گرایشی گسترده در فلسفه ایده آلیستی مدرن که بنیادگذاران آن سه فیلسوف آمریکایی چارلز پی یرس، ویلیام جیمز و جان دیویی بودند. اصطلاح اصل مصلحت گرایی هسته فلسفه پراگماتیسم است که ارزش حقیقت را با فایده علمی آن تعیین می کند (پی یرس).
در آثار ویلیام جیمز، پراگماتیسم هم به مثاله روش حل مناقشه های فلسفی در مقایسه نتایج علمی یک نظریه و هم چونان نظریه ای درباره حقیقت صورت بندی می شود: حقیقت باید چیزی باشد که ما را بهتر هدایت کند، چیزی که بهتر از همه با هر جزء زندگی جور درآید و با مجموعه مقتضیات تجربه تلفیق گردد...
پراگماتیسم با آغاز تجربه گرایی بنیادی و درک حقیقت به مثابه فایده عملی، خدا را نیز برای مقاصد عملی می پذیرد و غیرحقیقی دانستن این مفهوم را که از نظر پراگماتیک این گونه موفق بوده است بی معنا می داند (ویلیام جیمز).
در نزد جیمز روش پراگماتیک پیش از هر چیز روشی است برای حل مناقشه های متافیزیکی که در غیر این صورت می توانند پایان ناپذیر باشند. آیا جهان واحد است یا کثیر؟ مقدر است یا آزاد؟ مادی یا روحی است؟ این ها مفاهیمی هستند که هر کدام ممکن است درباره جهان صادق باشند یا نباشند، و نزاع بر سر چنین مفاهیمی پایان ناپذیر است.
روش پراگماتیکی در چنین مواردی عبارت از کوش برای تفسیر هر مفهومی به کمک ردگیری پیامدهای عملی مربوط به آن است. اگر این یا آن مفهوم صحیح باشد چه تفاوت های عملی در بین خواهد بود؟ اگر هیچ گونه تفاوت عملی یافت نشود در این صورت بدیل های مختلف عملاً دارای یک معنا هستند و بنابراین نزاع بر سر آنها بیهوده است.
هر گاه مناقشه ای حدی باشد ما باید بتوانیم تفاوت عملی ای را که در اثر محق بودن این یا آن طرف مناقشه حاصل می شود نشان دهیم.
درکی ذهنی از عمل و حقیقت، پراگماتیسم را به تعریف مفهومی همچون یک ابزار عمل (دیویی) و شناخت همچون مجموعه حقایق ذهنی (اومانیسم شیلر) رهنمون می گردد. ولی پراگماتیسک فایده گرایی عملی را نه تایید حقیقت عینی با معیار عمل بلکه آن چیزی می داند که به علایق فرد پاسخ می دهد.
به گفته شیلر: حققت آن چیزی است که کار کند و موثر باشد.
دیویی می گوید: حقیقت آن چیزی است که تولید رضایت کند.
ویلیام جیمز می گوید: به طور خیلی خلاصه، حقیقی فقط چیزی است که در طرز تفکر ما مصحلت است، درست به همان گونه که صحیح فقط همان چیزی است که در شیوه رفتار ما مصلحت است... ما امروزه ناچاریم با حقایقی زندگی کنیم که امروز می توانیم کسب کنیم و آماده باشیم فردا آن را باطل اعلام نماییم... الزام ما به جستجوی حقیقت جزئی از الزام ما به انجام هر آن چیزی است که نافع باشد. منافعی که تصورات صحیح به بار می آورند، یگانه دلیل وظیفه ما در پیروزی از آنهاست...
در تبیین واقعیت، پراگماتیسم دیدگاه تجربه گرایی بنیادی را اتخاذ می کند که با امپریوکریتی سیسم رابطه ای تنگاتنگ دارد. واقعیت عینی در پراگماتیسم با تجربه همسان گرفته می شود و تقسیم شناخت به ذهنی و عینی فقط درون تجربه صورت می گیرد.
در منطق پراگماتیسم به صورتی آشکار در آثار جیمز و به گونه ای تلویحی در آثار دیویی با درخواست ایجاد منطقی برای تحقیق علمی، به قوانین و شکل های منطق همچون جعلیات مفید می نگرد. پراگماتیسم در اخلاق به بهبود گرایی جهان صحّه می گذارد و در جامعه شناسی میان پرستش شخصست ها و حمایت از دموکراسی بورژوایی (دیویی) تا دفاع یکراست از نژاد پرستی و فاشیسم (شیلر) نوسان می کند.
این یا آن شکل پراگماتیسم فلسفه اصلی و ویژگی نمای مردم آمریکا بوده و هست. نگرش و شیوه تفکر پراگماتیک ریشه های عمیقی در شرایط خاص تکامل تمدن و فرهنگ بورژوایی در آمریکای شمالی داشت. این نگرش فلسفی به مثابه نظریه متمایزی در آستانه سده بیستم پدید آمد، به مثابه بیانگر و ابزار فلسفی لیبرالیسم طبقه متوسط که به لحاظ سیاسی در اعتراض های ترقی خواهانه علیه سلطه پول سالاری تجسم یافت.
اندیشه های اصلی آن از رویدادها، نیروها و نظرات جنبش های بورژوا دموکراتیک جهان غرب و نخستین انقلاب آمریکا ریشه گرفت، نظریه شناخت آن تحت تاثیر جان لاک بود. برداشت آن از جامعه چون بر قراردادی اجتماعی استوار بود که می توانست به رضایت همه شهروندان به الگویی دیگر درآید در اندیشه های راجر ویلیام، روسو، پین، جفرسون و مدافعان مشابه آیین حقوق طبیعی ریشه داشت. برنامه سیاسی آن به آرمان هایی گریز می زد که در اعلامیه استقلال انعکاس یافته بود.
پراگماتیسم در تبار شناسی عقیدتی اش، اساساً شاخه روزآمد شده سنتی تجربه گرایانه است که جریان اصلی فلسفه در میان ملل انگلیسی زبان در مدت سه سده بوده است. تجربه گرایی، پراگماتیسم و ابزارانگاری یا نوع دیگر آن کاربردگرایی نماینده سه مرحله متوالی در تکامل طرز فکر واحدی است. تجربه گرایی خاستگاه، شکل جنینی و کلی ای بود که پراگماتیسم از آن بیرون آمد در حالی که ابزار انگاری دیویی عالی ترین بیان پراگماتیسم است.
چرا و چگونه پراگماتیست ها تجربه گرایی بریتانیایی را به صورت تازه ای درآوردند؟
بدنه نظریه تجربی که به بنیادگذاران پراگماتیسم در پایان سده نوزدهم رسید از عیوب آشکار در دیدگاه آنها رنج می برد. پراگماتیست هایی چون جیمز و دیویی که مدت ها بعد از تجربیان آمدند، کوشیدند این عیوب را بدون فرا رفتن از مرزهای تجربه گرایی اصلاح کنند. مثلا دیویی درصدد تهیه پایه پویاتری برای نظریه شناخت تجربی با کمک داروینیسم،روان شناسی جیمز و نگرش های وام گرفته از هگل برآمد.
دو دیگر آن که تجربه گرایی نخستین، غیرتاریخی و غیرتکاملی بود. این عیبی بود که مکتب مزبور با سایر شاخه های علم در آن سهیم بود. جستار در فاهمه انسانی لاک مبانی، ساختار و تحقیق پذیری شناخت را تحلیل می کند بی آنکه برای بررسی فرآیند تاریخی ای تلاش کند که به موجب آن فاهمه انسانی به پیدایی می آید، مراحلی را که باید می گذراند یا مرحله ویژه ای را که به آن وارد شده بود. لاک نه به مدارک مأخوذ از مطالعه فرآیندهای زیستی و اجتماعی، بلکه به تجارب و مشاهدات پیشداوری نشده انسان ها توسل می جوید.
پراگماتیست ها به تکامل تدریجی باور داشتند. آنان کوشیدند نشان دهند که چگونه اندام های شناخت و خود شناخت در حیات جانوران پدید آمدند و پابه پای تکامل انسان انباشته و اصلاح شده اند. آنان به یافته های نو در علوم زیستی و روان شناسی برای آن مقاصد دست یازیدند.
یک عیب حتی عمیق تر تجربه گرایی کلاسیک ناتوانی آن برای تبیین تاثیر محیط اجتماعی و تغییرات آن بر خاستگاه ها و تحول شناخت بود. بیکن، لاک و هیوم فرض می کردند که اذهام انسان ها دقیقا به همان شیوه زمان های بسیار کهن اندر کارند و این همان قوانین ثابت و کلی بر فرآیندهای تفکر حاکم است که بر حرکات اجسام آسمانی حاکم است. در نزد آنان سرشت و طبیعت بشری اساساً بی تغییر بود.
پراگماتیست ها طبیعت انسانی را بهتر می شناختند و به آن به مثابه عنصر انعطاف ناپذیر و متغیر نگاه درست تری داشتند ولی البته به علل اجتماعی و تاریخی تغییرات در استعدادها، خصوصیات و تصورات انسانی بهای لازم را نمی دادند. برای مثال جیمز، اختلاف در فلسفه ها را به خلق و خوهای متفاوت انسان ها نسبت می داد. اندیشه دیویی دراین مورد عمیق تر و تاریخی تر بود.
