چرخش نوین در فلسفه که کانت مبتکر آن بود به خلاف هیوم بود که شناخت را به تاثرات حسّی فرومیکاست. شناخت امری بغرنج و مرکب است، این برهام اصلی کانت علیه هیوم است.
شناخت عبارت از نه فقط عنصر حسی که در آن ذهن منفعل است بلکه دارای عنصر عقلانی یعنی دوازده مفهوم ناب عقلانی فاهمه نیز هست که ذهن به واسطه آنها فعالانه جریان حسی را درون اشیا با کیفیات، درون علل با معلول ها ترکیب، متحد و ساماندهی می کند.
با این دو مولفه شناخت، کانت نقش هایی را برای هر دو عنصر تجربه گرایانه و خردگرایانه در نظریه شناخت نوین برای خود قائل شده است. او چونان یکی از ترکیب کنندگان در تاریخ فلسفه معرفی می شود. ترکیب کننده خردگرایی و تجربه گرایی، دو نحله فلسفی بزرگ متضاد سده های هفدهم و هجدهم.
اما توجه کنید که در شیوه پاسخ دادن کانت به هیوم چیز عجیبی رخ نموده است. کانت قوانین علمی طبیعت و به ویژه فیزیک نیوتنی را با نشان دادن اینکه پیوندهای ضروری قوانین علّی نیوتن در مفهوم ضروری علّی ذهن انسانی ریشه دارد از شک گرایی ویران ساز هیوم نجات بخشید.
کانت برای اینکه حقیقت و صدق علوم را حفظ کند ناگزیر بوده است قوانین علم را به ذهن و مفاهیم آن وابسته سازد: او ناگزیر بوده است بگوید نظمی که قوانین نیوتن برقرار می سازند و طبیعت نیست بلکه از مفاهیم عام و ضروری دهن انسانی نشأت می گیرند.
کانت ناکزیر بوده است بگوید جهان خارجی واقعی طبیعت، به طور مستقل قوانین خود را خواه از طریق تاثرات حسی، چنان که هیوم و تحربیان می گفتند یا از طریق مطابقت با تصورات عقلانی روشن و متمایز مان، چنان که دکارت و خردگرایان گفته بودند، به ما عرضه نمی کند.
کانت کشف کرده است که طبیعت قوانین خود را به ذهن انسانی نمی دهد. قضیه برعکس است، ذهن قوانین خود را به طبیعت می دهد، قوانین خودش را به صورت مفاهیم ضروری خودش که تمامی داده های حسی را متشکل می سازد. اینها مفاهیمی هستند که تمام تجربه ما را، تمامی شناخت ما را از طبیعت، شکل و سامان می دهند و تالیف می کنند.
به عبارت مشهور کانت: ذهن قانون بخش طبیعت است. بدین گونه قوانین طبیعت وابسته مفاهیم ذهن انسانی است.
اینجا ما شاهد تکان دهنده ترین و تاثیرگذارترین معنای چرخش نوینی هستیم که کانت به فلسفه داد. این چرخشی بود از جهان خارجی طبیعت مستقل به جهان درونی فعالیت و قدرت ذهن چونان کلیدی برای آنچه ما تجربه می کنیم و آنچه می شناسیم.
چرخش نوین در فلسفه دارای این اهمیت و معناست که پس از کانت و تحت تاثیر او، معلوم شد هر چه به تجربه می آید یا شناخته می شود تا حدی مربوط به خود ذهن است، به مفاهیمی که با واسطه آنها ذهن اشیا را می شناسد.
این چرخش کانتی به طور کلی افق های تازه ای برای فلسفه و برای علوم طبیعی و علوم انسانی گشود. هگل و مارکس در سده نوزدهم و سارتر در سده بیستم هر سه یه این دیدگاه نوین گراییدند که در آن آنچه اهمیت دارد شیوه ای است که اذهان ما اشیا را تعبیر و درک می کنند نه شیوه ای که اشیا فی النفسه هستند.
بن مایه علم
کانت می گوید ادراک ما نسبت به پدیدارها طوری است که شرایط عقل و احساس ما اقتضا دارد و برای ما حقیقت همین است که ادراک کنیم و اگر در این راه به ناتوانی قوه ادراک خود پی بردیم در عوض حقیقت علم را به دست آوردیم.
بنابراین تجربیان بر خطا هستند که تنها حس را علم می خوانند به همان گونه که خردگرایانی مانند افلاطون و دکارت نیز که تنها معقولات را حقیقت می دانند و محسوسات را نمایشی و فریبنده تر می شمارند، اشتباه کرده اند و اینان که اعتماد شان تنها به تعقل است مانند کبوتری هستند که چون می بیند در پرواز برای پس زدن هوا باید بال بزند و خود را خسته کند، تصور نماید که اگر هوان بود بهتر پرواز می کرد غافل از آنکه هر چند هوا تا اندازه ای مزاحم عمل اوست اما تکیه گاه اوست و اگر نبود اصلاً توان پرواز نداشت.
فیلسوفان پیشین به همین گونه اشتباه کرده اند و ادعای ایشان دریافتن حقایق به صرف تعلق، بی جا بوده است. پس حق این است که علم انسان تجربه ای است که عقل آنرا می پروراند یعنی بن مایه علم، هم احساس و هم عقل است.
البته اطمینان به علم تنها مربوط به ریاضیات و طبیعیات است که احکام آنها مبنای فلسفی پیشینی و عقلی دارند. اما در باب فلسفه اولی به جایی نمی رسیم زیرا موضوع این فلسفه ذات ها یا جوهرهایی است که موجوداتی ثابت اند.
اگر نیک بنگریم در این مورد کار عقل این است که از معلول به علت برسد و در این عمل چون برای معلولی علت یافت برمیخورد به این که آن خود نیز معلول است و این را دورتسلسل می یابد، عقل انسان اما تسلسل را نمی پذیرد و ضروی می داند که به جایی منتهی شود و علتی بیابد که خود معلول نباشد و در این جستجو با سه ذات یا جوهر روبرو می شود:
روان و مجموعه ای که آن را جهان می نامیم که هر دو معلول یک حقیقت بی علت اند که او را خدا می خوانیم و همین سه ذات است که آن را معقولات خوانند. فیلسوفان تا کنون مدعی بوده اند که این معقولات را که وجود های مطلق و قائم به ذات تصور می شوند با قوه تعقل و نظرپردازی می توان اثبات کرد و بنیاد فلسفه نقدی کانت بر این است که این ادعا را باطل کند، یعنی دانسته شود که این ذوات را به قوه عقل نظری نه می توان ادراک کرد و نه می توان اثبات نمود.
بدین سان کانت این بخش از پژوهش هی خود را دیالکتیک فراگذرنده یا ترانسندانتال می نامد زیرا می خواهد بگوید که استدلالی که فیلسوفان در اثبات صور معقول می کنند، برهانی نیست، جدل و بلکه مغالطه است خواه قصد مغالطه در میان باشد یا نباشد.
اشتباهی که فیلسوفان مزبور درباره اثبات ذوات به قوه عقل دارند می توان نظیر اشتباهی تلقی کرد که کودکان درباره کناره افق دارند که آن را تا پایان سطح زمین می انگارند و چنین می پندارند که آنجا آسمان به زمین پیوسته است، اما هر چه بکوشند به آن برسند دورتر می رود و این اشتباهی است که عقل هیچ کس از آن مصون نیست مگر این که منتقدی پیش بیاید و رفع اشتباه نماید.
کانت می گوید برخی متفکران وجود نفس را برای انسان امری بدیخی می خوانند و چنین می پندارند که به دلیل و برهان، جوهر و بسیط و مجرد و جاوید بودنش را اثبات می کنند. مثلا دکارت نخستین چیزی را که در فلسفه اصیل و متیقن دانست این بود که «می اندیشم، پس هستم» یعنی آن که را «من» می گوییم و خاصیت اش این است که می اندیشد البته وجود دارد و جوهری است مستقل از تن و چون ابعاد ندارد مادی نیست و مجرد است.
اما اگر نیک بنگریم این استدلال اشتباه است. از این که فکری هست چگونه می توان یقین کرد که جوهری است مجرد که دارای استعداد اندیشیدن است. در حالی که گفتیم جوهریت مفهومی است که ذهن انسان آن را می سازد. اگر چنین باشد چرا جسم را نتوان بسیط و مجرد شمرد چون هیچ جسمی بی سنگینی نمی شود و سنگینی امری است بسیط و ابعاد هم ندارد پس مجرد است.
راست است که جمیع کنش های ذهنی من متضمن وجود من می باشد اما این دلیل نمی شود که این من، جوهر مجرد مستقل از تن باشد زیرا جز همین که او شرط تمامی کنش های ذهنی من است دیگر علمی و ادراکی از او نداریم. پس دکارت و فیلسوفان دیگر شرط علم را موضوع علم قرار داده اند و در جمله می اندیشم، موضوع محمول را موضوع به معنای جوهر گرفته اند و اشتباه در اینجاست.
پس جوهر بودن نفس به اثبات نمی رسد و بر فرض که به اثبات برسد مجرد غیر مادی بودنش ثابت نمی شود و چون ما جوهر مادی را هم نمی دانیم چیست، روان شناسی تعقلی نیز اساسش باطل است.
منظور کانت این است که این امور به برهان عقلی در نمی آیید و فلسفه اولی از این حیث پایه محکمی ندارد.
بیشتر بخوانیم:
جان اسکات اریگنا از فلاسفه برجسته اسکولاستیک