امیل دورکهایم در نگرانی های توکویل و تونیس سهیم بود. اگر چه او تا اندازه ای نیز با تشخیص خاص آنها در مورد خطری که اکنون اجتماع را تهدید می کند موافق بود، ارزیابی وابسته اما متمایز خود را به دست داد، ضمن اینکه در عین حال راه حل خاص خود را برای چیره شدن بر بیماری های جامعه صنعتی مدرن نیز تنظیم کرد.
دورکهایم در تثبیت جامعه شناسی به عنوان رشته دانشگاهی رسمی در فرانسه بیش از همه نقش داشت. در واقع زندگی حرفه ای او به این امر اختصاص یافت.
دورکهایم پس از آن که در 1902 به استادی سوربن، دانشگاه برگزیده فرانسه، منصوب گردید موفق شد عنوان شغل خود را از استاد علم تعلیم و تربیت به استاد علم تعلیم و تربیت و جامعه شناسی تغییر دهد و بدین سان نخستین جامعه شناس دانشگاهی کشور شد.
او نخستین مجله جامعه شناسی فرانسه را منتشر کرد و گروهی از دانشجویان با استعداد را به پیگیری مطالعات جامعه شناسی جلب کرد.
اگرچه دورکهایم اغلب درباره موقعیتش نامطمئن و همیشه از امکان شکست بیمناک بود آنچنان حضور قدرتمندی در سوربن پیدا کرد که منتقدانش ضمن شکوه کردن از قدرتش، اغلب او را سرزنش می کردند که نقش پاپ غیرروحانی را بازی می کند.
آثار مهم دورکهایم عبارتند از تقسیم کار در جامعه، خودکشی، قواعد روش جامعه شناسی و آنچه برخی معتقدند بزرگترین اثر اوست، یعنی صور ابتدایی زندگی مذهبی.
به نظر می رسد این عنوان ها نشان دهنده فردی با علایق متنوع است اما در واقع همه زندگی فکری دورکهایم صرف کوششی بسیار منسجم و پیگیر برای رسدین به دو هدف به هم پیوسته بوده است:
1- او می خواست جامعه شناسی را به عنوان علم دقیق جامعه مستقر سازد، علمی که استقلال خود را از علوم دیگر، مانند روان شناس با تعرف قلمرو واقعیت هایی اجتماعی به عنوان موضوع مناسب مشروع خود اعلام می دارد.
2- او بر آن بود که این علم را در توضیح شالوده های جدید همبستگی، که صنعتی شدن آن را ضروری ساخته بود، به کار گیرد و بدین سان نقشی حیاتی در تعیین دوباره پایه های اخلاقی نظم اجتماعی جدید بازی کند. با در نظر گرفتن این اهداف، به جاست نتیجه گیری کنیم او در عین حال هم جامعه شناس بود و هم معلم اخلاق.
پایه های همبستگی
علاقه همیشگی دورکهایم به پایه های اخلاقی یا اجتماعی همبستگی تا اندازه ای بازتاب تهدید آشکار همبستگی در فرانسه معاصر او بود. رابرت الن جونز یادآور گردیده است که زندگی دورکهایم با دو جنگ شکل گرفته بود.
او در اپنیال، واقع در ناحیه لورن نزدیک مرز آلمان متولد شده بود، تنها 12 سال داشت که ناپلئون سوم، فرمانروای فرانسه، به بهانه ای ناچیز و با آمادگی ناکافی به پروس اعلام جنگ کرد. فرانسوی ها از ملت های دیگر در منطقه جدا افتادند و شکست خفت باری را متحمل گردیدند.
یکی از شرایط پیمان صلح، انتقال آلزاس و بخشی از لورن به آلمان بود و این از دست دادن سرزمین بسیار تلخ بود و یکی از واکنش های همسایگان دورکهایم که یهودیان را در به وجود آمدن این وضعیت مقصر می دانستند، پرداختن به بلاگردانی یهودستیزانه بود.
جنگ و پیامدهای مستقیم آن شکاف های عمیق درون جامعه فرانسه را که جمهوری خواهان را علیه سطنت طلبان، رادیکال ها را علیه مرتجعان و کاتولیک ها را علیه ضدروحانیان و هواخوهان جدا شدن دین از دنیا به ستیزه وامیداشت آشکار ساخت.
در 1871 جنگ داخلی درگرفت و این جنگ زمانی پایان یافت که جمهوری خواهانی که در کمون پاریس شرکت کرده بودند شکست خوردند. با وجود این، جمهوری سوم که دورکهایم به آن معتقد بود از این بحران پدیدار گردید. این جمهوری در سراسر زندگی دورکهایم باقی ماند اما آینده ای نامعلوم و مبهم داشت.
در انتهای زندگی دورکهایم جنگ دیگری بسیار طولانی تر و ویراتگرتر از جنگ نخست، یعنی جنگ جهانی اول، درگرفت. بار دیگر آلمان ضد فرانسه به جنگ پرداخت اما این بار قدرت های دیگر اروپایی و ایالات متحده نیز درگیر جنگ بودند. فرانسه از این جنگ پیروز بیرون آمد اما این پیروزی با در نظر گرفتن تلفات انسانی اش گران تمام شد.
مسلماً برای دورکهایم که یکی از مدافعان میهن پرست این جنگ فرانسه بود پیامدهای شخصسی جنگ اندوهبار بود. هم شماری از بهترین دانشجویانش در جنگ جان باختند و هم فرزند عزیزش، آندره، در جنگ کشته شد.
دورکهایم سعی کرد با نومیدی حاصل از مرگ فرزند نبرد کند و خود را غرق در مطالعاتش کرد اما نتیجه این بود که سلامتش را از دست داد. دورکهایم دچار حمله قلبی شد و چند ماه بعد در 59 سالگی درگذشت.
این زمینه تاریخی دوره زندگی جامعه شناسانه دورکهایم را مشخص می کند اما مطالعات او در این رشته از ویژگی های جامعه فرانسه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم فراتر می رود. دورکهایم بر آن بود که جامعه فرانسه و هر جامعه خاص دیگری را برحسب فرآیندهای دگرگونی که در سطح تمدنی بزرگتری عمل می کنند درک کند.
دیدگاه دورکهایم دربرگیرنده دید جامعه شناسانه گسترده ای بود که می کوشید ویژگی های مشخص جوامع خاص را برحسب مجموعه های تمدنی و برخوردهای میان تمدن ها بشناساند.
ویژگی متمایز اندیشه های دورکهایم
دروکهایم در کوشش برای درک جامعه با بسیاری از معاصرانش تفاوت چندانی نداشت. بسیاری از مفسران همانندی هایی میان کارهای او و کار کسانی مانند اسپنسر و تونیس یافته اند. آنچه این سه تن و دیگران در آن اشتراک داشتند این عقیده بود که تمدن غرب در مرحله ای بحرانی قرار دارد. جهان سوم در دوره ای انتقالی در نظر گرفته می شد که در آن نو هنوز ثمر نداده و کهنه کاملاً نخشکیده بود.
دورکهایم کاملاً مصمم بود که دیدگاه های خود را از دیدگاه های اسپنسر و تونیس متمایز سازد. این امر نخست در مقاله ای که او در نقد و بررسی گماینشافت و گزلشافت تونیس نوشت، آشکار بود که در آن گفت درباره این واقعیت که دو نوع جامعه اصلی وجود دارد با نویسنده موافق است و به طور کلی ویژگی هایی را که تونیس برای جامعه نخست مشخص کرده است می پذیرد. اما در مورد توصیف گزلشافت با تونیس موافق نیست.
دورکهایم می گوید: اگر من اندیشه تونیس را به درستی درک کرده باشم، گزلشافت ظاهراً با توسعه تدریجی فردگرایی مشخص می گردد، که میتوان با اقدام دولت از تاثیر ویرانگر آن تنها برای مدتی و با وسایل مصنوعی جلوگیری کرد. این جامعه اساساً انبوهه ای مکانیکی در نظر گرفته شده است.
به دیگر سخن، دورکهایم بر این باور بود که تونیس فردگرایی را در ستیز با نظمی اخلاقی می بیند. در چنین دنیایی اجتماعی، افراد به صورت اتم های جداگانه شناور در فضا و بدون وابستگی به یکدیگر درمی آیند. دورکهایم بر آن بود که این دیدگاهی است که تونیس با فیلسوفان فایده باور، مانند جرمی بنتام، در مورد آن اشتراک دارد.
تونیس ظاهراً معتقد است که در چنین وضعیتی تنها چیزی که موجب همبستگی مردم میشود و از گسیختگی روابط اجتماعی و رابطه فرد با جامعه جلوگیری می کند تحمیل نظم و به هم پیوستگی به دست دولت است.
دورکهایم با مشخص کردن نقطه جدایی خود از تونیس، اظهار می دارد: زندگی انبوهه های بزرگ اجتماعی ئرست به همان اندازه گروه بندی های کوچک طبیعی است نه کمتر ارگانیک و نه کمتر درونی است.
این استعاره ارگانیک در نخستین اثر مهم جامعه شناختی دورکهایم یعنی کتابش درباره تقسیم کار، متجلی شده است. این کار نخستین فرمول بندی نظام مند او را هم درباره تفاوت های جوامع پیشاصنعتی با جوامع صنعتی و هم در مورد اساس همبستگی اجتماعی در جوامع صنعتی تشکیل می دهد.
دورکهایم برخلاف مارکس، که می خواست پویایی درونی سرمایه داری را درک کند، کمتر به سرمایه داری، به تنهایی توجه کرده و بیشتر به نوشتن درباره جامعه صنعتی، به طور کلی پرداخته است. این از آنجا آشکار است که تقسیماتی که او در کتاب تقسیم کار در جامعه به دست داده کمتر شباهتی به طبقات اجتماعی مارکس دارد و بیشتر بر تقسیمات مشاغل تخصصی گوناگون و همراه با آن، پیدایش حرفه ها و مشاغل تخصیی، که ویژگی بارز حامعه صنعتی معاصر شده، متمرکز گردیده است.
تیپ شناسی دورکهایم برای جوامع پیشاصنعتی و صنعتی، برحسب دو گونه متفاوت همبستگی اجتماعی مطرح گردیده است: همبستگی مکانیکی و همبستگی ارگانیک.
استفاده دورکهایم از این استعاره ها تعمدی است زیرا با توصیف جوامع پیشاصنعتی به عنوان جوامع مکانیکی و جوامع صنعتی به عنوان جوامع ارگانیکی، نظریه تونیس را وارونه می سازد. چیز غریبی در مورد استعاره های او وجود دارد. هر چه باشد از آنجا که اقوام پیش از دوره مدرن عموماً وابسته به جمع و یگانه با دنیای طبیعی شان در نظر گرفته می شوند، آیا این حالت نباید ارگانیک توصیف شود؟
اما در عصر ماشین، که مردم به اجبار از زمین جدا شده اند و به حکم بازار غیرشخصی از اجتماعات سنتی خارج گردیده اند و به اجبار وارد محیط مصنوعی و ساختگی شهرها شده اند، جایی که روابط اجتماعی آن ها به گونه ای فزاینده بر حسب دنیای بیگانه ها تعریف می شود، به نظر نمی رسد که این حالت ارگانیک باشد.
از آنجا که صنعتی شدن و ماشینی شدن واژه هایی هستند که رابطه نزدیکی با یکدیگر دارند آیا شایسته نیست که عصر ماشین را دوره ای توصیف کنیم که همبستگی مکانیکی در آن مسلط است؟
پرسش که باید مطرح شود این است که چرا دورکهایم این واژه ها را اینگونه تغییر می دهد.
بیشتر بخوانیم:
تحلیل کتاب های تقسیم کار و خودکشی دورکهایم
مرتن و پردازش نظریه های دورکهایم
زمینه های روابط فرازناشویی و اباحه گری در ایران