او برای تبیین ذهن اقوام وحشی به مردم شناسی و شیوه های ابتدایی اشتغال عطف توجه کرد و مثلا برای پاسخ به جنبه های ویژه منطق و جهان شناسی ارسطو به قشربندی طبقاتی جامعه برده داری یونان اشاره داشت. او اما هرگز به جوهر شیوه علمی تبیین تاریخی راه نیافت یا آن را با انسجام و استواری به کار نبست.
سرانجام اینکه تجربه گرایی کلاسیک بسیار فردمدارانه بود. نظریه شناخت آن، آغازگاه خود را از آزمایش فرد تنهای جدا از هم نوعانش قرار می داد. دیویی به ویژه تلاش شدیدی کرد که بر این فردمداری مهارناپذیر با آوردن سرشت اجتماعی مشروط سازی، اندیشیدن و کار کردن شخصیت جداگانه در ساختار تفکر غلبه کند.
انگیزه ها و اهداف پراگماتیست های امریکایی از انگیزه ها و اهداف بنیادگذاران تجربه گرایی بریتانیایی کاملاً متفاوت بود. هابز و لاک و هیوم بیشتر دغدغه خاستگاه مفاهیم و معانی ما را داشتند. آنان در جستجوی پاسخ به این پرسش ها بودند: تصورات ما از کجا می آیند و اعتبار آنها را چه چیز تضمین می کند؟ اگرچه آنان پاسخ های تا حدی متفاوت به این پرسش ها می دادند، شیوه و روال مشترکی را در ردیابی تصورت تا ریشه های شان در احساس، بازتاب یا تلفیقی از هر دو فرایند تعقیب می کردند و می کوشیدند مجوزی برای صحت تصورات در آزمایش پیشین بگیرند.
اخلاف آنان، جیمز و دیویی، در مرحله بسیار بعدتری در تحول تجربه گرایی به صحنه آمدند، یعنی هنگامی ک میوه های آنان نه فقط رسیده بود که تا حدی گندیده بود. این تجربه گرایان بعدی گزاره های حاضر و آماده مکتب شان را بدیهی و مسلم گرفتند: خاستگاه حسی تصورات، نبود اصول فطری و جز آن و خود را با گروهی از پرسش های به کلی متفاوت مشغول کردند.
آنان نپرسیدند اندیشه ها ما از کجا می آیند؟ این برای آنان پرسشی حل شده بود. آنان پرسیدند اندیشه های ما به کجا می روند. آنان برای چه چیز مفیدند؟ به جای پرسدن این که اندیشه ها چگونه به پیدایی می آیند و ریشه های آنان در کجاست؟ آنان پرسیدند اندیشه ها چه کارکردهایی دارند و چه اثراتی بر تجربه بعدی دارند؟ به عبارت دیگر آنان بیشتر به توضیح مقصد اندیشه ها علاقه داشتند تا منابع و شرایط تولید آنها.
این تغییر در سخنرانی ویلیام جیمز در 1898 به روشنی قابل تشخیص بود که عبارت پراگماتیک پی یرس را برای کسب اندیشه های روشن در این واژه بازگو کرد: پس برای کسب روشنی کامل در اندیشه های مان درباره موضوعی یا چیزی فقط لازم است توجه کنیم که آن موضوع یا چیز حاوی چه نتایج عملی متصوری می تواند باشد، چه تاثیراتی از آن می توانیم انتظار داشته باشیم، و آماده کدام واکنش ها باید باشیم. بنابراین درک ما از این نتایج بلاواسطه یا دور، کل درک ما از آن موضوع یا شی را تشکیل می دهد، البته تا جایی که آن درک معنایی مثبت داشته باشد.
نظریه شناخت
جیمز روابط واقعی میان تجربه و واقعیت را معکوس می نماید. او طبیعت را به تجربه وابسته می سازد نه تجربه را به طبیعت. ریشه خطای او در همسان کردن جنبه های ذهنی تجربه انسانی با وجود عینی جهان است و آنگاه غرق کردن دومی در اولی.
نظریه شناخت وی و تعبیر او از حقیقت به آموزه تجربه تاب وابسته است. اگر تجربه پیش از طبیعت می آید، پس مفاهیم و معانی (ایده ها) رونوشت واقعیت بیرونی نیستند. مفاهیم و معانی نقشه های مقدماتی کنش اند. آنها ما را قادر می سازند که در رابطه با چیزهای دیگر به نحو احسن کنش ورزیم، آنها وسیله سمت گیری در فوران تجربه ناب اند، ما را در امتداد آن هدایت می کنند و به ما یاری می دهند تا اکثر جریان های آن را بسازیم، ما تصویرمان را از جهان از میان آنها برمیداریم.
