رویکرد آلپورت به شخصیت بر پایه چند اصطلاح و مفهوم مهم قرار دارد: 1- انگیزش هشیار؛ 2- افراد برخوردار از سلامت روانی؛ 3- رفتار تاثیرگذار؛ 4- بی نظیر بودن هر فرد؛ 5- نگرش التقاطی به نظریه های دیگر.
تاکید آلپورت بر انگیزش هشیار به تنها رویاروی او با فروید برمیگردد که این جوان 22 ساله را با این سوال که «و آیا این پسربچه توبودی؟» متعجب کرد. سوال فروید معنی عمیقی برای آلپورت داشت. با اینکه او ضد فروید نبود، اما بعداً نظریه شخصیتی را درباره اهمیت انگیزش هشیار ساخت که تقریباً به کلی با روان کاوری مخالف بود. در حالی که فروید برای این گونه ماجراها معنی ناهشیار نهفته ای را فرض می کرد، آلپورت به پذیرفتن گزارش شخصی در سطخ ظاهری آن تمایل داشت.
آلپورت اظهار داشت که این تجربه به من آموخت که روان شناسی عمق، به رغم تمام مزایایی که دارد خیلی به عمق می رود و روان شناسان قبل از وارسی ناهشیار می توانند با تشخیص انگیزه های آشکار، کار مفیدی انجام دهند. آلپورت باور داشت که سایق های جاری اغلب افراد را با انگیزه می کنند نه رویدادهای گذشته و آنها از آنچه انجام می دهند آگاه اند و در عین حال می دانند که چرا آن را انجام می دهند.
آلپورت احتمالا اولین نظریه پرداز شخصیت بود که افراد برخوردار از سلامت روانی را بررسی کرد. آلپورت مدت ها قبل از اینکه آبراهام مزلو به مفهوم خودشکوفایی عمومیت بخشد درباره ویژگی های شخصیت پخته فرضیه هایی را مطرح کرده بود. افراد برخوردار از سلامت روانی، توانایی یادگیری الگوهای جدید رفتار و تجربه کردن رشد را در هر مرحله از زندگی شان دارند.
شخصیت های پخته با رفتار تاثیرگذار مشخص می شوند، یعنی نه تنها به محرک های بیرونی واکنش نشان میدهند بلکه قادرند همواره به شیوه تازه و مبتکرانه بر محیط شان تاثیر بگذارند و باعث شوند محیط شان به آنها واکنش نشان دهد. رفتار تاثیرگذار صرفا به سمت کاهش تنش ها هدایت نمی شود بلکه به سوی ایجاد تنش های جدید نیز گرایش دارد.
چهارمین مفهوم مهم در رویکرد آلپورت به ببرسی شخصیت، بی نظیر بودن فرد است. در واقع آلپورت از این نظر که تاکید کرد هرکسی به طریقی با دیگران تفاوت دارد، شخصا در بین نظریه پردازان شخصیت بی نظیر است. هرگونه تلاش برای توصیف کردن افراد بر حسب صفات عمومی، فردیت بی نظیر را از آنها می گیرد. به همین دلیل آلپورت با نظریه های صفت و عاملی کتل و آیزنک که سعی داشتند رفتارهای فردی را به صفات مشترک کاهش دهند مخالف بود. به عنوان مثال او تاکید داشت خسّت یک نفر با خسّت هر فرد دیگری تفاوت دارد و نحوه ای که خسّت یک نفر با درون گرایی او تعامل می کند در فرد دیگری یافت نمی شود.
از آنجایی که آلپورت بر بی نظیر بودن هر فرد تاکید کرد، دوست داشتن فرد واحد را عمیقا بررسی کرد. او بررسی فرد را علم ساخت زایی نامید و آن را با روش های قانون نگر مقایسه کرد که اغلب روان شناسان دیگر از آن استفاده می کنند. روش های ساخت زایی آنهایی هستند که اطلاعاتی را درباره یک فرد گردآوری می کنند، در حالی که روش های قانون نگر اطلاعاتی را درباره گروه های افراد جمع آوری می کنند. روش های ساخت زایی می توانند مقدار زیادی اطلاعات را درباره یک نفر آشکار سازند، که بعد می توان آنها را به سایر افراد تعمیم داد، روش های قانون نگر اطلاعاتی را درباره گروهی از افراد برملا می کنند که بعداً ممکن است برای فرد خاصی اهمیت داشته باشند.
سرانجام اینکه آلپورت در نظریه پردازی طرفدار رویکرد التقاطی بود. او با جزئی گرایی یا نظریه هایی که بر رویگرد واحدی تاکید دارند مخالف بود و به نظریه پردازان هشدار داد آنچه را که تصمیم گرفته اید نادیده بگیرید، فراموش نکنید.
به عبارت دیگر هیچ نظریه ای کاملا جامع نیست و همیشه باید توجه داشت که بخش اعظم ماهیت انسان در هیچ نظریه واحدی منظور نشده است. آلپورت خدمات فروید، کتل، اسکینر و سایرین را قبول داشت اما معتقد بود این نظریه پردازان نتوانسته اند شخصیت رشد کننده و متغیر را توضیخ دهند.
نظریه های رشدی مزلو، راجرز و خود آلپورت به شالوده قبلی روانکاوی و نظریه یادگیری ریختند، اضافه می شوند اما هیچ کدام به تنهایی کامل نیستند. بنابراین آلپورت التقاط گرایی را به جزئی گرایی ترجیح داد زیرا این رویکرد کمتر محدود است و در شناختن فرد کامل و بی نظیر امیدوار کننده تر است. نظریه های گسترده حتی آنهایی که فرضیه های آزمون پذیر به بار نمی آورند از نظریه های محدود بهترند زیرا اطلاعات شناخته شده را از همه نوع پژوهش و شهود سازمان میدهند.
بیشتر بخوانیم: