جنگ جهانی دوم به دلایل بسیاری آغاز شد. بعضی از اصلی ترین آنها بحران اقتصادی و تورم و درخواست غرامت جنگی از جمهور ی وایمار آلمان پس از جنگ جهانی اول و رکود اقتصادی و نیاز ژاپن به مواد اولیه بود که باعث ظهور و رواج اندیشه فاشیسم و ملی گرایی ظهور اندیشه دیکتاتوری و محدود کردن فکر و اندیشه شد.
بعد از جنگ جهانی اول کشورهای فاتح نتوانستند روابط بین المللی را بر اصولی معتبر و درست بنا نهند. مشکلات ناشی از جنگ نیز مانع ایجاد یک فرصت مناسب برای تدوین چارچوبی محکم و اصولی جهت نظم بخشیدن به روابط بین کشورها شد.
وضع اسفبار زندگی مردم آلمان به دنبال شکست در جنگ جهانی اول و الزام دولت آلمان به پرداخت غرامت جنگی سنگین، ظهور آدولف هیتلر را که عامل اصلی شروع جنگ جهانی دوم بود، تسهیل کرد.
وی که شکست آلمان را نتیجه توطئه یهودیان و کمونیست ها می دانست، نه تنها خواستار تجدیدنظر در عهدنامه ورسای شد بلکه با طرح شعار پان ژرمنیسم و با اعلام برتری کامل نژاد ژرمن، حق گسترش قلمرو آلمان تا سرزمین ملت های اسلاو در اروپای مرکزی و شرقی را مسلم انگاشت و تبعیض نژادی را اساس جهان بینی خود قرار داد و به همین شکل در صدد گسترش نفوذ خود در دیگر نقاط جهان برآمد.
از سوی دیگر جامعه بین ملل، ایتالیا را به سبب اشغال اتیوپی در سال 1935، تحریم اقتصادی کرد و این امر به ایجاد محور رم-برلین در سال 1936 انجامید.
پس از جنگ جهانی اول، برتانیا، روسیه و فرانسه و آمریکا ، حدود 78 میلیون متر مربع از خاک کره زمین (بیش از نیمی از خشکی های جهان) را در اختیار داشتند. در مقابل، سرزمین های متعلق به المان، ایتالیا و ژاپن مجموعاً به حدود 6/2 میلیون مر مربع می رسید.
این تفاوت ها بیانگر چرایی عزم کشورهای کامیاب (بریتانیا، روسیه، فرانسه و امریکا) در حفظ مرزهای موجود و اجتناب آنها از جنگ و در عین حال دلیل تداوم ناخرسندی فزاینده آلمان، ایتالیا و ژاپن بود. این امر 3 کشور اخیر را در طول 20 سال ترک مخاصمه (1919-1939) به سوی توسعه ابزارهای جنگی کشاند و آنها را به گسترش سرزمین های شان واداشت و ستیزه جویی های آنها اسباب جنگ جهانی دوم را فراهم آورد.
جنگ جهانی اول به پایان رسید اما نظام سرمایه داری اروپا جنگ دیگری را آبستن بود. سرمایه داری اروپا از بازارهای پس از جنگ فربه شده بود. تنها چند ماه پس از جنگ جهانی اول بود که شوراهای انقلابی کارگری به ویژه در آلمان پدید آمده و شدیداً طبقه حاکم را نگران کرده بودند. به همین خاطر طبقه حاکمان آلمان به تسلیح میلشیای ارتجاعی همت گمارد تا خطر انقلاب را برطرف کرده و بتواند انقلاب روسیه را از حمایت کارگران اروپا محروم نماید.
شوراهای انقلابی کارگری در هم کوبیده شدند و بحران اقتصادی برجای ماند تا این که در سال 1929 میزان بیکاری به درجه ای بی سابقه رسید. اشتهای استعماری قدرت های بزرگ سرمایه داری و رقابت های شان هم در این زمان به شدت تقویت شده بودند. دو اتفاق مهم آتش اولیه جنگ جهانی دوم را برافروخت، حمله ژاپن به چین (ژوئیه 1937) و اشغال لهستان توسط آلمان (سپتامبر 1939).
