سی رایت میلز از بسیاری جهات وارث اندیشه وبلن است. منظور این نیست که میلز از جنبه هایی از کار وبلن انتقاد نکرده، که در واقع چنین کرده است. با این حال شباهت های میان این دو کاملاً آشکار است. نخست هر دو می کوشیدند دانش پژوهشی را با هواداری ترکیب کنند و در مقام منتقدان تیزبین جامعه خود جدل بسیاری ایجاد کردند. هر دو رادیکال بودند، اگرچه هیچکدام مارکسیست نبودند.
میلزهم مانند وبلن، اساساً از اندیشه ها مردم گرایانه آمریکایی تاثیر پذیرفت. با وجود این هیچ کدام معتقد نبودند که مسائلی که تشخیص داده اند حل شدنی است.اگر چه وبلن دست کم در نوشته هایش واکنش خود را به این شناخت پنهان می کرد. نوشته های میلز با گذشت زمان بیش از پیش بدبینانه می شد.
میلز در 28 آگوست 1916 در یک خانواده متوسط کاتولیک در شهر ویکو در ایالت تگزاس، متولد شد. پس از دریافت درجه لیسانس و فوق لیسانس در رشته فلسفه از دانشگاه تگزاس، برای مطالعه جامعه شناسی به دانشگاه ویسکانسین رفت، محیطی که در آن تحت تاثیر دانشمند مهاجر آلمانی، هانس گرت قرار گرفت. آنها به زودی فراتر از رابطه معمول استاد و دانشجو به یک رشته کارهای مشترک پرداختند که بر روان شناسی اجتماعی متمرکز گردیده بود و کارهای جامعه شناس آلمانی، ماکس وبر را به انگلیسی زبانان معرفی می کرد.
میلز ضمن به پایان رساندن دوره دکتری جامعه شناسی و ادامه همکاری در طرح های مشترک با گرت مدتی در دانشگاه مریلند تدریس کرد. با در نظر گرفتن نزدیکی اش به پایتخت، توانست با فعالیت های سیاسی در مراکز قدرت آشنا شود. اما میلز مردی عجول بود. او که از زندگی در محیط بسته دانشگاه خرسند نبود، بر آن شد که روشنفکر مردمی شود. به این منظور به سوی پایتخت فرهنگی کشور، یعنی نیویورک رهسپار گردید. با کمک سردبیر وقت و سوسیالیست سابق نیویورک، دانیل بل روشنفکر، میلز به آپارتمانی در دهکده گرینویچ انتقال یافت و به دنبال کردن هدف خود، یعنی ترکیب زندگی پژوهش گرانه با زندگی روشنفکری هواخواهانه پرداخت.
او موقعیتی در دانشگاه کلمبیا به دست آورد و در ضمن برای مجلات گوناگون جناح چپ آن زمان، مانند مجله نیولیدر بل، نیوریپابلیک، پارتیزان ریویو و مجله اتحادیه به نام کار و ملت مقاله می نوشت.
میلز خیلی زود با دوایت مک دنلد، سیاستمدار رادیکال مستقل، ارتباط برقرار کرد، مک دانلد رفاقت شان را به خاطر خلقیات مشترک دانسته و نوشته است ما در ترکیب خاصی از بی گناهی و بدبینی و خوش بینی و شکاکیت اشتراک داشتیم. ما همیشه امیدوار و همیشه سرخورده بودیم.
میلز توانایی غریبی در رنجاندن کسانی داشت که با او دوستی می کردند. زندگی او پر بود از درگیری با اینگونه افراد که با گرت آغاز شد و با دیگران از جمله بل، مک دانلد و افراد برجسته دیگر در محیط فکری نیویورک و همکارانش در رشته جامعه شناسی دانشگاه کلمبیا ادامه یافت. حاشیه نشینی فزاینده او کمکی به تعدیل مواضع او نکرد. حتی نوشته هایش با گذشت زمان تندتر شد. توازن میان دانشمند پژوهشگر و هواخواه متعصب در کارهای بعدی اش که به مسائل مربوط به امکان بروز یک جنگ جهانی دیگر و به دگرگونی های انقلابی در جهان سوم اختصاص یافته از میان رفت.
میلز در سه نوشته ای که طی دوره ای هشت ساله، که در 1948 آغاز گردید، انتشار داد روشن ترین مواضع خود را در قبال تغییراتی که در جامعه سرمایه داری صنعتی از آغاز این قرن رخ داده، بیان کرده است. با این کار او هم چنین ارزیابی خود را از اندیشه ها و محدودیت های فکری نظریه پردازان پیشین، از جمله مارکس، شومپیتر و وبلن به دست داده است.
