هورنای معتقد بود هرکسی زندگی را با استعداد رشد سالم آغاز می کند اما انسان ها مانند سایر ارگانیزم های جاندار، برای رشد کردن به شرایط مطلوب نیاز دارند. این شرایط باید محیط صمیمانه و محبت آمیز را دربرداشته باشد اما نه محیطی که خیلی بی بند و بار باشد. کودکان باید محبت واقعی و انضباط سالم را تجربه کنند. چنین شرایطی احساس ایمنی و خشنودی در آنها ایجاد می کند و امکان رشد کردن مطابق با خود واقعی آنها را برایشان فراهم می آورد.
متاسفانه تاثیرات ناگوار متعددی می توانند در این شرایط مطلوب اختلال ایجاد کنند. از همه آنها مهم تر ناتوانی یا بی میلی والدین در محبت کردن به فرزندان شان است. والدین به خاطر نیازهای روان رنجور خودشان، اغلب فرزندان شان را مورد سلطه گری، بی توجهی، حمایت افراطی، طرد یا لوس کردن قرار می دهند.
اگر والدین نیازهای کودک به ایمنی و خشنودی را برآورده نکنند، کودک احساس خصومت بنیادی را نسبت به آنها پرورش می دهد. با این حال کودکان این خصومت را به ندرت به صورت خشم نشان می دهند، در عوض آنها خصومت خود را نسبت به والدین سرکوب می کنند و هیچ آگاهی از آن ندارند.
خصومت سرکوب شده از آن پس به احساس عمیق ناایمنی و احساس مبهم نگرانی منجر می شود. این حالت اضطراب بنیادی نامیده می شود که هورنای آن را به این صورت احساس منزوی و درمانده بودن در دنیایی که به صورت بالقوه متخاصم پنداشته می شود،تعریف کرده است. قبلا او اضطراب بنیادی را به این صورت تعریف کرده بود: احساس کوچک، بی اهمیت، درمانده بودن و رها شده و به خطر افتاده در دنیایی که پر از سوءاستفاده، تقلب، تهاجم، تحقیر کردن، خیانت و حسادت است.
تکانه های خصمانه منبع اصلی اضطراب بنیادی هستند، اما اضطراب بنیادی می تواند در احساس های خصوم نیز دخالت داشته باشد. هورنای به عنوان نمونه ای از این که چگونه خصومت بنیادی می تواند به اضطراب منجر شود درباره مرد جوانی نوشت که خصومت خود را سرکوب کرده بود و با زن جوانی که عمیقاً به او عشق می ورزید به کوهستان سفر می کند با این حال خصومت سرکوب شده او باعث می شود نسبت به این زن حسادت کند. این مرد جوان هنگام عبور از یک گذرگاه خطرناک، ناگهان به حمله اضطرابی شدید به شکل ضربان قلب تند و تنگی نفس دچار می شود. این اضطراب از تکانه ظاهراً نامناسب اما هشیار هل دادن این زن جوان از لبه گذرگاه کوه ناشی شده بود.
دراین مورد خصومت بنیادی به اضطراب شدید منجر شد، اما اضطراب و ترس می توانند به احساس های عمیق خصومت نیز منجر شوند. کودکانی که از جانب والدین احساس تهدید می کنند، برای دفاع در برابر این تهدید، خصومت واکنشی را پرورش می دهند. این خصومت واکنشی به نوبه خود، اضطراب بیشتری به وجود می آورد و بدین ترتیب چرخه تعاملی بین خصومت و اضطراب را کامل میکند. هورنای معتقد بود مهم نیست که آیا اضطراب عامل اصلی بوده است یا خصومت، نکته مهم این است که تاثیر متقابل آنها می تواند بدون اینکه فرد تعارض بیرونی بیشتری را تجربه کند، روان رنجوری را تشدید نماید.
اضطراب بنیادی به خودی خود روان رنجوری نیست، بلکه خاک حاصلخیزی است که روان رنجوری می تواند در هر زمانی از آن پرورش یابد. اضطراب بنیادی مداوم و سرسخت است و به هیچ محرک خاصی مانند امتحان دادن در مدرسه یا سخنرانی کردن نیازی ندارد. اضطراب بنیادی در تمام روابط با دیگران رخنه می کند و به روش های ناسالم کنارآمدن با دیگران منجر می شود.
گرچه هورنای بعداً در فهرست دفاع ها علیه اضطراب بنیادی تجدیدنظر کرد اما ابتدا چهار روش کلی را مشخص نمود که افراد به وسیله آنها از خودشان در برابر احساس تنهایی در دنیای بالقوه متخاصم محافظت می کنند.
روش اول محبت است، راهبردی که همیشه به عشق اصیل منجر نمی شود. برخی افراد ممکن است سعی کنند با اطاعت متواضعانه، کالاهای مادی یا مرحمت جنسی محبت را بخرند.
روش دوم حفاظت کننده، سلطه پذیری است. امکان دارد افراد روان رنجور خودشان را به دیگران یا موسساتی مانند یک سازمان یا نهاد مذهبی، تسلیم کنند. افراد روان رنجوری که تسلیم دیگران می شوند اغلب این کار را به منظور کسب محبت انجام می دهند.
ممکن است افراد روان رنجور از راه تلاش برای قدرت، مقام یا مایملک سعی کنند از خودشان محافظت کنند. قدرت دفاعی است علیه خصومت واقعی یا خیالی دیگران و شکل گرایش به حاکم شدن بر دیگران می گیرد، مقام محافظی است علیه تحقیر و به صورت تمایل به تحقیر کردن دیگران ابراز می شود. مایملک به عنوان سپری در برابر فقر و تهی دستی عمل می کند و به صورت گرایش به محروم کردن دیگران آشکار می شود.
چهارمین مکانیزم محافظ، کناره گیری است. افراد روان رنجور اغلب با مستقل شدن از دیگران یا جدا شدن عاطفی از آنها، از خودشان در برابر اضطراب بنیادی محافظت می کنند. آنها با کناره گیری روانی، احساس می کنند دیگران نمی توانند به آنها صدمه بزنند.
این روش های محافظ لزوماً بیانگر روان رنجوری نیستند و هورنای باور داشت که همه افراد تا اندازه ای از آنها استفاده می کنند. این روش ها زمانی بیمارگون می شوند که افراد احساس کنند مجبورند به آنها متکی باشند و از این رو قادر نباشند رابردهای میان فردی گوناگون را به کار گیرند. بنابراین وسواس یا بی اختیاری، ویژگی بارز تمام سایق های روان رنجور است.
بیشتر بخوانیم:
درآمدی بر نظریه روان کاوی اجتماعی کارن هورنای
اصول تحلیل عاملی چیست؟/ مشخص کردن صفات با تحلیل عاملی
وقتی خودشکوفایی مزلو مورد ارزیابی قرار میگیرد
سایق های وسواسی- گرایش های روان رنجور