تاکید بر نقش عمل و اراده انسانی در برابر حرکت خودانگیخته واقعیت اجتماعی ای که تاریح آن پیش تر پوشیده یا آشکارا جزو تاریخ طبیعی انگاشته می شد، جلوه ای آگاهی ای است که در آغاز قرن بیستم بحران زیست جهان تاریخی را درک کرده است. بحران برنهادگرایی خود جلوه ای است از بحران برنهاد، بحرانی که راه حل برنهادینی برای آن یافت نمی شود و دانش مثبت برنهادگرا با دستاوردهای فنی اش نه تنها ناتوان از حل آن است بلکه هر دم بر دامنه و ژرفای آن می افزاید. بسیار کسان با انگیزه های مختلف به نهاد روی می آورند: لنین، فروید، هوسرل، نوکانتی ها، اراده گرایان نیچه ای، وجودگراها، امپرسیونیست ها، اکسپرسیونیست ها... مارکسیست ها برنهشت های مارکس درباره فوئرباخ را بازخوانی می کنند و به یاد می آورند که مارکس برنهادگرا چه تاکید عظیمی بر نقش و عمل آگاهی دارد.
آگاهی و خودآگاهی به رایج ترین مفهوم ها در میان مارکسیست ها تبدیل می شود. چگونه می توان خودآگاه شد؟ لنین حزب انقلابیان حرفه ای کمونیست و نشریه سرتاسری آن را تبلور خودآگاهی و ابزار آگاه سازی اعلا می کند. نهاد حزبی نهادِ نهادها پنداشته می شود. بسیاری از سوسیالیست ها به ویژه پس از انقلاب اکتبر به این راه حل می گروند. آنها در ادامه حرکت خود برای نپذیرفتن مسئولیت خطاهای شان و به دلیل نادرست درآمدن پییش بینی های شان در مورد انقلاب بزرگ در اروپا در گرفتن انقلاب سیاه و قهوه به جای انقلاب سرخ، از تاکید بر نقش نهاد دست برداشته و دوباره به مطلق کردن برنهاد روی می آورند و اگر از آگاهی سخن می گویند منظورشان حزبی است که گویا نه به اراده و با آگاهی تاسیس شده بلکه یکسر از دل طبیعت بیرون جسته است.
در این میان گروهی از اندیشمندان مارکسیست بر گستره مفهوم خودآگاهی می افزایند و تحقق توده ای آن را را هم هنگام تحقق آرمان روان کاوی فروید که آگاهی بر ناخوآگاهی است، در بعدی اجتماعی می دانند. اینان نظریه های مارکس و فروید را در هم می آمیزند. گروهی دیگر که بلوخ و دوست دوره جوانی او لوکاچ بدان تعلق دارند، خودآگاهی طبقاتی پرولتاریا را تبیین مارکسیستی خودآگاه شدن هگلی روح در تاریخ می بینند، سرچشمه هگلی اندیشه های مارکس را یادآوری کرده و آرمان مارکسیستی را خودآگاهی ای که نفی از خودبیگانگی است و قرار است سوسیالیسم زمینه ساز تحقق آن باشد، اعلام می کند.
انتشار دست نوشته های پاریسی مارکس جوان در سال 1932 باعث می شود که این گروه درتفسیر خود از مارکس پابرجاتر شوند. گروندگان به جریان هگلی و فرویدی با مارکسیسم حزبی که تبیین راست آیین ارتدوکس آن را حزب کمونیست شوروی به دست می دهد، مخالفت می کنند. اندیشه انتقادی مکتب فرانکفورت از دل چنین جریانی برآمده است.
بلوخ همچنین لوکاچ از هگل به مارکس می رسد. اما او پیش تر از آنکه هگلی و به عنوان عگلی مارکسیست باشد به مفهوم های امید، ناکجاآباد و رستاخیز رسیده است و ایدون با مارکسیست شدن می کوشد از انها گزارشی مارکسی عرضه کند. این کار برای بلوخ مشکل نیست زیرا مارکسیسم فلسفه ای است امیدوار. انگلس از تبدیل سوسیالیسم ناکجاآبادی به سوسیالیسم علمی سخن می گفت اما واقعیت این است که اگر سوسیالیست ها به مارکسیسم صرفا به عنوان علم، علمی چون فیزیک و شیمی می نگریستند و با انگیزه ای علمی به آن می گرویدند، این مکتب سده بیستم را تحت تاثیر خود قرار نمی داد.
مارکسیسم با امیدی که در دل ها پروراند مارکسیسم شد، و این امید چیزی نیست که بتوان آن را به تحلیل اقتصادی خشکی از سرمایه واگرداند. امیدی که در مارکسیسم یا هر مکتب امیدوار دیگر دیده می شود، تبار یونانی ندارد. یونانیان امیدوار نبودند، آن سان که عبریان بودند. در تراژدی های شان اگر فاجعه ای پیشگویی می شود امیدی برانگیخته نمی شود تا آن فاجعه رخ ننماید.
مدینه فاضله افلاطون ناکجاآبادی چون ناکجاآبادهای امیدوار و امید برانگیز نبوده است. سیاست او طرحی خردمندانه است برای تحقق عدالت مثالی، می توان برای پیاده کردن آن تلاش کرد یا نکرد، از هیچ جایی جز تلاش انسانی کمکی نمی رسد و تقدیر جهان در گزینش بهینه ها نیست.