تغییر ساختار طبقاتی
میلز به شناخت شکل های جدید قشربندی که در مرحله ای تازه در تاریخ جوامع صنعتی پدیدار شده بود علاقه داشت، مرحله ای که شامل شکل بندی مجدد ساختار طبقاتی می گردید. میلز با پیشینیان خود در دیدگاهی اشتراک داشت که در آن برای تقسیمات طبقاتی جایگاه مهمی در نظر گرفته می شد.
با وجود این میلز به سبب اختلافاتی درباره بهترین شیوه تبیین رابطه بین اقتصاد و سیاست از این سه متفکر جدا شد. برای میلز سیاست بسیار مهم تر بود و ارتباط متقال بیشتری با اقتصاد داشت. بنابراین مشغله فکری اومطالعه هم زمان طبقات اجتماعی و قدرت سیاسی بود.
نخستین کتاب از سه گانه مردان جدید قدرت، بررسی جنبش کارگری آمریکاست. میلز در این اثر با مارکس کنار می آید و از آنچه متافیزیک کار مارکسیسم می نامد انتقاد می کند. منظور وی از این اصطلاح این است که مارکسیسم در نگریستن به طبقه کارگر در حکم طبقه ای انقلابی که قادر به سرنگونی نظام سرمایه داری است در اشتباه است. همانگونه که تحلیل وی از عملکرد رهبران کارگران در آمریکای پس از جنگ نشان داد، رهبری کارگری را بخش خصوصی و حکومت کاملاً به همکاری پذیرفته بودند.
رهبران کارگران به جای اینکه خود را پیش آهنگ دگرگون کردن جامعه بدانند، به این که در نظام اصلی قدرت در حکم شریکی کوچک تر کاملاً یکپارچه شوند، خرسند بودند. میلز بر این باور نبود که توده کارگران نیرویی رزمنده هستند. آنها همانگونه که لنین بیم داشت، کاملاً آماده بودند به پیگیری مسائل نان و کره خرسند باشند و به جای این که آرزومند برقراری سوسیالیسم باشندف می کوشیدند درون نظام سرمایه داری تکه بزرگتری از کیک اقتصادی به دست آورند.
در جامعه صنعتی پیشرفت کاهش تعداد نیروی کار یقه آبی و همراه با آن گسترش چشمگیر طبقه متوسط نیز نشان داده شده بود. ظهور طبقه متوسط جدید موضوعی بود که میلز در کتاب بعدی خود یعنی یقه سفیدها به آن روی آورد.
میلز در توصیف یک طبقه متوسط جدید، چیزی کاملاً متفاوت از طبقه متوسط سنتی یا قدیم، را در نظر داشت. طبقه اخیر از سوداگران خرد، کشاورزان و متخصصان مستقل مانند پزشکان و وکلای دادگستری تشکیل شده بود.این گروه طبقه یقه سفید را تشکیل می دهد. به نظر میلز یقه سفیدها به آرامی وارد جامعه مدرن شدند.
برخلاف اعضای مستقل طبقه متوسط قدیم، بخش جدید و سریعاً رو به گسترش این طبقه شامل متخصصان حقوق بگیر بود که در شرکت ها یا موسسات بوروکراتیک دولتی کار می کردند. برخلاف کار یدی کارگران یقه آبی، مشاغل یقه سفیدها متکی به کار فکری است. این بخش طبقاتی افراد بسیاری را در بر می گرفت، مثلاً مدیرانی میانی، فن ورزها، مدیران، کارمندان کشوری، سرپرستان حقوق بگیر، کارمندان دفتری و فروشندگان.
آنها که در رأس این طبقه قرار می گرفتند حقوق خوبی دریافت می کردند در صورتی که کسانی که در مراتب پایین بودند دستمزد بسیار کمتری می گرفتند. طبقه متوسط جدید مانند همتایان یقه آبی شان، در استخدام صاحبان سرمایه بودند. آنها به ایجاد وضعیتی کمک کرده بودند که در آن، همانگونه که ریک تیلمن گفته است ایالات متحده به ملتی از کارکنان حقوق بگیر تبدیل شده بود که برایشان مالکیت مستقل دیگر انتخابی ماندگار نبود.
میلز در فصل هایی با عنوان های برانگیزنده، مانند آفرینش گر مدیر، اتحاد مغزها، فروشگاه بزرگ و پرونده بزرگ، به سبکی که یادآور وبلن است، روان شناسی اجتماعی، جهت گیری های فرهنگی و گرایش های سیاسی طبقه متوسط جدید را بررسی کرد. میلز می پذیرد که هنوز خیلی زود است که بوان نتیجه گیری های زیادی درباره خصلت طبقه متوسط جدید به عمل آورد، اما گمان می کند که موقعیت آنها در میانه ساختار طبقاتی موجب می شود آنها در مسائل سیاسی و فرهنگی معتدل، محتاط و دنباله رو باشند. رشد چشمگیر این طبقه گرایش های همگون ساز جامعه انبوه را رواج داد.
در سیاست محتمل به نظر نمی رسید که طبقه متوسط جدید برخلاف همتایان یقه آبی شان که در اتحادیه ها متشکل شده بودند برای پیشبرد منافع خود گرد هم آیند، در اینجا گرایش های سازش کارانه آنها، ترس آنها از دردسر درست کردن، به این معنا بود که به رغم تعدادشان آنها مایل بودند پیرو آنچه میلز سیاست پشت جبهه می نامید باشند. کتاب با توصیف بی پرده و واقعی گرایش سیاسی این طبقه پایان می یابد.
آنها گروهی هستند بسیار ترسان از این که غرولند کنند و بیش از حد به هیجان امده از تمجیدشان. آنها پشت جبهه ای ها هستند، در کوتا همدت آنها راه های هراس انگیز اعتبار اجتماعی را در پیش خواهند گرفت، در دراز مدت راه های قدرت را دنبال می کنند، زیرا در نهایت اعتبار اجتماعی را قدرت تعیین می کند.
ظهور نخبگان قدرت
جهت گیری سیاسی، بدبینی بیان شده در جلد سوم سه گانه نخبگان قدرت را تبیین می کند. میلز بیش از پیش متقاعد شده بود که دموکراسی در آمریکا به علت تمرکز فزاینده قدرت سیاسی در دست یک گروه نخبه سه گانه مرکب از مقامات بلند پایه حکومت فدرال، سرآمدان شرکت های بزرگ و افسران بلندپایه ارتش تضعیف می شود.
ظهور دولت رفاه در دوره نیودیل به تمرکز فزاینده قدرت سیاسی در واشنگتن کمک کرد، در حالی که اقتصاد نیز تمرکز مشابهی را به دست آورد، زیرا گسترش شرکتهای بزرگ به حذف هرچه بیشتر موسسات کوچک اقتصادی انجامید.
جنگ جهانی دوم و به دنبال آن دوران جنگ سرد برای نظامیان نشانه نقشی جدید و مهم تر از هر مرحله دیگری در تاریخ آمریکا بود. به نظر میلز، تصمیم گیرندگان در این سه حوزه نهادی هم قدرت بسیار چشمگیری یافتند و هم بیش از پیش نیز با یکدیگر همکاری کردند. نتیجه ظهور یک گروه نخبه قدرت بسیار هماهنگ و متحد بود.
رونق اقتصادی آمریکا و جو سیاسی سرکوب گر دوران جنگ سرد دست به دست هم دادند و مانع هرگونه رویارویی شدید با این انتقال شوم از حکومت دموکراتیک به حکومت نخبه گان گردیدند.
در دو کتاب پیشین نتیجه گیری شده بود که احتمالاً طبقه کارگر و طبقه متوسط جدید با این روند مخالفت می کنند. تنها ممکن است حاشیه ای ترین بخش های جامعه آمریکا (میلز اقلیت های نژادی را در نظر داشت) مقاومت کنند، اما آنها اساساً فاقد توانایی لازم برای جلوگیری از این روند به حساب می آمدند. بناباین میلز دلیلی نمی دید نتیجه گیری نکند که آینده متضمن تن دادن توده مردم به سلطه گروه نخبه جدید خواهد بود.
رویارویی ها با گروه نخبه که ناگهان در دهه شصت در دورنمای فرهنگی و سیاسی پدیدار گردید (جنبش حقوق مدنی، جنبش ضد جنگ، جنبش ضد فرهنگ)باعث تردید در ارزیابی های بدبینانه میلز شد. اما او فرصت نیافت درباره این نیروهای عظیم دگرگونی اجتماعی بیاندیشد. مرد عجول در 1962 در نتیجه حمله قلبی درگذشت، او در این زمان فقط 45 سال سن داشت.
بیشتر بخوانیم:
نظریه سنت شکنانه اجتماعی تورستاین وبلن
جوزف شومپیتر و پاشنه آشیل سرمایه داری