کشورهای درگیر جنگ جهانی دوم دو گروه بودند که به نام متفقین و متحدین شناخته می شوند.
هیتلر برای ادعای حیثیت قوم ژرمن به پا خاست تا کینه های خفته ملت آلمان را بعد از پایان جنگ جهانی اول بیدار کند و حقارتی را که به گفته او و هم فکرانش بعد از پایان جنگ اول و معاهده ورسای دول متفق بر آنان تحمیل کردند، تلافی کند. هر چند نیروهای متفقین عقیده داشتند آلمانی های تحقیر شده دیگر هیچگاه تهدیدی برای جهان نخواهند بود.
ایدئولوژی حزب نازی که شخص آدولف هیتلر در کتابش (نبرد من) تشریح می کند، بیانگر اندیشه های فوق العاده شوونیستی بود که برتری قوم ژرمن ها را تبلیغ می کرد. هیتلر در این کتاب مدعی بود که آلمان ها فاقد فضای حیاتی هستند و نازی ها هم از احساسات مخالف عهدنامه ورسای و نارضایتی ناشی از تشدید استثمار و فقدان حقوق سیاسی سود می جستند و ادعا می کردند که فقط جنگ می تواند خواسته ها و آرمان های آنان یعنی ملت آلمان را محقق سازد.
در این میان عمیق تر شدن بحران عمومی سرمایه داری که جنگ اول جهانی و انقلاب شوروی (سال 1917) نشانه های آن بودند، بیش از پیش تضادهای جهان امپریالیستی را تشدید می کرد، امپریالیسم جهانی هم اینک با یک نظام نوپا روبرو بود که روس ها به رهبری لنین در شوروی تاسیس کرده بودند. هم اکنون نظام سرمایه داری جهانی با قطب جدید از قدرت روبرو شده بود.
شوروی ها در امور جهانی نفوذ قابل ملاحظه ای می یافتند: تضادهای جهان سرمایه داری به خصوص طی بحران جهانی سال های 1929 تا 1933 که مهلک ترین تشنج اقتصادی در تاریخ سرمایه داری بود، تشدید می شد. این بحران در ایالات متحده آمریکا آغاز شد و به سایر ممالک سرمایه داری سرایت کرد: در سال 1933 میزان تولید صنعتی به نسبت سال 1929 در آمریکا و بریتانیای کبیر، آلمان و فرانسه به ترتیب 64، 88، 65 و 81 درصد تنزل کرد. ارکان داد و ستد جهانی با 65 درصد کاهش به لرزه آمد. بیکاری عالم گیر شد، عده بیکاران در آمریکا به 13700000 نفر و در بریتانیای کبیر به 2600000 نفر رسید.
این آمار و ارقام حکایت از بحران عمیقی داشت که در نظام جهانی سرمایه داری به وقوع پیوسته بود و این نظام را دچار تضادهای آشتی ناپذیری می کرد. پیشتر از آن در سال 1931 ژاپنی ها به مناطق شمال خاوری چین حمله کرده بودند و برای مقابله با تمرکز سرمایه های فرانسوی، آمریکایی و انگلیسی از آسیا راه خشونت و قهر را برگزیدند و بدین ترتیب تا قبل از شروع جنگ جهانی دوم کانون خطری در خاور دور به وجود آمد.
ن.ای.آینسیموف، نویسنده و تاریخ نگار روس در این باره می نویسد: در میان کشورهای اروپایی، آلمان بیش از همه صدمه دید، بیکاری عالم گیر و شدید بود، سقوط شدید سطح زندگی، رکود اقتصادی را به یک بحران سیاسی مبدل نمود. به این ترتیب انحصارات آلمان گام به گام و سرانجام در اوایل سال 1933 موفق شدند نازی ها را بر اریکه قدرت مستقر کنند و بی شک حکومت به دست مرتجع ترین و در عین حال مجاوزترین محافل افتاد.
