وقتی ادعا میکنیم چیزی را می شناسیم منظورمان چیست؟ ارتباط شناخت با حقیقت و خطا و با باور و دلیل چگونه است؟
شناخت، حقیقت و خطا
آیا انسان می تواند به چیزی که درست نیست علم داشته باشد؟ مثلاً مردم مدت ها فکر می کردند که فقط 7 سیاره وجود دارد. سپس تصور می کردند تعداد آنها 8 تا است. آیا پیشینیان که این تصورات را داشتند به تعداد سیارات علم داشتند؟ بیشتر به نظر می رسد که آنها فقط تصور می کردند که می دانند.
پیشینیان باور داشتند هفت سیاره وجود دارد ولی به آن علم نداشتند، زیرا آن درست نبود. باورها و اعتقادات میتوانند صادق یا کاذب باشند ولی شناخت نمی تواندکاذب باشد. باورهای کاذب شناخت محسوب نمی شوند.
یک نظر قدیمی میگفت که شناخت نمی تواند کاذب باشد زیرا شناخت قوع خطاناپذیر یا حالت خطاناپذیر ذهن است. نظر جدید این است که شناخت نمی تواند کاذب باشد زیرا تعریف کلمه شناخت به گونه ای است که باعث می شود تصور شناخت کاذب تناقض در الفاظ باشد.
این دو نظر در واقع ناسازگار نیستند زیرا واقع امر می تواند چنین باشد که هم شناخت بر حسی تعریف صادق باشد و هم این که حالت خطاناپذیر ذهن به شمار آید. ما فرض می کنیم که شناخت طبق تعریف صادق است.
شناخت ، حقیقت و دلایل
شناخت انسانی باید ارتباطی با توانایی های ذهنی داشته باشد. شناخت باید حالتی از ذهن، یا نوعی تمایل ذهنی باشد. آن بیشتر شبیه باور یا اعتقاد است،گرچه باور، همان طور که دیدیم یا می تواند صادق باشد یا کاذب در حالی که شناخت باید صادق باشد.
بر اساس یک نظریه قدیمی، که به افلاطون منسوب است شناخت مساوی باور یا اعتقاد صادق است.
با این حال افلاطون معلوم کرد که این نظریه کاملا بسنده نیست. دلیلش این است که ممکن است به طور اتفاقی به حقیقتی معتقد شویم. مثال خود افلاطون به شرح زیر است :
فرض کنید شما می خواهید به لاریسا سفر کنید. در سر دوراهی با مردی روبرو می شوید و از او می پرسید که کدام مسیر به لاریسا منتهی می شود، مسیر درست سمت راست یا مسیر چپ. این فرد نمی داند که کدام مسیر به لاریسا منتهی می شود ولی میخواهد به شما کمک کند بنابراین حدسی زده و با لحن حاکی از اطمینان به شما میگوید مسیر سمت راست. مسیر سمت راست را می روید و به زودی واقعا به لاریسا می رسید زیرا آن مرد درست حدس زده بود. در نتیجه :
1-درست بود که مسیر سمت راست به لاریسا منتهی می شود
2-شما به این امر باور داشتید
بنابراین شما باور و اعتقاد صادقی داشتید.
ولی افلاطون معتقد است که این باور صادق به خصوص نمونه ای از شناخت یا معرفت نیست. شما واقعا راه رسیدن به لاریسا را نمی دانستید بلکه به واسطه خوش شانسی به آنجا رسیدید. بنابراین او به توصیف خود از شناخت عنصر سومی را اضافه کرد. به گفته وی شناخت باوری است صادق همراه با دلیل. اگر شخص الف به چیزی مثلاً ب علم دارد در این صورت :
1-ب باید صادق باشد
2-الف باید به ب باور داشته باشد
3-الف باید دلیل خوبی برای باور به ب داشته باشد
در مورد مسیر منتهی به لاریسا دلیلی وجود داشت ولی دلیل ضعیفی بود. شما به سخن بیگانه ای مهربان ولی صاف و ساده باور داشتید که خودش مسیر را نمی دانست.
این تحلیل سه بخشی شناخت شاید بهترین تحلیل موجود باشد ولی به جهت اینکه به مشکلات پر دردسری منجر میشود در بسیاری از جاها مورد نقادی قرار گرفته است.
دانش چیستی و دانش چگونگی
اجازه دهید چند سوال درباره باور را مورد بررسی قرار دهیم:
آیا انسان واقعاً باید به این جهت به چیزی باور داشته باشد که به آن علم دارد؟ آیا شما به هر چیزی که می دانید باور دارید؟ پاسخ حتما منفی است مگر اینکه نظر تحکمی ضعیفی درباره شناخت مورد پذیرش باشد.
شناخت حقیقی متضمن مهارت های عملی است.نمونه های مهارت های عملی عبارتند از دانش نحوه به کارگیری ماشین خیاطی، نحوه دوچرخه سواری، نحوه تعمیر پنجره شکسته و راه جعل کردن چک. شناخت عملی عبارت است از دانش چگونگی بعضی از شناخت های عملی غریزی اند، مثلا نوزاد می داند چگونه گریه کند و ماهی می داند چطور شنا کند. دانش چگونگی، عمدتاً مساله ای مربوط به توانایی انجام یک عمل است.
دانش چگونگی متفاوت از دانش چیستی است. دانش چگونگی عبارت از داشتن نوعی استعداد است، دانش چیستی یعنی داشتن مقداری اطلاعات، داشن اطلاعات نزد شما که انسانید معمولاً به این معنا است که شما به آن اطلاعات باور دارید. ولی دارای مهارتی بودن به این معنا نیست که شما به آن مهارت باور دارید، زیرا باور یا اعتقاد به مهارت بی معنی است.
شما می تواند به این امر باور داشته باشید که مهارتی دارید یا مهارتی ندارید ولی نمی تواند به مهارت باور یا اعتقاد داشته باشید.
اگر تصدیق شود که مهارت های عملی نوعی شناخت هستند نتیجه نمی دهد که هر شناختی مستلزم باور است.
سه نوع شناخت ناآگاهانه
به نظر می رسد که چند قسم دانش چیستی، ناخودآگاه یا ناآگاهانه یا مخفی است. معلوم نیست که شناخت ناآگاهانه یا مخفی حتما متضمن باور یا اعتقاد باشد.
لازم نیست به پیچیدگی های نظریه فروید درباره ضمیر ناخودآگاهانه واردشویم زیرا نمونه های ساده تری از شناخت ناآگاهانه وجود دارد.
1-بخش اعظم شناخت یک نواخت روزمره برای مدت زیادی در پستوی ذهن مخفی می ماند. اغلب هیچ دلیل خاصی برای اندیشیدن درباره چیزهایی که برای سالیان متمادی می دانیم وجود ندارد. با این حال به محض برانگیخته شدن، هیچ مشکلی برای یادآوری آنها در کار نخواهد بود.
به نظر می رسد که نوع دانش ناآگاهانه نعارف با هیچ یک از باورهایی که به طور آگاهانه به آنها اعتقاد داریم ارتباطی ندارد، زیرا مدت نهفته ماندن شناخت مذکور بسیار بیشتر از آن است که با باورها مطابقت یا هم خوانی داشته باشد. آیا این اهمیتی دارد؟
اگر ما می توانیم تصور شناخت ناآگاهانه را بپذیریم یقیناً می توانیم تصور باور ناآگاهانه را هم قبول کنیم. بنابراین صرف این واقعیت که به نظر میرسد برخی شناخت ها ناآگاهانه هستند ضرورتاً باعث منتفی شدن این سوال نمی گردد که آیا شناخت یعنی داشتن چیستی، مستلزم باور است یا نه.
2-اینک از دست رفتن موقتی نوعی حافظه را در نظر بگیرید که به آسانی با تحریک کردن پاک نمی شود. در چنین موردی نه شناخت آگاهانه ای وجود دارد نه باور آگاهانه ای. با این حال در اغلب اوقات وقتی چیزی، مثلا نام شخص آشنایی فراموش شده است انسان احساس می کند که واقعا این چیز فراموش شده را می داند. تعبیری که برای بیان چنین حالاتی به کار می بریم این است که : نوک زبانم است... انسان می تواند کاملا مطمئن باشد که از دست رفتن حافظه موقتی است.
ولی اگر نهایتا معلوم شود که از دست رفتن حافظه همیشگی است چطور؟ اگر شما هرگز موفق نشدید نام فراموش شده را به یاد آورید چطور؟
یقیناً از دست رفتن حافظه با از دست رفتن دانش هیچ تفاوتی ندارد. واقعیتی که برای همیشه فراموش شده است، واقعیتی است که دیگر متعلق به علم نیست. هر چند ممکن است در واقع هنگامی که فردی چیزی را به طور موقتی فراموش کرده است احساس خاصی وجود داشته باشد ولی هیچ تضمینی نیست که خود آن احساس خطا نباشد چون احساس اینکه چیزی نوک زبان شماست، کاملاً تضمین نمی کند که شما بالاخره آن اطلاعات را به یاد خواهید آورد پس به یقین نمی توان دانست که فراموشی دائمی نباشد. لذا چنین نتیجه می شود که شما نمی توانید یقین داشته باشید که واقعا نام فراموش شده را می دانید.
بنابراین این نوع شناخت ناآگاهانه شناختی است که شما نمی توانید یقین داشته باشید که واجد آن هستید، فقط وقایع آینده می تواند موضوع را روشن کند. ولی شاید این همان چیزی است که شناخت ناآگاهانه باید شبیه آن باشد و در هر صورت این امر ثابت نمی کند که باور ناآگاهانه بخشی از شناخت ناآگاهانه هست یا نه.
3-مثالی از نوع دیگر نیز وجود دارد. هر کسی چیزهایی را می داند که هرگز درباره آنها نیندیشیده است. اگر شما هرگز درباره امر محتملی آنقدر که پنداشته اید نمی دانید یقیناً نمی توانید هیچ باور یا اعتقادی در مورد آن داشته باشید. موردی که هرگز درباره چیزی فکر نشده است فرق دارد یا موردی که درباره آن فکر شده و سپس فراموش گشته است.
مردم چیزهای مزخرف زیادی را می دانند که اساساً هرگز آنها را قبول نداشته اند. مثلا شما می دانید که نتیجه ازدواج میان درخت بلوط و لاک پشت نیستید. دیروز قبل از اینکه این سخن را بخوانید آیا به طور آگاهانه معتقد بودید که نتیجه چنین ازدواجی هستید؟
یقیناً نه. شما به نحو پنهان و ناآگاهانه آن را می دانستید ولی هیچ باور آگاهانه ای در ازای آن وجود نداشت. آیا باور ناآگاهانه ای در ازای آن وجود داشت؟ این بیش از حد عجیب می نماید. این باور ناآگاهانه از کجا نشات گرفته است؟ آیا زمانی یک باور آگاهانه بود؟ شما چگونه می توانید به عقیده ای باور داشته بشید که هرگز به ذهن تان خطور نکرده است؟
این گونه شناخت ناآگاهانه به حقایقی مربوط می شود که اغلب جنبه سلبی دارند و منطقاً از حقایق دیگری ناشی می شوند که نسبت به آنها علم آگاهانه داریم. درمثال فوق الذکر این حقیقت که شما نتیجه ازدواج بلوط و لاک پشت نیستید از این حقیقت نتیجه می شود که انسان ها تنها به واسطه مواد ژنتیکی انسانی به وجود می آیند.
شما درباره تولید مثل انسان ها به حقیقت مذکور علم آگاهانه و باور دارید چه بسا نیز علم دارید. ولی چون که شما حتی هرگز تصور به وجود آمدن از لاک پشت را مورد توجه قرار نداده اید، لذا به این قضیه که شما بدان نحو به وجود نیامده اید، اعم از آگاهانه یا ناآگاهانه نه باور دارید و نه باور ندارید. یعنی تا زمانی که این تصور به شما القا نشده است هیچ باور یا اعتقادی درباره آن ندارید. پس از آن بلافاصله شناخت ناآگاهانه، آگاهانه می شود و شما در همان زمان به باور مربوط و متناسب نائل می شوید.
می توان نتیجه گرفت که هر شناختی مستلزم به باور نیست، نخست بدین دلیل که بعضی دانش ها دانش چگونگی است و دوم به این دلیل که نوعی از دانش چیستی ناآگاهانه تفکر قبلی در خصوص آن را مفروض نمی گیرد و بنابراین باورهای ناآگاهانه یا آگاهانه را مسلم نمی داند.
با این همه تحلیل سه بخشی اصلی درباره شناخت کاملاً باطل نشده است. اگر چه آن با دانش چگونگی و با برخی مثال های دستچین شده درباره شناخت ناآگاهانه جور در نمی آید ولی با شناخت آگاهانه معمولی کاملاً هماهنگ است. ولی تعریف سه بخشی مشکل جدی دیگری دارد.
تسلسل دلایل
جدی ترین مشکل تعریف سه بخشی شناخت به شواهد و ادله مربوط می شود.
دلیل درست چیست؟ دلیل معتبر کدام است؟ مثلا دلیل معتبر اینکه جاده سمت راست جاده لاریسا است چیست؟ بسیار خوب، شاید شما نقشه ای دارید که نشان می دهد جاده سمت راست به لاریسا می رود، آیا این کافی است؟ معلوم است که نه، زیرا ممکن است نقشه ها دقیق نباشند، مثلا شاید آنها نقشه های قدیمی باشند که مسیرهای جدید را نشان نمی دهند.
خیلی خوب، فرض کنید مثال را تغییر داده بگوییم که شما در واقع قبلاً به لاریسا رفته اید و می توانید به یاد بیاورید که جاده سمت راست را انتخاب کردید، آیا این کافی است؟ جواب منفی است. شاید آن جاده حالا مسدود شده یا ممکن است جاده جدیدی احداث شده باشد یا احتمال دارد که شما فرق میان راست و چپ را تشخیص نمی دهید.
این چه چیزی را نشان می دهد؟ نشان می دهد که شما باید بدانید نقشه به روز و دقیق است، لازم است بدانید که عملیات جاده سازی انجام نشده است و باید فرق میان راست و چپ را تشخیص دهید. به عبارت دیگر برای اینکه بدانید جاده لاریسا کدام است اول باید به چیزهای دیگری علم داشته باشید اما سپس برای دانستن آن چیزهای دیگر به همان دلیل باید چیزهای دیگری را هم بدانید و همین طور تا بی نهایت. بنابراین :
1-الف می داند که جاده سمت راست به لاریسا منتهی می شود مساوی است با :
1.این درست است که جاده سمت راست به لاریسا منتهی می شود
2.الف باور دارد که جاده سمت راست به لاریسا منتهی می شود
3.الف دلیل معتبری برای این باور یا اعتقاد دارد.
خب، حالا جمله سوم بالا به این معناست که :
2-الف می داند که نقشه دقیق است و فرق میان چپ و راست را تشخیص می دهد (و جز آن).
چون این جمله بیانگر دانش است باید بدین نحو تحلیل شود :
4. درست است که نقشه دقیق است
5. الف باور دارد که نقشه دقیق است
6. الف دلیل معتبری برای این باور دارد که نقشه دقیق است
ولی جمله ششم بالا بدین معناست که :
3- الف می داند که نقشه به روز است و می داندکه جاده سازی در کار نبوده است، از آنجا که این نیز بیانگر دانش است باید به نحو زیر تحلیل شود :
7. درست است که نقشه به روز می باشد
8. الف باور دارد که نقشه به روز است
9. الف دلیل معتبری برای این باور دارد که نقشه به روز است؛ یعنی اینکه :
4- الف می داند که نقشه در سال جدید چاپ شده؛ که باید اینگونه تحلیل شود :
10.درست است که نقشه در این سال چاپ شده است
11. الف باور دارد که ...
12. الف دلیل معتبری دارد که ...
و همینطور تا بی نهایت.
خلاصه این که ، اگر تحلیل سه بخشی شناخت صحیح باشد در این صورت انسان باید برای دانستن چیزی کم اهمیت شمار پایان ناپذیری از چیزها را بداند ولی از آنجا که ذهن انسان متناهی است چنین چیزی محال است. بنابراین، نیل به شناخت برای انسان ها امکان پذیر نیست.
این نتیجه گیری مساله ساز برخلاف فهم عرفی است حتی اگر پاسخ به معمای جهان در پرده ابهام باقی بماند ما انسان ها بسیاری از چیزهای ساده دیگر را می دانیم. مثلا می دانیم که برای صبحانه چه خوردیم و اکثر ما می دانیم که زوایای مثلث چند درجه است و چیزهایی از این دست.
شکاکان می گویند که شناخت غیرممکن است ولی غیر شکاکان به دنبال پاسخ های ممکن هستند. به چند نمونه از این پاسخ ها اشاره می کنیم.
شناخت عملی است نه نظری
پراگماتیست یا شخص عمل گرا مدعی است که هر چند در شناخت نظر با تسلسل مواجهیم، ولی در عمل این تسلسل به زودی به انتها می رسد. ما باید این نکته تلخ را درک کرده و بپذیریم که شناخت انسانی متناهی است. در هر حال، این شناخت متناهی انسانی چیست؟
پراگماتیست پاسخ می دهد : شناخت انسانی چیزی است که در عمل نتیجه بخش باشد، اگر روش های شما برای بدست آوردن اطلاعات در عمل نتیجه بخش باشند، همین اندازه کافی است. البته در عمل رسیدن به لاریسا نسبتاً آسان است به شرط آنکه انسان از نقشه های بروز استفاده نماید یا به توصیه های معقول مردم مسئول اعتماد کند.
تسلسل بی زیان است : استدلال انسان پایانی ندارد
راه حل ممکن دیگر با این استفهام انکاری شروع می شود که تسلسل نامتنهای چه عیب و نقصی دارد؟ شاید در وقع تحلیل شناخت مستلزم تسلسل نامتنهای باشد ولی این چه اشکالی دارد؟ بی تردید عقل هیچ انسانی نامتناهی نیست ولی مجموع توان ذهنی نوع بشر بی پایان است.
نوع بشر پیوسته به فهم چیزهای بیشتری نائل می شود، شناخت یک حالت ایستای فردی نیست بلکه نوعی فرآیند کشف است که کل نوع انسان در آن درگیرند و این فرآیند به خوبی می تواند پیش رود- فقط بستگی به این دارد که نژاد بشر تا کی باقی است.
اشکال این پاسخ آن است که هر چند تصدیق می کند که مجموع نوع بشر در گذشته و حال و آینده شناخت و معرفت کاملی ندارد، ولی نمی پذیرد که افراد بتوانند اشیاء و امور را کاملاً بشناسند ولی فهم عرفی به ما می گوید که افراد در حقیقت به خیلی از چیزها علم دارند.
تسلسل نامتناهی نیست بلکه دوری است
بر حسب این راه حل پیشنهادی تسلسل نامتناهی نیست بلکه دایره بزرگی را دور زده و به نقطه آغازش باز می گردد. علم به الف به واسطه علم قبلی به ب است و دانستن این به واسطه علم قبلی به پ است و الی آخر. ولی این فرآیند نامتناهی نیست زیرا مثلا وقتی به شناخت ی نائل می شویم پی می بریم که علم به ی به واسطه علم به الف است و بدین سان کل فرآیند را از نو شروع می کنیم.
اشکال این پاسخ آن است که دور باطل به بدی تسلسل نامتناهی است. زیرا اگر شما باید برای علم به الف به ب و پ و... ی علم داشته باشید و اگر علم به ی باید به واسطه علم به الف باشد در وهله نخست چرا این پیشرفت آغاز می شود؟ سخن آخر شما این است که برای علم به الف باید به الف علم داشته باشید که به عنوان کلام آخر جمله تقریبا بی اساس و سستی است.
تسلسل متناهی است نه نامتناهی
بر اساس این راه حل، اگر سیر قهقرایی دلایل را پیگیری کنیم همواره به دلیلی خواهیم رسید که نیازمند دلیل نیست. چنین دلیلی یا اصل متعارف بدیهی خواهد بود یا آگاهی اجتناب ناپذیری که از راه حواس به ذهن ارائه شده است مثل احساس درد.
این تصور را که بنیاد معرفت یا شناخت حقایقی است که مطلقا با به طور نسبی یقینی می باشند، بنیان انگاری معرفت شناختی می نامند.
شاید مشهورترین بنیان انگار دکارت باشد که می گوید شناخت انسان به جمله "فکر می کنم، پس هستم" مبتنی است. بنیان انگاران دیگر مدعی هستند که شناخت با اصول متعارف بدیهی ریاضیات یا منطق آغاز می شود، همچنین عده ای دیگر می گویند که شناخت با تجربه حسی اولیه آغاز می شود.
یکی از اشکال های بنیان انگاری این است که تاکنون کسی اثبات نکرده است که هر جزئی از شناخت انسانی بر حقایق بدیهی مبتنی است و تا کنون هیچ کس اثبات نکرده است که شناخت انسانی همواره مبتنی بر تجربه حسی است پس این راه حل های پیشنهادی فقط فرضیه هستند. با این همه به نظر می رسد که آنها فرضیه های مفیدی باشند که چه بسا می توانند با پاسخ پراگماتیست به مساله تسلسل به خوبی ترکیب شوند.
پاسخ رامزی
فرانک رامزی می گوید داشتن دلایل معتبر برای باور یا اعتقاد به این معناست که شما با فرآیند قابل اعتمادی به آن باور رسیده اید.
او می پرسد : آیا حافظه فرآیند قابل اعتمادی است؟ آیا دورآگاهی با تله پاتی فرآیند قابل اطمینانی است؟ آیا شهود فرآیند معتبری است؟ و او حکم می کند که همه این فرآیندها می توانند قابل اعتماد باشند به شرط آن که در هر موردی سلسله علل و معالیلی وجود داشته باشد که اطلاعات به یاد آمده یا تله پاتی شده یا شهود شده با به هر نحو دیگر را با حافظه یا شهود یا ارتباط دورآگاهانه و غیره پیوند دهد.
سلسله علل و معالیل نوع درست و مناسب که تجربه های فرد را به باورهایش پیوند می دهد، تضمین می کند که این باورها درست بوده و بنابراین مواردی از شناخت حقیقی هستند.
به نظر میرسد ایراد نظریه رامزی این است که بر اساس آن شناخت غیر ممکن باقی میماند زیرا تسلسل نامتناهی به شکل دیگری باقی است. به محض اینکه بخواهیم حکم کنیم چه فرآیندهایی قابل اعتمادند معایب آن آشکار می شود.
به نظر می رسد بر اساس آن تنها وقتی می توانیم به سوالی پاسخ دهیم که فرآیند قابل اعتمادی برای رسیدن به پاسخ داشته باشیم و ظاهراً این امر به تسلسل نامتناهی فرآیندهای قابل اعتماد منجر می شود. زیرا فرد برای داشتن شناخت حقیقی لازم است بداند که این فرآیند قابل اعتماد حقیقتاً فرآیند موثقی است یعنی فرد برای سنجیدن فرآیندهای قابل اعتماد به فرآیند قابل اعتمادی نیاز خواهد داشت.
خود رامزی، در مقاله بسیار کوتاهش نمی گوید که آیا معتقد است ایده و نظرش مشکل تسلسل نامتناهی را حل خواهد کرد یا نه.
تعاریفی که فلاسفه از شناخت ارائه کردند به نوعی حالت آرمانی، ایستا و تغییر ناپذیرذهن یا حالتی از امور مربوط است ولی شاید شناخت حقیقی بسیار مبهم باشد. در زندگی واقعی تنها به موضوعاتی که نهایتاً بدون هیچگونه شک و تردیدی اثبات شده اند امور شناخته شده اطلاق نمی شود.
اغلب در علم به نظریه های رایج نظریه های شناخته شده می گویند ولی در عین حال این به عنوان اصل بنیادی پذیرفته شده است که نظریه های قدیمی دائماً جای شان را به نظریه های جدید می دهند. تعبیر "وضعیت کنونی شناخت ما" گویای آن است که خود شناخت می تواند به اصطلاح ذاتاً امری موقتی باشد. اگر معلوم شود که "وضعیت کنونی شناخت" تا حدودی زودگذر است راه گریزی هست از این سخن که "ما اصلا چیزی نمی دانستیم".
شناخت هم چنین با نتیجه ای که در عمل می دهد ارتباط دارد. این تلقی شخص عمل گر از شناخت در بسیاری از قلمروهای زندگی حضور دارد. به هر رو، تفاوت میان آنچه در عمل نتیجه می دهد و آن چه نتیجه نمی دهد تفاوتی نوعی نیست بلکه تفاوت از حیث رتبه و درجه است. نتیجه برخی آراء از آراء دیگر بهتر است و بنابراین به آراء جدیدی منجر می شود که نتایج به مراتب بهتری دارند.
ما اغلب وقتی می گوییم می دانیم که دلیل خوبی بر این تصور داریم که بر اساس بهترین آرا موجود عمل می کنیم. مردم عاقل هرگز ادعا نمی کنند که مصون از اشتباه اند. آنها می گویند تا آنجا می دانند که علم دارند.
بیشتر بخوانیم:
نتیجه گرایی چیست؟ آشنایی با اصالت فایده و نظریه وظیفه شناختی
مکتب ملطی (طبیعت شناسان) – طالس