یونانیان امید اسرائیلیان را ندارند اما پای آخرت که پیش می آید، فیلسوفان آخرت باور یونانی، از جمله سقراط و افلاطون امیدواری بیشتری نشان میدهند. مردمان امیدوار روزگار باستان، ایرانیان و عبریان بودند. شاید بتوان مدعی شد که امید را ایرانیان آفریده و اسرائیلیان پرورانده اند. امید با مسیحیت به اروپا پا می نهد. از آن پس تاریخ به عنوان تاریخ رهایش نگریسته می شود و مارکسیسم نیز به تاریخ به عنوان تاریخ رهایش می نگرد.
بلوخ اندیشه رهایش را از یهودیت و مسیحیت گرفته و آن را در مارکسیسم بازیافته است. او سوسیالیسم را زمینه ساز آمدن سوشیانت می داند و مارکس را در ردیف پیشقراولان رهایی بخش فرجامین قرار می دهد او هم مارکسیست است و هم فیلسوف و همان سان که مارکسیستی آلمانی گفته است، هم مارکسیست و هم فیلسوف بودن کار سختی است، مارکسیست های خوبِ فیلسوف، فیلسوفانی بد و فیلسوفان خوبِ مارکسیست، مارکسیست های بدی هستند و نباید فراموش کرد که بلوخ پیش از مارکسیست بودن و فیلسوف بودن شاعر و عارف است.
هر یک از نهادگرایان مارکسیست نقطه ای را برای تحقق آزادی نهاد در نظر می گرفتند و نهادها را فرامی خواندند برای رسیدین به آن نقطه تلاش ورزند. از نظر لنین این نقطه برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بود. لوکاچ و برخی اندیشمندان نظریه انتقادی به پایان از خود بیگانگی به عنوان نقطه تحقق آزادی می نگریستند. بلوخ در میان مارکسیست های هم نسل خویش به یک اعتبار از همه افراطی تر است، آزادی نهاد جایی است که دیگر نهادی نباشد!
نهاد همواره با خود بیگانه است، به خود که می نگرد، درون خویش را تاریک می بیند، من کیستم؟ به خود که می اندیشم تبدیل به برنهادی می شوم که چنین بوده است و چنان خواهد بود. آزادی من آنجاست که من با خود بیگانه نباشم، تبدیل به چیز و کالا و عنوان نشوم. نهاد همواره برنهادی دارد و چون به خود یا به نهاد دیگری می نگرد، از نهاد برنهاد می سازد. پس آزادی آنجاست که نه نهادی در کار باشد نه برنهادی. سوسیالیسم پایان دادن به کالاپرستی و بردگی کار و برانداختن دستگاهی به نام دولت مرحله های حرکت به سوی این رهایی فرجامین اند. این حرکت تنها حرکت نهاد نیست. برنهاد نیز به سوی نقطه رهایی حرکت می کند. جهان می خواهد آزاد شود. این آزادی نهفته در امکان های ماده است، غایت درونی طبیعت است. در اینجا زبان شلینگ و برونو و یاکوب بومه است که در کام بلوخ مارکسیست می چرخد.
غایت کمونیست بلوخی تبدیل جهان به میهن است، رسیدن به جایی است که همه بتوانند دنیا را خانه خود بدانند. در خانه همه چیز آشناست. من غبار روی میز را می گیرم و او می درخشد و به من لبخند می زند. او یک برنهاد صرف نیست. همدم من است. با من می خورد و می نوشد و دود سیگار می بلعد و پااستوار و گرده فراخ می کند تا دفترم را روی او بنهم و این قصه را بنویسم. در خانه ای که زادبوم است، همه کودک می شوند و کودکان همه چیز را زنده می پندارند.
به نظر بلوخ امتیاز ناکجاآباد کمونیستی بر دیگرناکجاآبادها در این است که مبتنی بر اندیشه ای مشخص است. این ناکجا آباد سازندگان مشخصی دارد و باید با برنامه مشخصی به سوی آن حرکت کرد. این مشخص بودن برآمده از تحلیل مشخص مارکس از گرایش های مشخص ماده اجتماعی است. از این روست که سوسیالیسم مارکسی سوسیالیسمی است علمی.
سوسیالیسم نقد مشخص است و برای آنکه پایدار و شاداب بماند و رهگشای امیدهای آینده باشد، همواره باید به عنوان نقد مشخص، از جمله نقد مشخص خود، باقی بماند. انگیزه های آغازین نباید فراموش شوند: آزادی، حقوق بشر، پایان دادن به بی عدالتی، پایان دادن به بردگی کار، زاید کردن دولت، سلطه بر طبیعت نیز باید برافکنده شود. سوسیالیسم آزادی اندیشه است و اندیشیدن فرارفتن است. جنبش دانشجویی 68 این جمله پیشگفتار کتاب، اصل امید را به یکی از شعارهای خود تبدیل کرده بود.
بلوخ با تکیه بر ارسطو، ارسطوییان چپ و شلینگ می خواهد آزادی ای که مارکس برای انسان می طلبید با آزادی طبیعت در آمیزد و طرحی عمومی برای آزای جهان و هرچه در آن است، عرضه کند. او با این دید، آزادی را در غایت درونی ماده جهانی قرار می دهد و آنجا که از ماده سخن می گوید ماده مادر را در نظر دارد. آنچه که هست و نیست و هنوز نیست را می سازد، آغاز و انجام است و هست چون هست. فیلسوفان و عارفانی هستند که بر ذات روان چنین ماده ای خدا نام می نهند.
بیشتر بخوانیم:
اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی سارتر | بخش نخست
لایب نیتس، از بنیانگذاران دیالکتیک ایده آلیستی