عقل کارل مارکس که از غذای پرتوان ما بعدالطبیعه هگلی و اقتصاد ریکاردویی نیرو گرفته بود، بصیرت های جامعه شناختی نافذی را درباره انگلستان صنعتی قرن 19 به بار آورد. در قرن 20 آراء و افکار او بیش از نظریات هر متفکری در نقشه سیاسی و فرهنگی جهان تاثیر گذاشته است.
وقتی مارکس به بحث درباره جوامع می پردازد میان آنچه زیربناهای اقتصادی و روبناهای سیاسی، فرهنگی و حقوقی آنها می نامد تمایز می نهد. او معتقد است که وضع حیات سیاسی، فرهنگی و حقوقی جامعه را نوع اقتصاد آن جامعه تعیین میکند. به نظر مارکس وقتی مردم با گرسنگی دست به گریبانند می کوشند تا با شرایط آب و هوایی طاقت فرسا کنار آیند هنرهای زیبا و آداب و رسوم اجتماعی و حقوقی پیچیده نمی تواند پا بگیرد. به علاوه او ا دعا می کند آن نوع جامعه ای که دست برقضا فرد در آن متولد می شود محدودیت های اساسی بر توانایی ها و پیشرفت شخصی او تحمیل خواهد کرد.
در این حقیقت تردید نیست که ما انسان ها خود و یا کیفیت مان را با عملی تعیین نایافته و اسرارآمیز نمی آفرینیم، نه تصمیم می گیریم که در کدام دوره تاریخی زندگی می کنیم و نه می توانیم شرایط سیاسی و جغرافیایی حاکم بر زمان تولدمان را انتخاب کنیم. مشکلاتی که با آن ها روبرو هستیم تا حدود زیادی معلول شرایط زندگی ماست و این مشکلات را با استفاده از ایده ها و راه حل هایی رفع می کنیم که دم دست می یابیم و خود آنها تا حدودی مقید و مشروط به اوضاع و احوال زندگی است.
از سوی دیگر هر چند انسان ها بدون تردید محصول اوضاع و احوالند، در عین حال می توانند اوضاع و احوال را تغییر دهند. بعید است که مارکس معتقد به این باشد که ما قربانیان بی اراده ضرورت علّی و معلولی باشیم. او بر امکانات تغییر پویا و عمل انقلابی تاکید می ورزد. بنابراین نمی توان مارکسیسم را با جبرباوری مکانیکی یعنی آموزه تقدیرگرایانه ای که منکر فعالیت و قصد انسان است مساوی دانست.
بر عکس مارکس استدلال می کند خود اوضاع و احوال و شرایطی که آگاهی را شکل می دهد تا حدی وابسته به اعمال انسان است. آنها شامل ارتباطات انسانی می شوند که از نظر تاریخی به واسطه اعمال نوع بشر به وجود آمده اند. او در رساله سوم از سه نکته درباره فوئر باخ می نویسد:
آموزه ماتریالیستی درباره تغییر اوضاع و احوال و تربیت فراموش می کند که اوضاع و احوال به وسیله انسان تغییر می کند.
در همان اثر تا حدودی ایده آلیسم را معتبر می شمارد، نظریه ای که معمولاً به عنوان مخالف جدی ماتریالیسم تلقی می شود.
تاثیر هگل
هگل عقیده دارد میان آگاهی یک انسان و انسان های دیگر ارتباطی است، اما دانستن این نکته مهم است که او مردم واقعی یا حتی مردم صرفاً ممکن را شرح و توصیف نمی کند بلکه موضوع بحث او روابطی است که میان ارواح انسانی حاکم است که به نوبه خود تجلیات روح جهان هستند.
گفته می شود که هر رابطه ای ناسازگاری های درونی یا تنش هایی در خود دارد که موجب ناپایداری آن شده و نهایتاً به در هم شکستگی منجر می شود. بعد از درهم شکستگی از تکه پاره های رابطه پیشین رابطه جدیدی پدید می آید و برای تمام مشکلاتی که معلول فروپاشی نخستین است راه حل هایی ارائه می دهد ولی بعداً تنش ها و ناسازگاری های خاص خود را می پرورد.
شتابی که معلول جایگزینی پی در پی یک مجموعه از روابط با مجموعه دیگر می باشد اساس و دیالکتیک هگلی را تشکیل می دهد که آن را به حق می توان دیالکتیک روح نامید. تصویرپردازی آن کمابیش یادآور سه پایه مسیحی است: معصومیت، هبوط و رستگاری. روح نخستین، که نقطه آغاز هگل می باشد به اصطلاح محض و کل است ولی فاقد خودشناسی. تلاش برای خودشناسی شکاف و ناآرامی درونی را به بار آورده و به آشتی و نوع عالی تر و رضایت بخش تری از کلیت منجر می شود.
