آبراهام هارولد مزلو در اول آوریل 1908 در منهتن نیویورک متولد شد. او از هفت فرزند ساموئل مزلو و رز شیلوسکی مزلو بزرگتر بود. آبراهام دوران کودکی بسیار ناخوشایند، همراه با احساس های مک رویی، حقارت و افسردگی داشت. او نه با پدر و نه با مادرش صمیمی بود اما پدر همیشه غایب خود را که مهاجر روسی یهودی بود تحمل می کرد. مزلو نسبت به مادرش احساس نفرت و دشمنی عمیق می کرد و این احساس نه تنها در دوران کودکی او، بلکه تا روزی که مادرش دو سال قبل از فوت خود او مرد وجود داشت. مزلو مادرش را زنی ظالم، خسیس و نفرت انگیز می دانست. او زنی بسیار مذهبی نیز بود که اغلب مزلو را تهدید می کرد که خداوند او را تنبیه خواهد کرد. مزلو به خاطر این تهدیدها یاد گرفت از مذهب متنفر و به آن اعتقادی نداشته باشد و ملحد متعهدی شود.
او به رغم نگرش های ملحدانه اش نیش یهودستیزی را نه تنها در دوران کودکی بلکه در سال های بزرگسالی خود احساس می کرد. او احتمالا به عنوان دفاعی علیه نگرش های یهود ستیزی همکلاسی هایش به کتاب ها و فعالیت های علمی روی آورد. او عاشق مطالعه بود اما برای رسیدن به محیط امن کتابخانه عمومی مجبور بود از دار و دسته یهودستیزهایی که در محله بروکلین پرسه می زدند و برای به وحشت انداختن مزلوی جوان و سیر پسرهای یهودی نیاز به بهانه نداشتند بر جذر باشد.
مزلو که از لحاظ عقلانی سرآمد بود در خلال سال هایی که در دبیرستان بویز واقع در بروکلین تحصیل می کرد و نمراتش اندکی بالاتر از متوسط بود، احساس مقداری آرامش کرد. او در همان زمان با دختر عمویش ویل مزلو که فردی معاشرتی و از لحاظ اجتماعی فعال بود رابطه نزدیکی برقرار کرد. مزلو از طریق این رابطه شخصاً مهارت های اجتماعی کسب کرد، در فعالیت های مدرسه مانند ویراستاری مجله های لاتین و فیزیک، بازی تنیس و تیم شطرنج درگیر شد.
بعد از اینکه مزلو از دبیرستان فارغ التحصیل شد، دختر عمویش ویل او را ترغیب کرد برای وارد شدن به دانشگاه کرنل اقدام کند اما او که اعتماد به نفس نداشت، سیتی کالج نیویورک را که شهرت کمتری داشت انتخاب کرد. تقریبا در همان زمان والدین مزلو طلاق گرفتند و فاصله عاطفی او از پدرش کمتر شد. پدر دوست داشت پسر بزرگش وکیل شود و مزلو در حالی که به سیتی کالج می رفت در دانشکده حقوق نیز ثبت نام کرد. با این حال یک شب او از کلاس های حقوق بیرون رفت و کتاب هایش را در آنجا رها کرد. او احساس کرد که حقوق خیلی زیاد به افراد شرور می پردازد و چندان با افراد خوب سروکار ندارد. با اینکه پدر او ابتدا ناامید شد اما سرانجام با تصمیم مزلو به ترک کردن دانشکده حقوق موافقت کرد.
زمانی که مزلو در سیتی کالج درس می خواند در درس فلسفه و درس های دیگری که علاقه او را برمی انگیختند عملکرد خوبی داشت. با این حال او در درس هایی که دوست نداشت به قدری ضعیف عمل می کرد که وی را از لحاظ تحصیلی مشروط می کردند. او بعد از سه ترم واحدهای خود را به دانشگاه کرنل در ایالت نیویورک منتقل کرد تا اندازه ای برای اینکه به دخترعمویش ویل که به آن دانشگاه می رفت نزدیک تر باشد و در ضمن از دخترخاله اش برتاگودمن که عاشق او شده بود فاصله بگیرد. عملکرد تحصیلی مزبو در دانشگاه کرنل نیز متوسط بود. استاد زمینه روان شناسی او ادوارد تیچنر، پیشگام مشهور در روان شناسی بود. تیچنر رویکردی سرد به روان شناسی داشت که هیچ ربطی به انسان نداشت و باعث شد مزلو سرد و بی تفاوت شود.