هیتلر در کتاب نبرد من اعلام می کرد: وقتی از خاک بیشتر در اروپا سخن می گوییم؛ باید اول و پیش از همه به روسیه و ممالک همجوار او بیندیشیم. رفته رفته با تسلط نازی ها دومین کانون خطر در قلب اروپا به وجود آمد و جهان هرلحظه به سوی جنگی خونین قدم بر می داشت. صدای پای فاشیسم رساتر و واضح تر از هر زمانی به گوش می رسید. آیا وقوع جنگ اجتناب ناپذیر بود؟
این تحولات دور از چشم سران شوروی نماند. در کنگره هفدهم حزب کمونیست شوروی اعلام کرد: تحولی نامطلوب از جانب نازیسم در جریان است و قابل پیش بینی است، فاشیسم که اکنون کنار صحنه قرار دارد خود را به زودی وارد صحنه می کند و سعی دارد دست به تلاش و پیگیری برای رسیدن به نازیسم بزند و این بدان معناست که زمانی بحرانی برای انقلابی ها دارد فرا می رسد. البته این پیشگویی وی صرف نظر از مجادلات و گفت و گوها و احیاناً توافق های اولیه شوروی با آلمان می تواند نشان گر احساس خطر روس ها از رقیب خود و پیشروی آلمان ها به اروپای شرقی باشد. جایی که بعد از پایان جنگ معلوم شد چقدر روس ها به حضور و فعالیت در آنجا علاقمند بودند.
با تشریح اوضاع جهان و صف بندی نیروهای سیاسی و نظامی و حتی پیشگویی و پیش بینی بعضی از رهبران کشورها این سوال پیش می آید که چرا جامعه جهانی تلاشی مضاعف برای جلوگیری از این جنگ به عمل نیاورد؟ پایخ به این سوال با تشریح علمی وضعیت بافت حکومت های کشورهی متفقین و متحدین قابل بررسی است. این که چه کسانی تلاش می کردند هیتلر را به راس قدرت برسانند.
تصمیمات پشت پرده کشورهای امپریالیستی برای درگیر کردن فاشیسم و کمونیسم و خلاصی از دست هر دو تا جایی که از دید محافل ادبی و ژورنالیسی آن زمان فاشیسم و کمونیسم دو روی یک سکه قلمداد می شدند. هر کدام از این ها علائم و گزاره هایی است که می تواند ما را به سوی دست یافتن پایخ نهایی رهنمون کند. سرمایه داری انگلیسی و فرانسوی در آن مقطع، حکومت شوروی همراه با جنبش های انلابی داخلی خود را دشمنانی خطرناک تر از فاشیسم می دانستند و از همین رو امیدوار بودند که بتوانند از جنگ با کشورهای فاشیستی اجتناب کنند و آنها را علیه شوری سوق دهند تا از این طریق بتوانند به کمال مطلوب برسند: انهدام شوروی توسط نیروهایی جز خود آنها و در عین حال تضعیف رقبای سرمایه داری خود یعنی ژاپن، آلمان و ایتالیا.
نکته جالب این که آینسیموف به سیاست ایالات متحده آمریکا اشاره می کند و می نویسد: سیاست آمریکا برای حفظ صلح، سیاستی بسیار خطرناک بود. بیاد بیاوریم که پس از جنگ جهانی اول انحصارات مالی ایالات متحده آمریکا همراه با فرانسه و انگلستان کمک های مالی عظیمی در تجدید حیات و توسعه صنایع سنگین آلمان صرف کردند و این یکی از عوامل عمده ای بود که به تجاوزگران آلمانی امکان ترکتازی می داد.
برگرفته از دانشنامه جنگ جهانی دوم
بیشتر بخوانیم:
جزئیاتی در خصوص جنگ جهانی دوم- پیش زمینه جنگ