داگویل اسم غریبی است و از دو بخش dog به معنی سگ و ville پسوندی که برای شهر و شهرک بکار میرود تشکیل شده است. اسم فیلم هجوی بر تلاش برای انسانیت و پوشش انسانی است. در داگویل فون تریه میخواهد بوسیلهی یک داستان تمثیلی با تم انتقام اخلاقیت را به چالش بکشد.
داگویل در مورد شهرکی به همین نام است که مردم آن در خوشی و آرامش زندگی میکنند ، این شهرک به وسیله ی یک روشنفکر به نام “توماس” اداره میشود ، توماس در پی اجرای تئوریهای فلسفی خود برای هر چه بهتر شدن تمدن کوچک خود است اما با آمدن یک بیگانه با نام “گریس” که دختری معصوم و به شدت بیخطر است و در اصطلاح به او “گلدن هارت” میگویند، اوضاع تغیر میکند و مردم داگویل در آزمون انسانیت قرار میگیرند.
فیلم هیچ فیزیک خاصی ندارد. باید حدس زد که اینجا دیوار هست. سگِ داخل فیلم، نقاشی اش هست، خودش نیست (تا تمام شدن فیلم). کارگردان این کار را کرده که مخاطبش جای خدا بنشیند و همه چیز را همزمان ببیند. این کارش فوقالعاده بود، میتوان دروغهای آدمها را دبد، مثلا از کمک به هم، انسان خوب بودن و ... حرف میزنند ولی همینکه کسی آنها را نمیبیند، برعکسش عمل میکنند.
فون تریه، کارگردان فیلم، در داگویل با فرم تئاترگونهی خود و عریان نشان دادن شخصیتها ما را در نقش یک دانای کل و قاضی مسلط به تمام جزئیات قرار میدهد. فون تریه در داگویل جلوی احساساتی شدن را گرفته و تنها ما را به فکر کردن وادار میکند. فیلم به مانند یک رمان روایت میشود. فصل بندی داستان و حضور راوی آن را به مانند یک رمان پریان که در فرم فون تریه بی رحمانه روایت میشود، تبدیل میکند.
گریس با بازی نیکول کیدمن، نقش و نماد کسی است که عشق به انسان بودن دارد، تلاش میکند تا خوبی کند و خوبی ببیند و وقتی هم جواب خوبی را نمیبیند آدم ها را قضاوت نمیکند و توقع خود را نادیده میگیرد چرا که میداند انسان ها تلاش خود را میکنند و شاید شرایط و موقعیت باعث شده است تا جواب خوبیهایش را نگیرد. شخصیت گریس اغراقآمیز نیست چرا که در جهان واقعی هم این تیپ از افراد وجود دارند و بودن آدمهایی مانند او در این دنیا بدیهی است.
آنچه باعث میشود “گریس” متواضع و سفید باشد، نداشتن قدرت و مسئلهی “نیاز” است. گریس به کمک دیگری نیاز دارد پس از خود میگذرد و برده ی “جسمی” و “ذهنی” دیگری میشود. از طرف دیگر انسان وقتی این “دیگری” باشد که به او نیاز دارد احساس قدرت میکند، چرا که آن آدم متزلزل و وابسته “دیگری” است نه او! قدرت در تضاد با معصومیت است ، چرا که آدمی وقتی قدرت را در دست دارد وحشی و بی رحم میشود.
پایان فیلم خیلی تلخ است ، چرا که ما انتخاب میکنیم که این پایان اتفاق بیافتد. فون تریه ما را قاضی داستان میکند و ما به جای بخشش ، انتقام را حکم مردم داگویل میدانیم. فون تریه شوخی سختی با مخاطب میکند و سیلی محکمی به صورت او میزند. ما در هنگام دیدن ماجرا فکر میکنیم که این مردم داگویل هستند که قرار است قضاوت شوند ولی این حکمی که ما برای آدم های داگویل میدانیم، این بزم خونین و مرگبار و انتقام به سبک “چشم در برابر چشم” که ما دیوانه وار از فون تریه خواهش میکنیم ، وحشی و حیوان بودن خودمان را بیشتر از همه نشان میدهد. مخاطبی که خود به قضاوت نشسته ، مورد قضاوت قرار میگیرد.
بیشتر بخوانیم:
نغمه های عرب (Arab Blues)؛ انتقاد در فضای طنز
درخشش ابدی یک ذهن پاک؛ چگونه میتوان بیخاطرات و بیحافظه، عاشق ماند؟
پیانیست (The Pianist)؛ قدرت هنر در ویرانی جنگ