مزلو بعد از یک ترم تحصیل در کرنل به سیتی کالج نیویورک برگشت تا به برتا نزدیکتر باشد. او از دور عاشق برتا بود و هرگز وی را لمس نکرده و احساسات خود را به او ابراز نکرده بود. بعدا به طور ناگهانی رویداد غیر منتظره ای زندگی او را عوض کرد. زمانی که او به دیدن خاله اش، یعنی مادر برتا رفت، دخترخاله اش آنا، خواهر بزرگتر برتا، وی را به طرف برتا هل داد و گفت تورا به خدا او را ببوس و معطل نکن! او این کار را کرد و در کمال شگفتی برتا اعتراض نکرد. برتا نیز او را بوسید و از آن لحظه زندگی او معنی دار شد.
آبراهام و برتا بعد از چیره شدن بر مقاومت والدین آبراهام ازدواج کردند. والدین مزلو تا اندازه ای به این علت که او فقط 20 سال و برتا 19 سال داشت با این ازدواج مخالف بودند. در ضمن آنها می ترسیدند که ازدواج بین خویشان درجه اول به نقایصی در فرزندان آنها منجر شود. این ترس با توجه به اینکه والدین مزبو خودشان خویشاوند درجه یک بود و شش فرزند سالم داشتند، عجیب بود.
مزلو یک ترم قبل از ازدواج در دانشگاه ویسکانسین ثبت نام کرده بود. او بعد از 2 سال لیسانس خود را در فلسفه گرفت اما به رفتار گرایی جان واتسون هم علاقه داشت. این علاقه او را تشویق کرد درس های کافی در روان شناسی بردارد تا پیش نیازهای مدرک دکتری در روان شناسی را برآورد کند. او بعداً برنامه فوق لیسانس را در دانشگاه ویسکانسین آغاز کرد و با هاری هالو که به تازگی تحقیق درباره میمون ها را آغاز کرده بود همکاری نزدیک نمود. پایان نامه مزلو در زمینه تسلط و رفتار جنسی میمون ها حاکی از آن بود که سلطه اجتماعی حداقل در نخستی ها، از میل جنسی انگیزه قوی تری است.
مزلو در سال 1934 دکترای خود را گرفت اما تا اندازه ای به خاطر رکود اقتصادی و تا انندازها ی به علت یهود ستیزی که هنوز در بسیاری از دانشگاه های آمریکا حاکم بود، نتوانست جایگاه علمی به دست آورد. در نتیجه او برای مدت کوتاهی به تدریس در ویسکانسین ادامه داد و حتی در دانشکده پزشکی آن دانشگاه ثبت نام کرد. با این حال دانشکده پزشکی او را کسل کرد و احساس نمود که این دانشکده نیز مانند دانشکده حقوق نگرشی بی تفاوت و منفی نسبت به انسان دارد. هر وقت که مزلو از چیزی کسل می شد معمولاً آن را رها می کرد و دانشکده پزشکی از این امر مستثنی نبود.
او سال بعد به نیویورک برگشت تا در تیچرز کالج، دانشگاه کلمبیا دستیار پژوهشی ادوارد ثرندایک شود. مزلو که در زمان تحصیل در سیتی کالج و کرنل دانشجویی متوسط بود در آزمون هوش ثرندایک نمره 195 به دست آورد و این ثرندایک را ترغیب کرد دست وی را باز بگذارد که هر کاری دوست دارد انجام دهد. ذهن خلاق مزلو در این موقعیت شکوفا شد اما بعد از یک سال و نیم تحقیق درباره میل جنسی انسان کلمبیا را ترک کرد تا به عضوینت علمی کالج بروکلین درآید.
