انسان ها با نیازهای فیزیولوژیکی نظیر گرسنگی، میل جنسی و ایمنی برانگیخته می شوند، اما هرگز نمی توانند با ارضا کردن این نیازهای حیوانی، تنگنای انسانی شان را حل کنند. فقط نیازهای انسانی خاصی می توانند افراد را به سمت پیند مجدد با دنیای طبیعی سوق دهند. این نیازهای وجودی در طول تکامل فرهنگ انسان نمایان شده اند و از تلاش های انسان ها برای یافتن پاسخی برای وجودشان و اجتناب کردن از دیوانه شدن به وجود آمده اند.
در واقع فروم معتقد بود یک تفاوت مهم بین افرادی که از لحاظ روان سالم هستند و افراد روان رنجور یا دیوانه این است که افراد سالم پاسخ هایی را برای وجودشان پیدا می کنند، پاسخ هایی که با کل نیازهای انسان مطابقت کامل دارند. به عبارت دیگر افرادسالم با حل کردن ثمربخش نیازهای انسانی ارتباط، تعالی، ریشه دار بودن، درک هوی و معیار جهت یابی بهتر می توانند راه هایی را برای پیوند مجدد با دنیا پیدا کنند.
ارتباط
اولین نیاز انسانی یا وجودی، نیاز به ارتباط، سایقی برای پیوستن به فرد یا افراد دیگر است. فروم فرض کرد که افراد به سه طریق با دنیا ارتباط برقرار می کنند: 1- سلطه پذیری، 2- قدرت، 3- عشق.
فرد می تواند برای یکی شدن با دنیا، تسلیم دیگری، گروه یا یک سازمان شود. او از این طریق، جدایی وجودی فردی خود را با بخشی از یک نفر یا چیزی بزرگتر از خودش شدن، متعالی می سازد و هویت خویش را در ارتباط با قدرتی که تسلیم آن شده است، تجربه می کند.
در حالی که افراد سلطه پذیر در جستجوی رابطه با افراد سلطه جو هستند، قدرت طلبان از همسران سلطه پذیر استقبال می کنند. زمانی که یک فرد سلطه پذیر و یک سلطه جو یکدیگر را پیدا می کنند اغلب رابطه همزیستی برقرار می نمایند، رابطه ای که برای هر دو نفر رضایت بخش است. گرچه این نوع همزیستی ارضا کننده است اما مانع از پیشروی به سوی یکپارچگی و سلامت روانی می شود. این دو همسر با هم و جدا از هم زندگی می کنند، میل به نزدیکی خود را ارضا می کنند، با این حال از فقدان توانمندی درونی و خودپشتوانی که مستلزم آزادی و استقلال هستند رنج می برند.
افراد در همزیستی با عشق به سمت یکدیگر کشیده نمی شوند، بلکه نیاز شدید به ارتباط، نیازی شدید به ارتباط، نیازی که هرگز نمی توان آن را با چنین مشارکتی به طور کامل ارضا کرد، آنها را به سمت یکدیگر می کشاند. زیربنای این اتحاد، احساسات ناهشیار خصومت است. افراد در روابط همزیستی، همسران خود را به خاطر اینکه نمی توانند نیازهای آنها را به طور کامل ارضا کنند، سرزنش می کنند. آنها به جستجوی سلطه پذیری یا قدرت بیشتر برمی آیند و در نتیجه به طور فزاینده ی به همسرشان وابسته و از فردیت دور می شوند.
فروم معتقد بود عشق تنها راهی است که فرد می تواند از طریق آن با دنیا متحد شود و در عین حال به فردیت و یکپارچگی برسد. او عشق را بدین صورت تعریف کرد: وحدت با کسی یا چیزی خارج از خویشتن، تحت شرایط حفظ کردن جدایی و یکپارچگی خویشتن.
عشق مستلزم سهیم شدن و ارتباط برقرار کردن با دیگری است، اما در عین حال به شخص امکان می دهد که منحصر به فرد و مجزا باشد. عشق فرد را قادر می سازد نیاز به ارتباط را ارضا کند بدون اینکه از یکپارچگی و استقلال خود صرف نظر نماید. در عشق دو نفر یکی می شوند و با این حال دو تا می مانند.
فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن، اهمیت دادن، مسئولیت، احترام و شناخت را به عنوان چهار عنصر مشترک در تمام شکل های عشق واقعی مشخص کرد. کسی که عاشق دیگری است باید به او اهمیت دهد و مایل باشد از وی مراقبت کند. عشق به معنی مسئولیت نیز هست، یعنی تمایل و توانایی به پاسخ دادن.
کسی که عاشق دیگران است به نیازهای جسمانی و روانی آنها پاسخ می دهد، برای آنها، آنگونه که هستند احترام قائل می شود و سعی نمی کند آنها را تغییر دهد اما افراد فقط در صورتی می توانند به دیگران احترام بگذارند که آنها را بشناسند. شناختن دیگران به معنی در نظر گرفتن آنها از نقطه نظر خودشان است. بنابراین اهمیت دادن، مسئولیت، احترام و شناخت در رابطه عشقی در هم تنیده هستند.
تعالی
انسان ها مانند سایر حیوانات، بدون رضایت یا اراده خودشان به دنیا آمده و باز بدون رضایت یا اراده خودشان از دنیا حذف می شوند. اما انسان ها برخلاف حیوانات به وسیله نیاز به تعالی رانده می شوند، که به صورت میل به فراتر رفتن از وجود منفعل و تصادفی و رسیدن به قلمرو هدفمندی و آزدی تعریف می شود. درست به همان صورتی که می توان ارتباط را از طریق روش های ثمربخش یا بی ثمر دنبال کرد، تعالی را نیز می توان از طریق روشهای مثبت یا منفی جستجو نمود.
افراد می توانند ماهیت منفعل خود را با آفریدن زندگی یا نابود کردن آن تعالی بخشند. گرچه سایر حیوانات می توانند از طریق تولید مثل زندگی بیافرینند، اما فقط انسان ها از خودشان به عنوان آفریننده، آگاه هستند. در ضمن انسان ها می توانند به صورت های دیگر هم آفریننده باشند. آنها می توانند آثار هنری، مذاهب، اندیشه ها، قوانین، محصولات مادی و عشق بیافرینند.
آفریدن یعنی فعال بودن و مراقبت کردن از آنچه آفریده شده است. اما انسان ها می توانند زندگی را با نابود کردن آن متعالی سازند و به این طریق از قربانیان به هلاکت رسیده خودشان فراتر روند. فروم در کتاب آناتومی ویرانگری انسان، اعلام کرد که انسان ها تنها گونه ای هستند که از پرخاشگری بیمارگون استفاده می کنند، یعنی کشتن به دلایلی غیر از بقا. گرچه پرخاشگری بیمارگون میل شدید مسلط و نیرمند در برخی افراد و فرهنگ هاست اما همه انسان ها در آن سهیم نیستند. این میل ظاهراً برای بسیاری از جوامع پیش از تاریخ به علاوه برخی از جوامع بدوی معاصر ناشناخته بوده است.
ریشه دار بودن
سومین نیاز وجودی نیاز به ریشه دار بودن یا احساس بار دیگر در زادگاه خود بودن است. زمانی که انسان ها به صورت گونه مجزایی تکامل یافتند، زادگاهشان را در دنیای طبیعی از دست دادند. در عین حال، توانایی شان در تفکر، آنها را قادر ساخت دریابند که بدون زادگاه بی ریشه هستند. احساس های بعدی انزوا و درماندگی غیرقابل تحمل شدند.
ریشه دار بودن را نیز می توان با راهبردهای ثمربخش یا بی ثمر جستجو کرد. افراد در رابطه با راهبرد ثمربخش، از مدار قدرت مادرشان خارج شده و موجود کاملی می شوند، فعالانه و به صورت خلاق با دنیا ارتباط برقرار می کنند یا یکپارچه می شوند. این پیوند تازه با دنیای طبیعی، امنیت را به آنها می بخشد و احساس تعلق پذیری و ریشه دار بودن را دوباره ایجاد می کند. با این حال ممکن است افراد از طریق راهبرد بی ثمر تثبیت هم ریشه دار بودن را جستجو کنند، یعنی بی میلی سرسختانه به فراتر رفتن از ایمنی ای که مادر تامین می کند. افرادی که از طریق تثبیت برای ریشه دار بودن تلاش می کنند، می ترسند گام بعدی تولد را بردارند و عادت شیر خوردن از پستان مادر را از سر بیرون کنند. آنها علاقه عمیقی دارند که توسط یک مظهر مادرانه، پرستاری و محافظت شوند؛ آنها افراد بسیار وابسته ای هستند که وقتی حفاظت مادرانه از آنها دریغ می شود، می ترسند و ا حساس ناامنی می کنند.
ریشه دار بودن را می توان به صورت نوع پیدایشی در تکامل گونه انسان نیز در نظر گرفت. فروم با فروید هم عقیده بود که امیال مربوط به زنای محارم همگانی هستند، اما با فروید موافق نبود که این امیال اصولا جنسی هستند. به عقیده فروم، احساسات زنا با محارم در اشتیاق عمیق به باقی ماندن در رحم محصور یا برگشتن به آن، یا به پستان های تغذیه کننده، ریشه دارد.
فروم تحت تاثیر عقاید یوهان ژاکوب باخوفن درباره جوامع اولیه مادرسالار قرار داشت. برخلاف فروید که معتقد بود جوامع اولیه پدرسالار بودند، باخوفن باور داشت که در این گروه های اجتماعی قدیمی، مادر شخصیت اصلی بود. این مادر بود که ریشه هایی را برای فرزنداش تامین میکرد و آنها را به پرورش دادن فردیت و عقل و منطق یا تثبیت شدن و ناتوان در رشد روان شناختی برمی انگیخت.
بنابراین فروم نظریه مادرمدار وضعیت ادیپی باخوفن را به نظریه پدرمدار فروید ترجیح داد و این ترجیح او در علاقه به زنان مسن از تر از خودش انعکاس یافته بود. اولین زن فروم، فریدا فروم – ریچمن بیش از 10 سال از او مسن تر بود و معشوقه او، کارن هورنای، 15 سال از او بزرگتر بود. برداشت فروم از عقده ادیپ به عنوان میل به برگشتن به رحم یا پستان مادر یا به شخصی که وطیفه مادری داشته باشد را می توان با توجه به کشش او به سمت زنان مسن تر در نظر گرفت.
درک هویت
چهارمین نیاز انسان، درک هویت یا توانایی انسان ها در آگاه بودن از خودشان به عنوان موجودی مجزا و متفاوت است. چون انسان ها از طبیعت دور شده اند، نیاز دارند برداشتی را از خودشان تشکیل دهند، تا بتوانند بگویند من، منم یا من فاعل اعمالم هستم.
فروم معتقد بود انسان های اولیه هویت شان را در ارتباط با قبایل خود تعیین می کردند و خودشان را به عنوان افرادی که مجزا از گروهشان وجود داشته باشند، در نظر نمی گرفتند. حتی در قرون وسطی مردم هویت خود را عمدتاً در ارتباط با نقش اجتماعی در طبقات فئودال تعیین می کردند. فروم با مارکس هم عقیده بود که پیدایی سرمایه داری، آزادی اقتصادی و سیاسی بیشتری به مردم بخشید. با این حال این آزادی فقط به تعداد قلیلی از افراد درک واقعی «من» داده است. هویت اغلب افراد هنوز هم در ید وابستگی آنها به دیگران یا نهادهای ملی، مذهبی، شغلی یا گروه اجتماعی است.
به جای هویت پیش فرد گرایانه قبیله ای؛ هویت توده ای جدیدی به وجود می آید که به موجب آن، درک هویت به درک تعلق بی چون و چرا به جمعیت تکیه دارد. اینکه این یکپارچگی و همرنگی اغلب بدین صورت تشخیص داده نمی شود و با تصور فردیت پوشیده می شود، این واقعیت ها را تغییر نمی دهد.
افراد بدون درک هویت نمی توانند سلامت عقل خود را حفظ کنند و این تهدید، انگیزش نیرومندی را برای افراد تامین می کند تا برای کسب هویت تقریباً دست به هر کاری بزنند. افراد روان رنجور سعی میکنند خودشان را به افراد قدرتمند یا سازمان های اجتماعی یا سیاسی وابسته کنند اما افراد سالم نیاز کمی به پیروی از توده مردم دارند و به دست کشیدن از درک خویشتن شان نیاز چندانی ندارند. آنها مجبور نیستند از آزادی و فردیت خودشان برای جور بودن با جامعه صرف نظر کنند زیرا از درک هویت واقعی برخوردارند.
معیار جهت یابی
آخرین نیاز انسان، نیاز به معیار جهت یابی است. انسان ها با خاطر جدا شدن از طبیعت به یک نقشه مسیر، معیار جهت یابی نیاز دارند تا راه خود را در این جهان پیدا کنند. انسان ها بدون چنین نقشه ای سرگردان خواهند شد و نمی توانند به صورت هدفمند و با ثبات عمل کنند.
معیار جهت یابی افراد را قادر می سازد محرک های گوناگونی را که بر آنها تاثیر می گذارند، سازمان دهند. انسان خود را احاطه شده توسط پدیده های گیج کننده زیادی می یابد و چون از عقل و منطق برخوردار است باید به آنها معنی بدهد و آنها را در بافتی قرار دهد تا بتواند درک کند.
هر فردی فلسفه ای دارد، نوعی روش باثبات برای بررسی کردن اوضاع و احوال. خیلی از افراد این فلسفه یا معیار جهت یابی را بدیهی می دانند به طوری که هرچیزی که با نظرشان مغایر باشد احمقانه یا غیرمنطقی قضاوت می شود. هر چیزی را که با نظر آنها هماهنگ باشد، عقل سلیم انگاشته می شود. افراد برای کسب و نگهداری معیار جهت یابی تقریبا دست به هر کاری می زنند جتی چنان به افراط کشیده می شوند که از فلسفه های غیرمنطقی یا غیرعادی رهبران منعصب سیاسی و مذهبی پیروی میکنند.
نقشه مسیر بدون هدف یا مقصد، بی ارزش است. انسان ها برای در نظر گرفتن مسیرهای متعدد پیروی کردن، از توانایی ذهنی برخوردارند. با این حال، برای اینکه عقل خود را از دست ندهند، به هدفی غایی یا هدف دلبستگی نیاز دارند. به عقیده فروم این هدف دلبستگی انرژی افراد را در جهت واحدی متمرکز می کند و آن ها را قادر می سازد وجود مجزای خود را تعالی بخشند و به زندگی خود معنی دهند.
خلاصه های نیاز انسان
انسان ها علاو بر نیازهای فیزیولوژیکی یا حیوانی، به وسیله پنج نیاز انسانی ارتباط، تعالی، ریشه دار بودن، درک هویت و معیار جهت یابی برانگیخته می شوند. این نیازها از وجود انسان به عنوان گونه ای مجزا تکامل یافته اند و هدف آنها پیش راندن انسان ها به سوی اتحاد مجدد با دنیای طبیعی است. فروم معتقد بود ارضا نشدن هر یک از این نیازها غیرقابل تحمل است و به دیوانگی منجر می شود. بنابراین افراد به شیوه های مختلف به صورت مثبت و منفی سعی می کنند آنها را ارضا کنند.
ارتباط می تواند از طریق سلطه پذیری ، سلطه جویی یا عشق ارضا شود اما فقط عشق ارضای واقعی و اصیل به بار می آورد؛ تعالی می تواند به وسیله ویرانگری یا خلاقیت ارضا شود اما فقط دومی موجب خشنودی می شود؛ ریشه دار بودن می تواند با تثبیت شدن در مادر یا پیشروی به سوی تولد کامل و یکپارچه برآورده شود؛ درک هویت می تواندبر اساس سازگار شدن با گروه استوار باشد یا اینکه می تواند از طریق حرکت خلاقانه به سمت فردیت ارضا شود و معیار جهت یابی می تواند غیرمنطقی یا منطقی باشد اما فقط فلسفه منطقی می تواند مبنایی را برای رشد شخصیت کامل فراهم آورد.
بیشتر بخوانیم:
تعریف کتل از صفات پویشی (نگرش ها، اِرگ ها و صفات پویشی اکتسابی)