مارکس مانند دیگر روشن فکران جوان نسل خود مجذوب بینش تایخی و فلسفی هگل بود. اما در دهه 1840 که در طول آن به این باور رسید که اصلاً این روابط روحی نیستند که جوامع را شکل می دهند، نگرش اولیه خود را ترک گفت و به نگرش مرد بالغ تری دست یافت.
شرایط مادی که نسبت به روح خارجی هستند، مثلا انواع کارهایی که مردم می کنند، چیزهایی هستند که دارای اهمیت اند. به عبارت دیگر پیشرفت تاریخ را خودآگاهی تعیین نمی کند. به نظر مارکس خودآگاهی متناسب با افزایش کنترل ما روی محیط افزایش می یابد نه برعکس.
به علاوه تا زمانی که نژاد انسانی به کنترل کامل اوضاع و احوال مادی نائل نیامده است ناگزیر روابط میان انسان ها شکل سروری و بردگی به خود خواهد گرفت ولی خودسروری و بردگی به تدریج تحول یافته و متناسب با هر مرحله از فرآیند تاریخی اشکال جدید به خود می گیرد. شتاب این فرآیند آنچنان نیست که هگل تصور می کرد، تنش هایی که در هر مرحله ای از تاریخ بشریت بروز می کند، چهره هایی از نیروهای مادی است نه روح. همان طور که تقریباً هر کس می داند نظریه مارکس را ماتریالیسم دیالکتیک می نامند.
نیروهای تولیدی، تقسیم کار و اشکال مالکیت
به نظر مارکس ساختار درونی هر دولت بستگی به زمینه ای دارد که نیروهای تولیدی دولت در آن رشد و تکامل یافته اند. از اینجا نتیجه می شود به محض اینکه فهمیدیم یک کشور چه نوع اقتصادی دارد باید بتوانیم به چیزهای زیادی درباره ویژگی های فرهنگی و درونی دیگر آن پی ببریم.
نه تنها نوع و سرشت اقتصادی جامعه توسط تولیدات آن مشخص می شود بلکه این امر اساساً به میزان تقسیم کار موجود در جامعه وابسته است. نیروهای تولید جدید ضرورتاً با پیشرفت و تکامل تقسیم کار و به عبارت دیگر با تغییراتی که در ساختار کلی تمامیت نیروی کار روی می دهد توأم است. به علاوه مارکس می گوید همه مراحل گوناگون پیشرفت را می توان به منزله انواع یا اشکال متفاوت مالکیت به شمار آورد.
اولین شکل مالکیت دوره اشتراکی نخستین است. دوره اشتراکی مرحله در تاریخ بشریت است که در آن تولید هنوز تکامل نیافته است. در دوره اشتراکی مردم از راه شکار و ماهی گیری و پرورش حیوانات و کشاورزی زندگی می کنند. در این دوره تقسیم کار بسیار ساده است یعنی بر توسعه جزئی تقسیم طبیعی کار که در خانواده دیده می شود مبتنی است.
شکل گیری دوم مالکیت برده داری است. ولی بر اساس نظریه مارکسیستی برده داری قبلاً در دوره اشتراکی نخستین به صورت کمون در ساختار خود خانواده وجود داشت ولی برده داری کامل تنها وقتی آشکار می شود که جمعیت رشد کند، جوامع پیچیده تر می شود و تماس و برخورد میان قبیله ای افزایش می یابد. طبق نظام طبقه بندی مارکسیستی، جوامع قبیله ای پیچیده و آن نوع دولت های فئودال که در دوران سیاه تاریخ اروپا شاهدش هستیم جوامع برده دار محسوب می شوند. جامعه قبیله ای پیچیده جامعه ای است که حاصل اتحاد قبایل متعدد است که در نتیجه توافق یا پیروزی است و معمولاً به دولت یا شهر تحول پیدا می کند.
شکل سوم مالکیت سرمایه داری است. هر جایی که داد و ستد باشد طبقه تاجر به عرصه ظهور خواهد رسید. نظام سرمایه داری مبین پیروزی این طبقه بر اغلب مردم به نام طبقه میانی یا بورژوازی است. در نظام سرمایه داری طبقه میانی یا یکی از بخش های آن، مالکیت ابزارهای تولید و کنترل ثروت را در اختیار دارد یعنی کارخانه ها، بانک ها و... .
مرحله چهار مالکیت سوسیالیسم است. مارکس معتقد است به محض به وجود آمدن نیروی کار صنعتی و نیمه روشنفکر تحقق سوسیالیسم امکان پذیر است و هنگامی انقلاب سوسیالیستی رخ می دهد که کارگران دریابند نیرومندتر از کارفرمایان هستند در واقع پیروزی طبقه کارگر بر مدیران طبقه میانی تولید صنعتی.
طبق نظریه مارکسیستی، آخرین مرحله تکامل انسانی وقتی به دست خواهد آمد که بر این دیکتاتوری غلبه حاصل شود. در این لحظه از تاریخ بساط دولت برچیده خواهد شد و دیگر نه مالکیت شخصی وجود خواهد داشت و نه اختلافات طبقاتی.
از جامعه اشتراکی نخستین تا کمونیسم: آیا تنها یک مسیر وجود دارد؟
مارکس اصراری نداشت که برای رسیدن به آرمان شهر تنها یک مسیر وجود دارد. در گروندریسه چنین می نماید که نکته عمل گرایانه و محدودتری را در کار می آورد، یعنی این نکته که جوامع غیرکمونیست ناگزیر با اختلافات طبقاتی دست به گریبان اند که منجر به ناپایداری آنها می شود. بنابراین فقط جوامع کمونیست می توانند پایدار باشند.
متاسفانه این تلقی ساده انگارانه تصویری از جوامع انسانی پیش روی ما می گذارد متشکل از نظام های غیرعقلانی که به کرّات از هم می پاشند و نظم و ترتیب اقتصادی و اجتماعی جدید جایگزین شان می شود. چنین تصویری هیچ اطمینانی نمی دهند که آیا انسان ها به کمونیسم دست خواهند یافت، یعنی تنها نظم و ترتیبی که به نظر مارکس می تواند ضامن پایداری و ثبات باشد.
بنابراین شاید باور به این امر دلگرم کننده باشد که توالی غایت شناختی مرحله اشتراکی نخستین، برده داری، سرمایه داری و سوسیالیسم باید در هر جایی روی دهد و این که ضرورتاً به ایجاد کمونیسم در همه جا منتهی خواهد شد. از سوی دیگر این الگوی غایت شناختی انعطاف پذیر با وقایع تاریخی مطابق نیست. براساس این الگو باید سرمایه داری پیش از سوسیالیسم بیاید؛ انقلاب های موفقیت آمیز سوسیالیستی این قرن نه در کشورهای صنعتی اروپا و آمریکای شمالی بلکه در کشورهایی به وقوع پیوسته است که عمدتاً دارای نیروی کار کشاورزی هستند مثل چین، روسیه، کوبا.
شاید انسان در واقع به خاطر این تفکر مورد ملامت نباشد که زندگی کردن در پایین دست توده اجتماعی مرحله اشتراکی نخستین(اگر این مرحله پایین دست و بالا دستی داشته باشد) ظاهراً از دارا بودن جایگاه پایینی در جامعه برده دار یا در سرمایه داری یا حتی در دولت سوسیالیست بسیار لذت بخش تر است.
پاسخ مارکس این است که وقتی طبیعت سخاوتمند باشد نه تاریخی هست نه حرکت دیالکتیکی. ساکنان مرحله اشتراکی نخستین چیزی از خود به ما نمی گویند و اگر روزگاری تغییرات مهمی در حال و وضع آنها روی دهد از بیرون عارض خواهد شد، نه به واسطه تنش های درونی.
با این حال حتی ممکن است مرحله اشتراکی سخاوتمند نخستین با مشکلاتی مواجه شود که با رشد سریع جمعیت توأم است و رشد جمعیت احتمالاً تابع افزایش تولید و فن آوری های جسورانه تر است. حیوانات به جای شکار شدن پرورش می یابند و سبزیجات به جای برداشت، کاشته می شوند و نتیجه این کار به درستی می تواند تولید مازاد بر مصرف مورد نیاز تولیدکنندگان باشد. این تولید مازاد عامل شتاب دهنده ای است که منجر به تشکیل طبقه اجتماعی جدید می شود که وظیفه اش عبارت است از خرید و فروش این مازاد و سازمان دادن مقررات تولیدی پیچیده تر.
این طبقه جدید تا جایی که بتواند از تولید کنندگان محصول مازاد بیشتری خواهد گرفت و این به نوبه خود می تواند به پیدایش یک طبقه یا طبقه ای فرعی از مردم خوش خوراکی شود که هیچ کاری ندارند. این طبقات غیر کارگر و تشکیلاتی بر کل جامعه مسلط می شوند و بدین سان کل جامعه را به ویرانی سوق می دهند.
ایدئولوژی ها
عبارتند از نظام های اعتقادی. در نظریه مارکسیستی کلمه ایدئولوژی اغلب دلالت های تحقیرآمیز دارد مبنی بر اینکه اعتقادات مورد بحث مشکوک هستند یا ریشه در آگاهی کاذب دارند. همه جوامع فاسد توسط ایدئولوژیست های خاص آن جوامع تقویت و محکم می شوند و سلسله مراتب را می سازند و همه حتی فرودستان به آن اعتقاد دارند که می گویند نظمی طبیعی وجود دارد که بر طبق آن فقرا از دیگر مردن پست ترند یا شاید اعتقاد دارند بدون سلسله مراتب جامعه نابود خواهد شد.
لنین راه مقابله با اعتقادات ایدئولوژیکی را تاسیس گروه پیش تازی می داند که کارشان ارائه باور های صحیح است. اومعتقد بود که نقادی جدی از جامعه باید متضمن نقادی ایدئولوژی آن باشد، این دو جدایی ناپذیرند.
مکتب فرانکفورت
فلسفه مکتب فرانکفورت را ایدئولوژیکریتیک (نقد ایدئولوژی) می نامند که عنوان می کند مردم باید خودشان را تابع رویه نقادانه ای قرار دهند که آن را به جستجوی سرچشمه های باورشان درباره جهان وا خواهد داشت.
نقد ایدئولوژی تنها وقتی می تواند آغاز شود که مردم عادی بر سر برخی از مفروضات اساسی با مشاوران مارکسیست خود به توافق برسند. مردم عادی باید این فرض مسلم با فراباوری بنیادی را بیاموزند که وظیفه باورها و اعتقادات آنها درباره جامعه عبارت است از مشروعیت بخشیدن به موسسات اجتماعی بیدادگر ولی غیرضروری.
اولین هدف درمان مارکسیستی به سبک مکتب فرانکفورت عبارت است از تشویق و ترغیب مردم برای مجسم کردن الگویی از جامعه که تمام معیارهای لازم برای یک جامعه ایده آل را احراز کند و بر موسسات بیدادگر یا آداب برده سازی برخی از گروه ها مبتنی نباشد. گام دوم عبارت است از بحث و بررسی در باب این موضوع تا زمانی که افراد درگیر با آن دریابند که الگوی توصیف شده صرفاً رویایی پوچ نیست بلکه واقعا می تواند تحقق خارجی داشته باشد.
مشاوره فلسفی به مردم ثابت می کند که جامعه ایده آل نه تنها ممکن است بلکه ضروری برای رشد کامل استعداد انسان است. درنهایت کسانی که به واسطه نقد ایدئولوژی به روشن بینی نائل آمده اند از اعضای طلایه داران مارکسیستی-لنینیستی خواهند شد. آنها به درون جامعه رفته و هرکس دیگری را متقاعد خواهد کرد که دگرگونی انقلابی هم ضروری است هم مطلوب.
برای مکتب فرانکفورت و هم مسلکان آن جای بسی تاسف است که آموزش فلسفی چندین ساله در زمینه روش شناسی آن مکتب تاکنون حتی موجب یک نمونه انقلاب موفقیت آمیز در هیچ جای جهان نشده بنابراین به نظر می رسد نقد ایدئولوژی روش مطمئنی برای ایجاد دگرگونی اجتماعی نیست.
آدرنو مدعی است که تشکیل جلسه بحث و تبادل نظری که در آن شرکت کنندگان بتوانند باورهای خود را جرح و تعدیل کنند و بدین وسیله به تلقی خاص خودشان از زندگی رضایت بخش عقلانی دست یابند روش خوبی برای تجدید ساختار جامعه است ولی گاهی به نظر می رسد که وی بیم دارد نتواند جامعه سرمایه داری را از بیخ و بن برکند.
به عبارت دیگر شاید وی نتواند دیگران را متقاعد کند که زندگی در چامعه سرمایه داری مستلزم 1- فقر است به طوری که دیگران بتوانند به مصرف گرایی خود ادامه دهند،2- هدر دادن منابع طبیعی زمین،3- تولید کالاهایی که قرار است دور ریخته شود؛ زیرا این تنها روش نگه داشتن ماشین نظام سرمایه داری است. مردم باور ندارند که طرق دیگر اداره اقتصاد هیچ مزیتی ندارد.
بیشتر بخوانیم: