1- سروری بر چیزهای مادی و زنده
در نخستین مرحله تکامل انسانی نفس از چیزهای برون ذهنی آگاه است. هگل می گوید نفس انسانی به واسطه میل با چیزهای برون ذهنی مرتبط می شود. نفس برای حفظ خودش، برای ارضای نیازهای جسمانی اش به چیزهای برون ذهنی میل می کند اما در سروری و غلبه بر آن چیزها از طریق گرفتن آنها به خدمت امیال خود ارضا می شود.
برای مثال با گاز زدن سیب یا بلعیدن آنها یا فرودادن خوراکی یا با نابود کردن و دور ریختن کاغذها در قوطی باطله و جز آن، با تسلط بر جانوران، گوسفندان، اسب ها، سگ ها یا مارها در تمامی این موارد ما خودمان را از طریق تسلط بر اشیا ارضا می کنیم. آنها را می خوریم، به هم می آمیزیم، تصاحب می کنیم. با نابود کردن آنها، با خنثی کردن وجود آنها و ابطال آنها بر آنها غلبه می کنیم.
هگل می گوید ما موجوداتی هستیم که سروری را هدفمان، تاریخ های شخصی مان قرار داده ایم و تاریخ کل نوع بشر این را نشان می دهد. هگل چنین کنش های سلطه جویانه ای را نمونه های اصل نفی، نیروی سلبی، یا چنان که گاه اصل مرگ می خواند، می بیند.
در کار تمامی اندیشه های انسانی اصل نفی است که برابر نهاده مخالف و نفی کننده هر برنهاده ای را به وجود می آورد و نیز هم نهاده ای که هر برابر نهاده نفی کننده ای را نفی می کند: همین اصل نفی کردن در فاعل انسانی نیز دست اندرکار است، رابطه فاعل شناسایی را با تمامی اشیا از طریق اراده معطوف به سروری به وجود می آورد. او می گوید که اصل نفی و مرگ در کار رابطه ویژه نفس با اشیا در میل آن به نفی آنها، به غلبه بر آنها به طریقی، به نابود کردن آنها، به آمیختن آنها، به سلب موجودیت آنها، نقش دارد.
2- مبارز تا حد مرگ
اما رویکرد سلبی که خودآگاهی انسانی نسبت به اشیا دارد هنگامی که شیء گوشت راسته گوساله نیست بلکه موجودی انسانی است به دردسر می افتد. میل نفس در رابطه با شیایی که موجودات انسانی دیگری هستند همان باقی می ماند: ما میل داریم بر آنها سروری کنیم. اصل نفی همواره در باطن نفس اندرکار است که میل دارد شخص دیگری را که پیش روی خود می بیند، نفی کند، می خواهد دیگری را باطل کند، خنثی کند، بر او غلبه نماید، نابودش کند.
اما نفس دیگر نیز همان رویکرد را دارد و در صدد بر می آید که نفس نخستین را از پای درآورد. هر نفس در صدد است با کشتن دیگری نفسیت یا منیت خود را اظهار کند.
دو نفس اکنون مستقیم وارد آن چیزی می شوند که هگل آزمایش به وسیله مرگ یا مبارزه تا حد مرگ می نامد. در این آزمایش هر طرف زندگی خود را به مخاطره می اندازد، در مبارزه برای کشتن طرف دیگر به صحنه می آید. ارضای کامل نفس صرفاً مغلوب کردن حرف نیست، اعتراف حریف به مغلوب شدن و شکست خوردن و نفی شدن نیز هست.
هگل می گوید آنچه نفس واقعاً می خواهد، سروری بر اشیا مادی یا حیوانات نیست، بلکه ارضای کامل با سلطه بر جز من و اعتراف او به سلطه من حاصل می گردد. من زمانی از غلبه بر چیزی ارضای کامل می شوم که قادر به اعتراف به این امر باشد که من سرور او شده ام.
پس اگر جز من را در مبارزه تا حد مرگ از پای در می آورم، من دو چیز را از دست خواهم داد، اگر دیگری بمیرد من نمی توانم به اندازه ای ارضا شوم که او در صورت زنده ماندن پیروزی مرا خواهد پذیرفت یعنی اعتراف به اینکه بر او سلطه یافته ام. دو دیگر آنکه اگر او بمیرد من جز خودی ندارم که مرا چونان یک خود (نفس) نه جز خود، آینه ای باشد که در آن خود را در آن مشاهده کنم و به آن صورت پذیرفته باشم.
3- رابطه سرور-بنده
هنگامی که این محدودیت های نگرش مبارزه زندگی و مرگ دیده می شود، این نگرش به پس پشت می رود و روح به دیدگاه جدید و مناسب تری گذر می کند. در این دیدگاه تازه، طرف پیروز یاد می گیرد که دیگری را هلاک نکند بلکه او را زنده نگهدارد و برده خویش سازد. این مرحله نوین در خودآگاهی رابطه سرور-بنده یا ارباب-غلام است. هگل رابطه ارباب برده را نقش تاریخی ای می نگرد که در جامعه هایی ابتدایی عموماً رخ نموده است و نیز در طی جنگ هایی رخ می نماید که در جریان نبرد، یک خود قدرتمند بر اسیراتیجز خود تفوق می یابد.
اما رابطه سرور-بنده مملو از تضادها و محدودیت هایی است که بذرهای نابودی خود آن هستند. برده به دام مادیات گرفتار می آید. او به یک شی فروکاسته می شود، به او کار در امور مادی به سود ارباب وادار می گردد. ولی شگفت آنکه درون رابطه ای که به روشتی متضمن سود ارباب است عناصری موجود است که به نفع برده بر ارباب تاثیر می گذارند.
نخست، ارباب وابسته به پذیرش او از سوی برده چونان ارباب است و این ناپایدار است چرا که اربابی در کار نیست مگر آنکه دیگران آنان را بدین صورت بپذیرند. چه مدت به درازا می کشد که برده شخص دیگری را چون ارباب خود به رسمیت بشناسد؟
دو دیگر اینکه برده جز خودی را چونان آینه خود دارد که شخص مستقلی است درحالی که سرور از سوی دیگر تنها خود-برده ای را که با او مرتبط است چونان آینه پیش روی خود دارد، این تنها بازتاب سرور از خودش می باشد.
سوم و مهم تر این عنصر است، گرچه چنین می نماید که سرور از مزیت کار برده روی اشیا مادی به سود خود برخوردار است اما در دراز مدت در واقع این مزیت به سوی برده برمیگردد زیرا برده در جریان کار، شکل دادن و ساختن چیزها خود را در انچه می سازد مشاهده می کند.
او در کار خود به خود عینیت می بخشد او به این شناسایی می رسد که شی ای که تولید کرده یا از مواد خام به شی ای قابل استفاده تبدیل کرده است. مثل گندم به نان، نخ به لباس-محصول خود او، کار دست های اوست و اینکه او خودِ مستقلی است که آن را تولید کرده است و بدین گونه در کاری که به اراده سرور اجرا می شود، برده کشف می کند که او نه یک شی و نه یک برده است او وجود مستقل خود را چونان یک ذهن آگاه از ذهن و اراده و قدرت خویش کشف می کند.
برای کارل مارکس فصل سرور-بنده در پدیده شناسی روح مهم ترین بخش در تمامی آن کتاب است. مارکس این بخش از پدیده شناسی را زادگاه راستین و رمز فلسفه هگلی می خواند. مارکس می گوید که هگل به راستی معنای کار را درک کرده است که طبیعیت یا ماهیت انسان برآیند کار اوست.
به نظر مارکس هگل ملاحظه کرده است که برده با کاری که انجام می دهد زندگی می کند و او از راه این کار استقلال خود را حس می کند در صورتی که ارباب وابسته به کار برده میماند.
مارکس در اثر عظیم خود کاپیتال نکته فلفس ای را که در رابطه سرور-برده هگل یافته است چنین بیان می دارد: همان گونه که انسان روی طبیعت خارج از خودش کار می کند و آن را تغییر می دهد، در عین حال طبیعت خود را نیز تغییر میدهد.
این آن چیزی است که برده هگل موفق به انجام دادن آن شده است: تبدیل طبیعت خودش از یک خود پست به خودی مستقل. برای مارکس پرولتاریای شهری، رنجبر یا کارگر صنعتی را باید با برده هگل و سرمایه دار را به سرور او قیاس کرد .برای مارکس رابطه سرمایه دار-کارگر صورت نوین رابطه سرور و بنده است.
به نظر هگل ذهن انسان پس از احراز خودآگاهی در حالت بندگی از سه مرحله می گذرد: مرحله رواقی گری، شک گرایی و مرحله ای که هگل آن را آگاهی ناخوش می نامد.
4- رواقی گری
به سبب تمامی این تضادها، ناسازنماها و محدودیت های موجود در رابطه سرور و بنده این رابطه برجا ماند و روح انسانی در تکامل اش به دیدگاه نوینی رسید که هگل آن را رواقی گری می خواند.
رواقی گری لبته نام یک فلسفه یونانی-رمی واقعی است. رواقی گری با نام های بسیاری از فلاسفه به ویژه نام فیلسوف-برده رومی اپیکتتوس و نام امپراتور روم مارکوس اورلیوس پیوند خورده است.
آیا منظور هگل از آگاهی رواقی، این تحول بعدی در رشد خودآگاهی انسانی چیست؟ هنگامی که شما می گویید می کوشید که در مورد برخی مشکلات و دردسرهایی که دارید به رواقی گری متوسل شوید منظورتان چیست؟
چنان که هگل می گوید فلسفه رواقی مدعی است که من میتوانم اعم آنکه یک امپراتور یا یک بنده هستم مستقل الفکر و آزاده باشم. افزون بر این یک رواقی بر این باور است که از راه فهم عقلانی اش از قوانین حاکم بر کائنات و زندگی انسان و اذعان به ضرور بودن و احتناب ناپذیر بودن این قوانین طبیعی می تواند نیرومند و خودکفا و به رغم سیه روزی اش بی پروا و آسوده باشد.
زندگی کردن مطابق با طبیعت خیر اعلاست، پس عقل به هماهنگونه که بر کائنات حاکم است بر من نیز حکم می راند و من می توانم نسبت به درد و رنج یا نومیدی بی تفاوت باشم، من می توانم آسوده و خونسرد و خاموش بمانم.
هگل می گوید مردم به دو شرط رواقی می شوند: هنگامی که آنان در زمانه ای زندگی می کنند که ترس از بردگی یا زیر سلطه رفتن به طریقی، رواج دارد و هنگامی که توجه زیادی به نیروی عقل برای شناخت حقیقت وجود دارد پس در این هنگام است که رواقی گری چونان فلسفه ای با ادعای وارستگی درونی اش و فهم اش از حقایق عام و ضروریی آغوش می گشاید که من پناهگاهی، مکان امنی در ذهن خود دارم، هیچ کس نیم تواند روح و اندیشه مرا به بردگی وادارد. اینجا در ذهن من، من مستقل و آزاده، آرام و آسوده ام و از جهان گسسته ام.
اما هگل محدودیت های رواقی گری را نشان می دهد که نفی خود و سقوط اش را فراهم می آورد. او می گوید این وارستگی و بی نیازی در عمل او را از بند وابستگی به رویکرد سرور-بنده نمی رهاند. رواقی هنوز هراس های یک بنده را دارد ولو آنکه او ارباب اندیشه های خوش می باشد. در واقع او هنوز بنده قوانین ضروری حاکم بر طبیعت و زندگی انسانی است: او در برابر سلطه آنها بر زندگی اش مانند بنده ای سرخم می کند و نیز مانند بنده، زندگی اش از هر گونه غنا و محتوا تهی است و به همین سبب فلسفه رواقی به پرسش هایی درباره فرزانگی و حقیقت و آزادی پاسخ هایی کلی و مبهم می دهد.
سرانجام به گفته هگل رواقی برای برخورداری از زندگی در جهان واقعی آزادی بالفعل ندارد و تنها به تصور انتزاعی خود چونان آزاد بودن بازمیگردد. این است که رفته رفته مفاهیمی چونان حقیقت و فرزانگی و فضیلت برای او ملال آور می شود و این سرآغاز مرحله دوم، شکاکیت است.
5- شک گرایی
دیالکتیک روح انسانی اکنون به فراسوی رواقی گری، یعنی به شک گرایی عبور می کند. بنده واقعیت جهان را یکسره نفی می کند و همه چیز از جمله آزادی را در جهان موهوم می انگارد. از شک چونان نیرویی منفی و نابودگر سود می جوید. این شکل شک گرایانه سلطه است. هگل می گوید این شک عملاً به نفی و انحلال تمامی باورهای تجربه معمولی و تمامی قوانین علم می انجامد.
محدودیت های شک گرایی چه هستند؟
تناقض های درونی؛ آن را به دو پاره تقسیم می کند. در میان چیزهایی که شک گرایی به آنها حمله می کند و مورد شک قرار می دهد وجود نفس یا خود است. از یک سو شک گرایی خود- نفس- را نابود می کند و خود را چنان که هیوم آن را در یک سیلان محض، در مشتی احساس های متغیر متحول می سازد. اما از سوی دیگر خود دیگری هست که شکاک آن را نمی شناسد، خودی که همه چیز را در معرض شک قرار میدهد.
پس گفتار و کردار او پیوسته با هم ناسازگار در می آیند و روح او دچار پریشانی و دوگانگی می شود. یک خود یا نفس چونان سرور است، بر همه چیز تسلط دارد، بر همه چیز شک می کند، همه چیز را از جمله آگاهی خود را نفی و منحل می کند. خود دیگر چونان بنده زیر سلطه سرور است، در قید است و بر اثر شک منحل می شود و به وسیله خود- سرور تنها مشتی احساسات گذرا نشان داده می شود. این پاسخ هگل به شکاکیت از جمله هیوم است. شک گرایی دیدگاه مغشوشی است، نمی پذیرد که با خود دوگانه ای عمل می کند. از این دوگانگی یا دوپارگی شک گرایانه، روح به جهان بینی دیگری پا می گذارد.
6- آگاهی ناخوش
این جهان بینی نوین را هگل آگاهی ناخوش می خواند و آن را با شعور دینی مسیحیت قرون وسطی همسان می کند. آگاهی ناخوش مسیحیت قرون وسطا در واقع از خودش چونان نفس یا خود دوپاره شده ای آگاه است که در آن کشاکش بی پایانی میان یک خود یا نفس راستین است که اشتیاق برای وصول به خدا دارد اما نمی تواند به او برسد و یک خود یا نفس کاذب که به دنیا و به لذات دنیایی چسبیده است.
آگاهی دینی ناخوش است زیرا خود می داند که نفس یا خودی دوپاره است. درون آن کشاکش میان سرور و بنده ادامه دارد با این واقع که خود یا نفس راستین می کوشد بر خود کاذب بی ارزش تسلط یابد، آن را انکار و نفی کند.
جهان بینی دی کشاکش درونی اش را می شناسد و نیز حقیقت را می شناسد که آنچه خود یا نفس راستین در اشتباه آن است خدا یا روح مطلق اسست. هگل می گوید با این همه جهان بینی دینی نیز محدودیت های خود را دارد اگر چه حقیقت را می داند ولی تنها حقیقتی تمثیلی و رمزی است که ارائه می دهد، تصاویر و نمادهایی از حقیقت مثلاً تثلیث مقدس خدای پرو خدایی که در پسر تجسد یافته و همچون روح القدس.
محدودیت دوم این است که بر رابطه سرور-بنده غلبه نکرده است زیرا برای آگاهی دینی، خدا ارباب و انسان ها بندگان اویند.
7- عقل
هگل این بخش از پدیدار شناسی روح را با این گفته پایان می دهد که آگاهی دینی اکنون باید به قلمرو عقل و فلسفه گام نهد. حقیقت ژرفی که جهان بینی دینی در تصاویر نمادها بیان کرد حالا باید به واسططه مفاهیم عقلانی فلسفه درک گردد. خود یا نفس باید یاد بگیرد که مطلق راستین نه خدایی متشخص بلکه روح مطلق کل حقیقت است که خود را به گونه ای دیالکتیکی در ذهن های متناهی در تاریخ انسانی نشان می دهد. خود یا نفس باید یاد بگیرد که یک جهان آزاد انسانی نباید بنده هیچ کس و نه حتی بنده خدا باشد.
سروری در واقع هدفی است که موجودات انسانی آرزوی آن را دارند، اما فقط یک صورت ارجمند سلطه یا خدایی برای جان های آزاد وجود دارد و آن تسلط بر کل حقیقتی است که خدا در زمان ما برای ما در تاریخ فاش می کند اما این نیز هدف خدا برای ماست که بنده نباشیم بلکه جان های آزادی باشیم که حقیقت کشوده شده او را در تاریخ دریافت کنیم و بر آن تسلط یابیم.
آن گاه روح انسانی متناهی و محدود از اتحاد خود با روح مطلق، آگاه خواهد شد و به رغم محدودیت هایش در زمان و مکان، خود را چونان شرکت کننده در جنبش بالنده روح مطلق بدانگونه که در تاریخ انسانی آشکار می شود، خواهد شناخت.
بیشتر بخوانیم:
نگاهی به دیباچه پدیده شناسی روح به قلم هگل