زندگی در نیویورک در خلال دهه 1930 و 1940 فرصت آشنایی با چند تن از روان شناسان اروپا را که از سلطه نازی گریخته بودند برای مزلو فراهم آورد. مزلو از بین این افراد با اریک فروم، کارن هورنای، مکس ورتهایمر و کورت گلدشتاین ملاقات کرد. مزلو تحت تاثیر هر یک از این افراد به علاوه آلفرد آدلر که آن زمان در نیویورک زندگی می کرد قرار گرفت. آدلر شب های جمعه در خانه اش سمیناری تشکیل می داد و مزلو مانند جولین راتر بارها در این جلسات شرکت میکرد. مزلو در نامه ای به فرانک گوبل نوشت:
فکر میکنم منصفانه است که بگویم من از بهترین معلمان به صورت رسمی و غیر رسمی برخوردار بودم. از هر کسی تا کنون زندگی کرده است صرفا به این خاطر که موقعی در نیویورک سیتی بودم که نخبگان آلمان از شر هستلر به آنجا مهاجرت کرده بودند. نیویورک سیتی در آن روزگار معرکه بود. از زمان آتن باستان چیزی شبیه این وجود نداشته است. نمی توانم بگویم که کدام یک از بهتر از دیگری بود. من فقط از همه و از هر کسی که چیزی برای آموختن به من داشت یاد می گرفتم... بنابراین هرکسی نمی توانست به من بگوید که طرفدار گلدشتاین هستم یا طرفدار فروم یا آدلر یا هرکس دیگری. من هیچ گاه دعوت کسی را برای ملحق شدن به این سازمان های تنگ نظر و فرقه گرا نپذیرفتم. من از تمام آنها یاد گرفتن و از نزدیک شدن به هر دری خودداری کردم.
یکی دیگر از استادان مزلو روت بنه دیکت، انسان شناس در کلمبیا بود. بنه دیکت در سال 1938 مزلو را تشویق کرد درباره سرخپوستان بلاکفوت شمال ایالت آلبرتای کانادا تحقیق کند. تحقیق درباره سرخپوستان آمریکا به او آموخت که تفاوت بین فرهنگ ها سطحی است و سرخپوستان بلاکفوت در درجه اول انسان و در درجه دوم سرخپوستان بلاکفوت هستند. این آگاهی به مزلو کمک کرد تا در سالهای بعدی متوجه شود که سلسله مراتب نیازهای معروف او به طور برابر در مورد هرکسی کاربرد دارد.
مزلو در کالج بروکلین معلم بسیار محبوبی بود و کلاس های او معمولاً زود پر می شدند. او علاوه بر تدریس در پنج درس، رهبری کردن سمینارهایی در منزلش و نوشتن کتابی در زمینه روان شناسی نابهنجاری، با دانشجویان جلسات روان درمانی تشکیل می داد. در آن زمان روان درمانی و روان کاوی توسط خیلی از افراد تقریبا مترادف با هم انگاشته می شدند. مزلو که در زمینه روان درمانی یا مشاوره آموزش ندیده بود سعی نداشت روان کاوی تمام عیار را اجرا کند بلکه برای دانشجویانی که عمدتا مشکلات جزئی داشتند درمان کوتاه مدت را اجرا می کرد. او به دانش دست دوم خود درباره روان کاوی و قدرت تخیل خویش برای کمک به این دانشجویان استفاده می کرد و می خواست به آنها بفهماند که احساسات، خیالپردازی ها و تمایلات جنسی آنها کاملاً طبیعی هستند.
در اواسط دهه 1940 سلامت مزلو رو به وخامت گرایید. او در سال 1946 در سان 38 سالگی به بیماری عجیبی مبتلا شد که وی را ضعیف و فرسوده کرد. سال بعد مرخصی استعلاجی گرفت و همراه با برتا و دو دخترش به شهر پلیزانتون ایالت کالیفرنیا رفت و در آنجا مدیر یک موسسه تصادفا به نام او بود شد. برنامه کاری سبک او وی را قادر ساخت زندگی نامه ها و تاریخچه ها را برای یافتن اطلاعاتی درباره افراد خودشکوفا مطالعه کند. در سال 1949 او سلامت خود را بازیافت و به کار تدریس در کالج بروکلین برگشت.
مزلو در سال 1951 پستی را به عنوان مدیر گروه در دپارتمان روان شناسی دانشگاه جدید التاسیس شده براندیز در شهر والتهام ایالت ماساچوست به دست آورد. او در مدت اشتغال در دانشگاه براندیز، افکار، عقاید، احساسات، فعالیت های اجتماعی، گفتگوهای مهم و نگرانی درباره سلامتی اش را در درفتر خاطراتش یادداشت کرد.
مزلو به رغم اینکه در دهه 1960 به شهرت رسیده بود از کار خود در این مدت راضی نبود. او به طور فزاینده ای از دانشجویان و هیئت علمی در براندیز سرخورده شده بود. برخی از دانشجویان به روش های تدریس او اعتراض کردن و درگیری تجربی بیشتر و رویکردی را که کمتر عقلانی و علمی باشد می طلبیدند. علاوه بر این، او در دسامبر 1967 به حمله قلبی شدید اما نه مهلک دچار شد. او بعدا آگاه شد که بیماری عجیب بیش از 20 سال او حمله قلبی تشخیص داده نشده بوده است.
مزلو در حالتی از ضعف سلامتی و ناامیدی از جو علمی حاکم بر دانشگاه براندیز پیشنهاد پیوستن به شرکت اجرایی سگا در شهر منلو پارک کالیفرنیا را قبول کرد. او شغل خاصی در آنجا نداشت و آزاد بود تا آن گونه که دوست داشت فکر کند و بنویسد. او از این آزادی لذت می برد اما در هشتم ژوئن 1970 در حالی که به آهستگی مشغول دویدن درجا بود، ناگهان در اثر سکته قلبی شدید در سالگی درگذشت.
مزلو در دوران زندگی خود افتخارات متعددی کسب کرد که انتخاب او به عنوان ریاست انجمن روان شناسی آمریکا در سال 1968-1967 از آن جمله بود. او در زمان مرگ خود نه تنها در حرفه روان شناسی بلکه در بین افراد تحصیلکرده مخصوصاً در مدیریت بازرگانی، بازاریابی، الهیات، مشاوره، آموزش و پرورش، پرستاری و سایر رشته های مرتبط با سلامتی مشهور بود.
زندگی شخصی مزلو هم از لحاظ جسمانی و هم روانی پر از رنج و محنت بود. او در نوجوانی شدیداً خچالتی، ناخشنودی، منزوی و خودناپذیر بود. عشق او به برتا وی را بدبخت کرد زیرا نمی دانست چگونه رفتار کندو برتا چه احساسی نسبت به او دارد. این مشکلات بعد از ازدواج او برطرف شدند اما او همچنان شدیداً خجالتی بود. او از سخنرانی در حضور مرم وحشت داشت و 50 سال طول کشید تا توانست بر صحنه هراسی خود غلبه کند. به رغم چندین سال روان کاوی، هرگز بر نفرت شدید خود از مادرش غلبه نکرد و با وجود اصرار خواهر-برادرهایش که شبیه او نسبت به مادرشان نداشتند، از شرکت در مراسم خاکسپاری وی خودداری نمود. او در سال 1969 در دفتر خاطراتش این افکار را در مورد مادرش نوشت:
چیزی که من علیه آن واکنش نشان دادم و کاملاً از آن نفرت داشتم فقط ظاهر جسمانی او نبود بلکه ارزش هاو نظر وی درباره دنیا، خست او، خودخواهی کامل او، بی علاقگی او به هرکس دیگری در دنیا، حتی به شوهر و فرزندانش، تصور او در این باره که هرکسی با وی مخالف بود اشتباه می کرد، بی علاقگی او به نوه هایش، نداشتن هیچ دوستی، شلختگی و کثیفی، نداشتن احساس خانوادگی نسبت به والدین و خواهر و برادرهای خودش، همگی مرا منزجر می کرد. همیشه از خود می پرسیدن آرمان پرستی من، تاکید بر اصول اخلاقی، بشر دوستی، تاکید بر مهربانی، عشق، دوستی و همه موارد دیگر از کجا آمده اند. به من پیامدهای نداشتن عشق مادری کاملاً واقف بودم اما هسته فلسفه زندگی من و تمام پژوهش ها و نظریه پردازی من در نفرت از او ریشه داردو انزجار از هر چیزی است که او مظهر و طرفدار آن بود.
سلامت جسمی مزلو هیچ گاه مساعد نبود و او از یک رشته بیماری ها از جمله خستگی مزمن، کمی قند خون؛ التهاب مفاصل لگن و مشکلات قلبی مزمن رنج می برد. دفتر خاطرات او پر از اشاراتی به وضع ناگوار سلامتی اوست. او در آخرین یادداشت خود یک ماه قبل از مرگش، از توقع افراد از وی برای رهبر و سخنگوی جسور بودن، شکایت کرد. او نوشت: من ذاتا جسور نیستمو جسارت من واقعا غلبه کردن بر همه نوع بازداری ها، نزاکت، ملایمت و کمرویی است و این همیه به قیمت خستگی زیاد، تنش، نگرانی و بدخوابی تمام شده است.
بیشتر بخوانیم: