زمینه اجتماعی
روشنگری در آلمان مرداب آرامی بود که دریاهای طوفانی روشنگری انگلیسی و فرانسوی را چندان احساس نکرد. پس روشنگری آلمانی چه ویژگی هایی داشت؟
به خلاف انگلستان و فرانسه، در آلمان انقلاب روشنگرانه ای که در آن طبقه متوسط نوخاسته برای خودمختاری و قدرت علیه پادشاهی مستبد به پا خیزد روی نداد. در آلمان تحولات بازرگانی و صنعتی نوین که ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آن دو کشور را دگرگون کرده و در انقلاب های 1688 و 1789 به اوج رسید، صورت نگرفت.
آلمان فاقد طبقه متوسط به لحاظ مالی نیرومندی بود که برای استقلال از قدرت های حاکم و دفاع از مالکیت خود به قیام برخیزد. هیچگونه منافع اقتصادی شکوفایی، چونان در انگلستان و فرانسه، خواستار صدایی در حکومت نبود.
آلمان، فئودالی، کشاورزی و روستایی باقی مانده بود در حالی که انگلستان و فرانسه صنعتی و شهری شده بودند. باورهای سیاسی فئودالی و استبدادی بود. وانگهی آلمان وحدت ملی نداشت و از زمان جنگ سی ساله و صلح و ستفالی در 1648 کشور به شمار زیادی امیرنشین های مستقل تقسیم شده بود که کوچکی آنها طبعاً از هر گونه حیات معنوی ملی جلوگیری می کرد.
کشف آمریکا و تغییر به هم پیوسته مسیرهای بازرگانی بزرگ از مدیترانه به سوی اقیانوس اطلس، جوانه های رشد اقتصادی را که در سده های پانزدهم و شانزدهم در آلمان روییده بود، پایمال و نابود کرد. جنگ سی ساله کشور را ویران و بی بضاعت کرده بود.
زندگی اقتصادی در آلمان، به استثنای چند مورد مثلا هامبورگ و لایپزیک، کاملاً راکد و حتی در حال افول بود. آلمان از دیدگاه سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بیمار و نابهنجار می نمود.
تمامی این اوضاع آشمارا مانع سهمگینی در راه زایش یک فرهنگ ملی بود. باید در نظر داشت که حتی در دوران فریدریش کبیر، زبان فرانسه زبان اصلی دربار و دانشگاه برلین بود و لایب نیتس نخستین فیلسوف بزرگ آلمانی که کاملاً به زبان مادری خود سخن می گفت و می نوشت، ناگزیر بود به زبان فرانسه بنویسد تا توجه فرهیختگان را به آثار خود جلب کند. چه کسی می توانست تصور کند که دکارت یا لاک گفتار در روش یا رساله در باب فهم انسانی را به آلمانی بنویسد.
با توجه به این دلایل واژه های بهنجار و بیمار تفاوت میان تحول سیاسی، اقتصادی و اجتماعی فرانسه را با این گونه تحول در آلمان، حداقل در طی دوره 1871-1648 به بهترین وجهی توصیف کنند. البته این تفاوت بر زندگی معنوی و به ویژه بر تفکر فلسفی در دو سده بازتاب هایی داشتند.
در واقع این ویژگی بیماران صعب العلاج است که آنان پیش از هر چیز به بیماری خود و وسایل درمان آن اندیشه می کنند در حالی که سالم ها به ندرت نگران سلامت خود هستند و توجه شان در درجه نخست به سوی دنیای بیرونی معطوف است. این تفاوت بنیادی بیش از دو سده فرهنگ های دو کشور اروپایی، فرهنگ آلمانی و فرهنگ فرانسوی را جدا کرد.
در زندگی فرهنگی آلمان، کلیسای پروتستان لوتری که در آمان برپا شده بود و جنبش اصلاح دینی که از آنجا آغاز شده بود، هنوز بسیار نیرومند، به ویژه در شمال بود. در جهان فکری ما بعدالطبیعه جدی گرفته شده بود، علم و فناوری آنچنان که اهمیت احتماعی یا فلسفی کسب کند تحول نیافته بود.
علم نوین نیوتن آنچنان که در طی سده هجدهم شناخته بود اهمیتش در آلمان آنچنان محدود بود که نمی توانست چیزی بیش از موضوع های مادی و مکانیکی را توضیح دهد و به هیچ وجه روش انحصاری برای رسیدم به شناخت تلقی نمی گشت. فیلسوفان آلمانی نیز از تجربه گرایی تند و تیز هیوم چندان بهره ای نگرفته بودند. اکثر فیلسوفان آلمانی سده هجدهم به هیوم چونان منحل کننده تمامی حقایق عقلانی و قوانینی علمی می نگریستند. آلمان در فلسفه راه دیگری می جست.
تاثیر انقلاب فرانسه
در چنین شرایطی بورژوازی آلمانی چگونه می توانست همگام با بورژوازی کشورهایی مانند فرانسه و انگلستان پیش برود. این تنها محرک های بیرونی بود که بورژوازی آلمان را اندک اندک به خصلت ویژه اجتماعی و طبقاتی خودش و نیز پیام تاریخی آن آگاه ساخت.
انقلاب بزرگ فرانسه در سال 1789 که اهمیت دوران ساز آن در سراسر تاریخ گذشته نظیر نداشت، به ابتکار بورژوای آن سرزمین و نیروی اساسی آن، همکاری همه طبقات و قشرهای سرکوب شده فرانسوی، صورت گرفت. ژاکوبن ها بزرگترین و پیگیرترین عناصر انقلابی بزرگترین تاثیر را در تحولات همه کشورهای اروپایی پدید اوردند. تاثیر انقلاب فرانسه به ویژه در آلمان بسیار ژرف و گسترده بود.
بزرگترین رویداد سیاسی در آغاز سده نوزدهم حمله ناپلئون به این سرزمین و تصرف موقت آن بود. ناپلئون یکی از افسران برجسته فرانسوی بود که در 18 برومر 1799 در پاریس کودتا کرد و سپس خود را امپراتور کشور خواند.
در این میان رقیب های نیرومند ناپلئون صرف نظر از انگلستان امپراتوری آلمان، امپراتوری اتریش و سرانجام امپراتوری تزاری روسیه بودند. در یک لشکرکشی ناپلئون به المان بخشی از سرزمین های واقع در سواحل چپ رود راین به تصرف وی درآمد. همین ضربه کافی بود که زمینه را برای فروپاشی امپراتوری آلمان که فرمانروای آن فردریش ویلهلم سوم قرار داشت، آماده سازد.
فروپاشی امپراتوری آلمان
در فاصله این سال ها یعنی 1807-1806 امپراتوری آلمان توسط ارتش ناپلئون از هم پاشیده گشت. این ضربه مهلک سیاسی ناگزیر دگرگونی های بنیادی دیگری در پی داشت. حمله ناپلئون به آلمان را می توان انتقال عملی میراث بزرگ فرانسه به آن سرزمین دانست.
بورژوازی فرانسه کوشید به دست ناپلئون شرایطی را که در کشور خود فراهم کرده بود اندک اندک در آمان نیز رسوخ دهد. از سوی دیگر امیران آلمانی نیز احساس کرده بودند که اکنون هنگام آن است که نه تنها در شکل و شیوه سیاست، که در روش و هدف حکمرانی شان نیز تجدید نظر کنند. در این مرحله تاریخ آلمان شاهد رویدادی به نام انقلاب امیران است.
افسران فرانسوی چونان نمایندگان و پروردگان انقلاب فرانسه از این اصلاحات پشتیبانی می کردند زیرا می دانستند به دنبال این اصلاحات، شرایطی پدید خواهد آمد که زمینه برای ریشه دار کردن هدف های اقتصادی خودشان فراهم خواهد شد.
با توجه به همه این دگرگونی ها در پهنه سیاسی و اجتماعی آلمان، به آسانی می توان پی برد که بازتاب آنها از لحاظ اجتماعی و نیز اندیشه در آلمان آن دوران چه می توانست باشد. البته فروپاشی امپراتوری آلمان و از میان رفتن وحدت سیاسی آن برای مردم آلمان رویدادی ناگوار بود اما از سوی دیگر نتایج سازنده و مثبتی که حمله ناپلئون به آلمان از لحاظ اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در بر داشت برای بورژوازی در حال رشد آلمان پذیرفتنی بود.
با وجود این بورژوازی آلمان بنابر خصلت ذاتی خود نمی توانست سلطه نیروی بیگانه ای را برای همیشه تحمل کند. در عین حال احساسات میهن پرستانه مردم آلمان که از توسعه طلبی ها و خودکامگی های ناپلئون آگاه بودند در شمار عواملی بود که حس مقاومت در برابر نیروی ناپلئون را تقویت می کردند.
در سال های 15-1814 پس از این که ناپلئون در لشکرکشی به روسیه ناتوان و بی رمق شد و اکثریت ارتش خود را از دست داد، در آمان نیز در نبردی در نزدیکی شهر لایپزیک روی داد، شکست قاطعی خورد و سرانجام نیز به جزیره الب تبعید گشت.
از آنجا که ارتجاع آلمان مرکب از فئودال ها و یونکرها بار دیگر پیروز شده بودند، کوشش می شد تا از پیشرفت و گسترش نیروهای مترقی جلوگیری به عمل آید. از سوی دیگر تاثیر آن رویدادها و دگرگونی های گذشته نمی توانست به یکباره زائل شود. بورژوازی آلمان اندک اندک خودآگاهی یافته بود و خواست ها و کوششهای آن بیش از هر چیز در رفتار و اندیشه روشنفکران آلمانی آشکار می شد. برخی از دانشگاه های آلمان فکری این آشکار می شد. برخی از دانشگاه های آلمان زمینه فکری این چالش های اجتماعی را مساعد میکردند.
آن سال ها شهر ینا یکی از مساعدترین سرزمین های آلمانی از لحاظ رشد فرهنگی به شمار می رفت. چنان که در آلمان این دوران یکی از امیرنشین های معروف به نام ساکس وایمار را که فرمانروای آن شخص فرهنگ دوستی به نام کارل آگوست بود می یابیم.
این فرمانروا گوته شاعر دانشمند و خلاق آلمانی را به مشاورت خود برگزیده بود. در همین وایمار بود که از سا ل1808 به بعد قانون اساسی را به اجرا درآورده بودند. در ینا نیز فضای اجتماعی و فرهنگی که در قالب دانشگاه متبلور شده بود زمینه دیگری برای پیدایش و پیشرفت اندیشه های آزادی خواهانه و مترقی فراهم ساخته بود. البته با دگرگونی ها و تحولات آلمان در این دوران در مقایسه با کشورهای پیشرفته اروپای غربی مانند انگلستان و فرانسه به کندی پیش می رفت.
بازتاب این گسترش واقعی تاریخی در اندیشه فلسفی آلمانی، فلسفه کلاسیک آلمانی از کانت تا هگل است. اخلاق فلسفی کانت، فیشته، شلینگ و هگل در آثارشان، یعنی آنگونه آثاری که بیرون از بافته های دراز دامنه فیلسوفانه پدید آوردند، آشکارا تمامی این دگرگونی ها، شکست ها و پیروزی ها و به طور خلاصه تمامی واقعیت های تاریخی آن دوران را در اندیشه خود بازتاب دادند.
حتی می توان گفت که زمینه های فلسفی ایشان نیز از واقعیت بیرونی و عینی آن دوران جداکرانی نیست. هر یک از ایشان در مراحل مختلف زندگی خود که همزمان با رویداد تاریخی بود به نحوی متضاد و مختلف در برابر واقعیت های اجتماعی و تاریخی واکنش نشان می داد.
بدین سان نباید جای شگفتی باشد که فلسفه تقریبا همه این اندیشه وران کلاف در هم پیچیده ای از تناقض هاست. خصلت بورژوازی آلمان در این دوران یعنی نامصمم بودن، بی رمق بودن، ناپیگیر بودن و سرانجام سازشکار بودن در اندیشه های فیشته، شلینگ و هگل متبلور است.
از یک سو بازتاب امیدهای آفریننده و آینده ساز عناصر مترقی و از سوی دیگر کوشش برای بی ارزش وانمودن آفرینش های عقل انسانی در پهنه زندگی واقعی اجتماعی و آرمیدن در رویاهای بازگشت به دوران های تیره و اسارت آمیز عقل و توجیه واقعیت غیرعقلانی زندگی اجتماعی و پیوندهای انسانی که خود بازتاب تیرگی اوضاع تسلط ارتجاع سیاسی و جهان بینی دینی وابسته به آن بود.
همه فلاسفه کلاسیک آلمانی از کانت تا هگل، هم عصر بزرگترین رویداد تاریخی اروپا یعنی انقلاب فرانسه بودند و در برابر دستاوردها و واکنش های آن موضع گیری کردند. مارکس در یکی از نوشته هایش می گوید که فلسفه کانت را می توان نظریه آلمانی انقلاب فرانسه به شمار آورد.
جای شگفتی هم ندارد که فلسفه آلمانی نه تنها از فلسفه کشورهای پیشرفته تر اروپای غربی مانند انگلستان و فرانسه سطحی تر نیست بلکه به لحاظ ژرفا و دامنه پژوهش از آنها پیشرفته تر است و این به دلیل آن است که فلسفه کلاسیک آلمانی وارث تفکر فلسفی دوران های جدید اروپا به ویژه فرانسه و انگلستان از یک سو و محصور محدودیت های ویژه محلی اجتماعی تاریخی آلمان از سوی دیگر بود.
بیشتر بخوانیم:
مکتب شک گرایی در باستان و نمایندگان برجسته آن