دیالکتیک یکی از کهن ترین مفاهیم فلسفی است. نخستین جلوه گری آن همانا در تفکر یونان باستان بیش از پانصد سال پیش از سقراط بود.
این نظریه چهار عنصر است که واقعیت مرکب از زمین و هواست در تقابل دائم و به همین گونه آتش و آب. سپس نزدیک به زمان سقراط ، هراکلیتوس نوشت که همه چیز در ستیز است، هر چیزی به ضد خود برمیگردد.
منظور خود سقراط از دیالکتیک کاربرد این برهان بود که حریف را در طی روش مشهور سقراطی متضاد خودش کند با این نتیجه که سقراط آنگاه تضاد را رفع می کرد و می توانست به تعریف راستینی از مفهوم دست یابد.
در جمهوری مراد افلاطون از دیالکتیک، بالاترین سطح شناخت بود. مرحله ای که در آن تخالف یا تضاد معلوب شده است. مرحله شناخت که افلاطون آن را دیالکتیک می خواند مرحله ای است که در آن هر یک از صور به حقیقت تغییرناپذیر خودش شناخته می شود و تمامی صورت ها در رابطه شان با یکدیگر و با تصور نیک شناخته می شوند.
هگل استاد دیالکتیک است. او هراکلیتوس، سقراط و افلاطون را در نظریه دیالکتیک خود یک کاسه میکند و کامل ترین و تکامل یافته ترین و نیرومندترین نظریه دیالکتیکی را که تا کنون عبارت بندی شده است ارائه می دهد.
مراد هگل از دیالکتیک چیست؟
هگل می گوید دیالکتیک هم نهاده مقابل ها یا ضدهاست. هر مفهوم که ما درباره آن می اندیشیم در آغاز محدودیت های خود را به ما نشان میدهد و به ضد یا مقابل خود، به نفی خود تحول می یابد. در نتیجه دیالکتیک به معنای هراکلیتی تقابل، تصادم، قطبیت یا تضاد تمامی تفکر انسانی را توصیف می کند.
نمونه ای از تحول هر مفهوم به ضد خود رت می توان تا هراکلیتوس در فلسفه یونان باستان ردیابی کرد که مدعی بود همه چیز در حال تغییر است. مفهوم هراکلیت در ادعای پارمنیدس به ضد خود تبدیل می شود که می گوید هیچ چیز تغییر نمی کند که واقعیت به طور ابدی همان که هست باقی می ماند. بدین گونه تقابۀ، تصادم، تضاد یا قطبیت دیالکتیکی را میان هراکلیتوس و پارمنیدس ملاحظه می کنیم.
هگل مفهوم نخست، مفهوم هراکلیتوس را برنهاده؛ مفهوم دوم، مفهوم پرمانیدس را که در مقابل ان قرار میگیرد برابر نهاده می نامد اما هگل گوشزد می سازد که به خلاف سقراط بر این تضاد، این تقابل که در آن برنهاده و برابر نهاده علیه یکدیگر مبارزه می کنند، می توان غلبه کرد.
سرانجام هنگامی که ما از طریق این تضاد فکر می کنیم، مفهوم تازه ای پدید می آید که تضاد را حل کرده، مفاهیم متضاد را متحد می کند و در هر یک از آنها آنچه حقیقی و ارزشمند است حفظ می کند. این مفهوم سوم را هگل، هم نهاده می خواند.
فلسفه افلاطون برای برنهاده هراکلیتوس و برابر نهاده پارمنیدس هم نهاده ای فراهم کرد. افلاطون مفهوم تغییر هراکلیتوس را حفظ کرد اما آن را به جهان محسوس منحصر نمود. وی از پارمندیس مفهوم تغییرناپذیر را گرفت اما آن را به جهان معقول تخصیص داد.
افلاطون برنهاده و برابرنهاده را با عزیمت به فراسوی آنها که کاملتر و حقیقی تر از هر مفهوم سابق بود متحد یا هم نهاده کرد.
در اینجا ما نمودار پایه نظریه هگل را درباره دیالکتیک داریم. دیالکتیک فرایندی است که شامل سه مرحله یا وهله است. از این رو نظریه دیالکتیک هگل را سه پایه یا تریادیک خوانند. فرایند دیالکتیک از نخستین مرحله یا وهله (برنهاده) به مرحله یا وهله دون (برابرنهاده) عبور می کند و در تقابل با آن قرار می گیرد و آن را نفی می کند و این تقابل از طریق مرحله سوم نفی می شود که در آن مفهومی جدید (هم نهاده) چونان حقیقت والاتری پدید می آید که از آنها فراتر می رود.
هم نهاد یا سنتز این سه کارکرد را دارد:
1- تناقض میان برنهاده و برابر نهاده را حذف می کند.
2- عنصر حقیقت درون برنهاده و برابر نهاده را حفظ می کند.
3- از تقابل فرا میگذرد و تناقض را به حقیقت والاتر تعالی می بخشد.
هگل می گوید این فرایند سه پایه دیالکتیک محدود به تاریخ فلسفه نیست. برای هگل دیالکتیک چونان فرایند سه پایه هم نهاده مقابل ها ضرباهنگ تمامی طبیعت است. حقایق مفهوم مند عقلامی که زمینه تمامی عرصه های تجربه انسانی و شناخت است ساکن نیستند بلکه در حرکت دیالکتیکی از برنهاده به تقابل با برابرنهاده برای آشتی با هم نهاده اند.
بدین گونه روح مطلق که مجموع این مفاهیم است خودفرایندی است که به طور دیالکتیکی حقایق خود را به ما اعلام می دارد، مرحله به مرحله آنها را از برنهاده به برابرنهاده و هم نهاده به روی اذهان محدود ما می گشاید. ما به نوبت خود، این حقایق گشوده شده به شناخت رو به رشدمان را درک می کنیم. تمامی آنچه در هر دوره تاریخی شناخته شده است آن چیزی است که روح مطلق به گونه ای دیالکتیکی فاش ساخته یا در آن هنگام اعلام داشته است.
اگر ما نظریه دیالکتیک هگل را با دیالکتیک افلاطون مقایسه کنیم تفاوت های برجسته ای می یابیم:
1- در حالی که برای افلاطون دیالکتیک چونان بالاتری تراز معرفت هدفش محو تناقض هاست، در نزد هگل تضاد را هرگز نمی توان رفع کرد. تولید کننده تضاد، تقابل ها و هم نهادشان به نظر هگل خود طبیعت تفکر عقلانی و بدین گونه همان خود طبیعت است.
2- برای افلاطون دیالکتیک حقیقت تغیرناپذیر و ساکن صور یا مثل را عرضه می کند در حالی که برای هگل، دیالکتیک حقایق پویا و متغیر مفاهیم را به بار می آورد. هگل نگرشی به عقل دیالکتیکی به ما عرضه میکند که به گونه ای پویا از تنش، تقابل، برخورد، قطبیت و تضاد به سوی انحلال در یک هم نهاد حرکت می کند.
نگرش هگل به عقل دیالکتیکی از عقل افلاطونی که صور ناب را در این همانی شان و ارتباط فی مابین شان درک میکند، از الگوی ریاضی مند عقل دکارت که اصول بدیهی را در می یابد و نتایج ضروری از آنها به دست می اورد، از نظریه روشنگری عقل دوگانه، عقل علمی، تحلیلی و سامان دهنده نیوتن و نور طبیعی عقل شهودی لاک متمایز است.
3- برای افلاطون، دیالکتیک صور یا مثل عرضه می دارد که عقلانی و بی زمان هستند، نه از جهان پدیدار بلکه از جهان معقول نشأت می گیرند و قلمرو فراگذرنده حقیقت را می نمایانند. اما برای هگل حقیقت مفهوم مند در درون اشیا موجود، در فرایندهای متغیر جهان و در قید زمان اند.
پس آیا این نتیجه به دست نمی آید که روح مطلق همان حقیقت مفهوم دار است نه یک قلمرو فراگذرنده حقیقت بلکه صرفاً وابسته و باشنده فرایندهای جهان و زمان است؟ پس هگل چگونه می تواند به روح مطلق چونان خدایا چونان مطلق یا چونان یک تمامیت اشاره کند؟ آیا هگل روح مطلق را به تفکر جزئی، ناکامل برآمده از ذهن صرفاً محدود فرونکاسته است؟ این حقیقت جزئی، متغیر محدود را چگونه می توان خدا خواند؟ هگل در این نقطه شاید هم به طور عمدی، مبهم باقی می ماند.
به رغم این تفاوت های مهم میان افلاطون و هگل بر سر نظریه دیالکتیک توافق های مهمی هم میان آنها هست:
1- هر دو به دیالکتیک به منزله بالترین تراز شناخت می نگرند بدین لحاظ که در پی درک واقعیت به صورت مبنا قرار دادن حقایق مفهوم دار عقلانی اند. هر دو به دیالکتیک چونان رویکرد عالی تر و عمیق تر از ادراک حسی یا روش فهمیدن که علم به آن عمل می کند، به واقعیت می نگرند.
2- هگل مانند افلاطون از روش دیالکتیک برای بنای فلسفه کلیت بخشنده بزرگی استفاده می کند که در آن مفاهیم عقلانی تمامی جوانب واقعیت را در کل واحد و مرتبط و معناداری سازمان میدهند و ترکیب می کنند.
دیالکتیک هم یک خصلت اساسی خود واقعیت است و هم روشی برای فهم واقعیت. هر دو حرکت ضرباهنگیم تمامی تفکر و تاریخ انسانی و هم روشی برای فهم آنهاست. ما اکنون به سرنوشت دیالکتیکی روح انسانی در سیر تاریخی خود باز خواهیم گشت.
بیشتر بخوانیم:
آشنایی با مارکوس آورلیوس و فلسفه رواقی
دین و مابعدالطبیعه در فلسفه لاک