نوشته های اولیه کارن هورنای، مانند نوشته های آدلر، یونگ و کلین حال و هوای فرویدی داشتند. او نیز مانند آدلر و یونگ، سرانجام از روان کاوی سنتی سرخورده شد و نظریه تجدیدنظر طلبانه ای را ساخت که تجربیات شخصی خودش را منعکس نمود.
با اینکه هورنای تقریباً به طور انحصاری درباره روان رنجوری ها و شخصیت های روان رنجور نوشت اما آثار او تلویحات زیادی دارند که با رشد شخصیت سالم متناسب هستند. فرهنگ به خصوص تجربیات اوایل کودکی در شکل گیری شخصیت انسان، خواه روان رنجور یا بهنجار، نقش مهمی دارد. بنابراین هورنای با فروید موافق بود که آسیب ها اوایل کودکی مهم هستند اما هورنای از نظر تاکید بر نیروهای اجتماعی به جای زیستی در رشد شخصیت با فروید تفاوت داشت.
مقایسه هورنای با فروید
هورنای از نظریه های فروید در چند زمینه انتقاد کرد:
اولا او هشدار داد که طرفداری قاطع از روان کاوی سنتی به رکود در تفکر نظری و روش درمانی منجر خواهد شد.
ثانیاً هورنای با عقاید فروید درباره روان شناسی زنانه مخالف بود.
ثالثاً او بر این عقیده تاکید کرد که روانکاوی باید از نظریه غریزه فراتر برود و روی اهمیت تاثیرات فرهنگی بر رشد شخصیت تاکید کند.
انسان فقط تحت سلطه اصل لذت قرار ندارد بلکه دو اصل هدایت کننده ایمنی و خوشنودی بر او حاکم هستند. همین طور او مدعی بود که روان رنجوری ها حاصل از غرایز نیستند بلکه نتیجه تلاش برای یافتن مسیرهایی در صحرای پر از مخاطرات ناشناخته هستند. این صحرا را جامعه و نه غرایز با آناتومی به وجود می آورد.
به رغم اینکه هورنای از فروید انتقاد می کرد اما بینش های هوشمندانه او را قبول داشت. مخالفت اصلی او با فروید به دقت مشاهدات او چنان مربوط نبود بلکه به اعتبار تعبیرهای وی ربط داشت. او در مجموع معتقد بود که توجیهات فروید، به برداشت بدبینانه ای از انسان بر اساس غرایز فطری و رکود شخصیت منجر می شود. در مقابل نظر او درباره انسان خوش بینانه و بر نیروهای فرهنگی که پذیرای تغییر هستند متمرکز است.
تاثیر فرهنگ
گرچه هورنای اهمیت عوالم ژنتیکی را نادیده نگرفت اما بارها تاکید کرد که تاثیرات فرهنگی مبنای اصلی رشد شخصیت روان رنجور و بهنجار هستند. او معتقد بود که فرهنگ مدرن بر اساس رقابت بین افراد استوار است. هر کسی رقیب واقعی یا بالقوه کس دیگری است. رقابت جویی و خصومت بنیادی ناشی از آن به احساس انزوا منجر می شود.
این احساس های تنها بودن در دنیا بالقوه متخاصم، به تشدید نیاز به محبت می انجامد که به نوبه خود باعث می شود افراد برای محبت ارزش بیش از حد قائل باشند. در نتیجه خیلی از آدم ها عشق و محبت را حلّال تمام مشکلات شان می دانند. البته عشق واقعی می تواند سالم باشد اما نیاز شدید به عشق و محبت زمینه را برای رشد روان رنجوری ها آماده می کند.
افراد روان رنجور به جای اینکه از نیاز به محبت بهره مند شوند، به روش های بیمارگون سعی می کنند آن را پیدا کنند. تلاش های خودشکن آنها به عزت نفس پایین، افزایش خصومت، اضطراب بنیادی، رقابت جویی بیشتر و نیاز شدید مداوم به عشق و محبت منجر می شود.
به عقیده هورنای جامعه غرب به چند طریق به این دور معیوب کمک میکند:
اولاً افراد این جامعه سرشار از آموزه های فرهنگی محبت خویشاوندی و تواضع و فروتنی هستند. با این حال این آموزه ها با نگرش شایع دیگری، یعنی پرخاشگری و سایق برنده و برتر شدن در تعارض قرار دارد.
ثانیاً توقعات جامعه برای موفقیت و پیشرفت تقریباً بی حد و حصر است به طوری که حتی وقتی که افراد به اهداف مادی شان می رسند، مرتباً هدف های دیگری را در مقابل آنها قرار می دهند.
ثالثاً جامعه غرب به افراد می گوید که آنها آزاد هستند و می توانند از طریق سخت کوشی و پشتکار به هر چیزی برسند. اما در واقع عوامل ژنتیکی، جایگاه اجتماعی و رقابت جویی دیگران آزادی اغلب افراد را به مقدار زیادی محدود می کنند.
این تضادها که همگی از تاثیرات فرهنگی و نه زیستی ناشی می شوند تعارض های درون روانی ایجاد می کنند که سلامت روانی افراد بهنجار را تهدید نموده و موانع تقریباً غلبه ناپذیری را برای افراد روان رنجور به وجود می آورند.
اهمیت تجربیات کودکی
هورنای معتقد بود تعارض روان رنجور می تواند تقریباً از هر مرحله رشد ناشی شود اما کودکی دوره ای است که اکثر مشکلات از آن حاصل می شوند. انواع رویدادهای آسیب زا، مانند سوء استفاده جنسی، کتک زدن، طرد کردن آشکار یا بی توجهی می توانند تاثیرات شان را بر رشد کودک بر جای بگذارند اما هورنای تاکید داشت که این تجربیات ناتوان کننده را تقریباً همیشه می توان به فقدان صمیمیت و محبت واقعی مربوط دانست. کمبود محبت خود هورنای از جانب پدرش و رابطه نزدیک او با مادرش باید بر رشد شخصی او و دیدگا ههای نظری اش اثیر نیرومندی داشته باشد.
هورنای معتقد بود که کودکی دشوار، مسبب اصلی نیازهای روان رنجور است. این نیازها به این علت قدرتمند می شوند که تنها وسیله کودک برای کسب احساس ایمنی هستند. با این حال هیچ تجربه اولیه ای به تنهایی مسئول شخصیت بعدی نیست.هورنای هشدار داد که کل تجربیات کودکی ساختار منش خاصی را به وجود می آورد.
به عبارت دیگر کل روابط اولیه، رشد شخصیت را شکل می دهد. بنابراین نگرش های بعدی نسبت به دیگران، تکرار نگرش های بچگانه نیستند، بلکه از ساختار منشی ناشی می شوند که شالوده آن درکودکی ریخته شده است.
گرچه تجربیات بعدی می توانند تاثیرات مهمی داشته باشند، مخصوصاً در افراد بهنجار، اما تجربیات کودکی مسئول اصلی رشد شخصیت هستند. افرادی که به صورت انعطاف ناپذیر الگوهای رفتار را تکرار می کنند به این علت این کار را انجام میدهند که تجربیات جدید را طوری تعبیر می کنند که با آن الگوهای تثبیت شده بخوانند.
بیشتر بخوانیم:
روان درمانی درمانجو مدار راجرز