الف- برگردان هگل
در سال 1814 بمب فکری بزرگی در میان هگلیان جوان منفجر شد و آن انتشار جوهر مسیحیت نوشته لودویگ فوئر باخ یکی از چهره های اصلی محافل هگلی جوان بود.
فوئرباخ در این کتاب فرایافت هگلیان جوان، انسان چونان خدای راستین را به نظریه درباره دین، به ویژه درباره مسیحیت گسترش می دهد: جوهر مسیحیت چونان یک دین این است که فراافکن است، فراافکنی خدا چونان ارتقا یافتن آرمان های معرفت، اراده و عشق خود انسان به قدرتی نامتناهی. جوهر خدا، بدین گونه، چیزی جز فراافکنده شده انسان نیست، او خدای راستین است.
فوئر باخ از این نظریه استفاده می کند تا نشان دهد که آموزه هگل از روح مطلق همان مفهوم مسیحایی به صورت نقابدار است.
فوئر باخ می گوید در واقع هگل مطلق را جانشین دستاورد تاریخی انسان می کند. پس فلسفه هگل نه از آن رو که با ما از مطلق سخن می گوید، بلکه برای آنچه این فرافکنی درباره سرشت انسانی به ما می گوید ارزشمند است.
فوئر باخ میگوید برای درک فلسفه هگل باید آن را وارونه و بر روی پا قرار داد، باید آنچه را هگل درباره مطلق می گوید به فلسفه عمیق انسان برگرداند.
ب- ماتریالیسم
وانگهی فوئر باخ تاکید می کند، اکنون گاه آن است که سخن دو پهلوی هگل را درباره خدا قطع کنیم. باید بر پایه فلسفه نه خدا یا روح در جهانی واقعی را قرارداد.
مارکس دو پیام از نگاه فوئرباخ به هگل دریافت کرد: یکی ماتریالیسم فوئر باخ ، نظریه مابعدالطبیعه فلسفی او که واقعیت در وهله اول مادی است و نه روحی چنان که هگل مدعی است.
خود مارکس به هر صورت به ماتریالیسم گرایش داشت. فوئر باخ مابعدالطبیعه فلسفی ماتریالیستی مارکس را تقویت کرد که دیگر عنصر ثابت تفکر مارکس گشت.
پیام دیگر فوئر باخ، این هگلی جوان، این بود که هگل، اگر سرش بر دوپا برگردانده شود و به درستی ترجمه و تعبیر گردد، واقعا زندگی انسان را در جهان مادی و نه در تجلیات خدا آشکار می کند. پس هگل هنوز هم اعتبار خود را داشت.
بیشتر بخوانیم:
سنجش خرد عملی یا علم اخلاق کانت
حدود شناخت را هیوم کجا می داند؟