چگونه ما تصورات درست را از نادرست جدا می کنیم؟ به نظر جیمز نه با آزمون تطابق شان با واقعیت های معین بلکه با درنظر گرفتن چگونگی تاثیر آنها و توجه به نتایج، هنگامی که ما بر آنها عمل می کنیم. اگر مفهوم یا تصوری به ما کمک می کند که در این جریان تجربه پیش برویم، نیازهای ما را برمی آورد، امسال و مطالعات ما را راضی می کند، پس آن درست است یا به عبارت دیگر تا آن حد درست است. یک تصور یا ایده تا زمانی که باور داریم که در زندگی ما سودبخش است درست است و حقیقت تنها مصلحت شیوه تفکر ماست البته در دراز مدت و به طور کلی.
به نظر دیویی، بانی مکتب پراگماتیسم شیکاگو، معروف به ابزارگرایی نیز مانند تجربه گرایی پدر پراگماتیسم است. وی به خویشاوندی با آن افتخار می کرد. در کتاب تمدن و فلسفه نوشت ما نباید فراموش کنیم که جیمز بیش از پراگماتیست بودن تجربه گرا بود و بارها اعلام کرد که پراگماتیسم صرفاً تجربه گرایی پرتاب شده به نتیجه مشروع آن است. او در سرتاسر نوشته خود به قضیه ها و گزاره های سنت تجربی توسل می جست در حالی که مدعی حذف خطاها و عیوب آنها بود.
تندترین گسست دیویی از تجربه گرایی کلاسیک در مورد سرشت احساس و نقشی بود که در آن فرآیند شناخت داشته است. پیش از این گفتیم که لاک به دنبال بیکن و هابز بر این باور بود که تمامی شناخت انسانی بر کنش اشیا و چیزهای مادی برون ذهنی بر اندام های حسی استوار است که تصورات ساده از آن برمی آید.
این داده های حسی مواد و بن مایه شناخت ما را تشکیل می دهند. دیویی این اصل بنیادی تجربی شناخت را وارونه ساخت. در صورتی که در نزد لاک احساس منبع و بنیاد شناخت بود، برای دیویی احساس فی نفسه ناشناختنی است. پدیده های حسی صرفاً کیفیتی بی واسطه دارند که به معنای دقیق کلمه، بی معنا می باشند. او در تجربه و طبیعت می گوید: احساس ها رویدادهایی صرفاً طبیعی هستند که پیوندهای ماهوی با شناخت جهان خارج ندارند.
اما جرج نواک در نقد خود به پراگماتیسم می نویسد: اگر حسیات بازتاب خواص واقعیت نبودند چگونه جانوران و انسان ها قادر می بودند که خودشان را به طور موثری با محیط شان و تغییرات دائمی آن سازگار کنند. مثلا اگر جانوران نمی توانستند از طریق حواس خود خوراک مأکول و نامأکول را تشخیص دهند چگونه زنده می ماندند؟ موجودات زنده تنها آن اندام های حسی و استعدادهایی را نشو و نما داده اند که برای حفظ نوع و ارتقا انطباق پذیری آن ضروری می بودند.
حساسیت سلسله اعصاب عالی که در جانوران عالی از تحریک پدیری ارگانیسم های پست تر بر می آید، برآیند کنش علل خارجی بر موجود زنده است. بینایی از فتوپراپیسمی پدید می آید که به وسیله آن یک گیاه یا ارگانیسم ساده بر محور نور می چرخد و سیر آن را تعقیب می کند. چشم ما هرگز بدون پیش و جود اشعه های نور به پیدایی نمی آمدند، اشعه هایی که بر اندام بینایی عمل می کنند، وسیله واکنش نشان دادن به آنهایند.
اگر بینایی و شنوایی با منابع شان در عالم خارج پیوندی نداشتند و هیچ اطلاعاتی درباره آنها نمی رساندند گوش ها و چشم ها چگونه قادر به شنیدن و دیدن بودند و چگونه کارکرد آنها چنین تکامل می یافت؟ ما از شکل های ماده در حرکت تنها از راه احساس هایی که بر اندام های حسی مان وارد می آید آگاه می شویم. مثلا خفاش ها که با بال زدن های خاموش پرواز کنند دستگاه ردیاب مافوق صوت با خود دارند که از موانع جانوران میان راه اجتناب می کنند. این دستگاه خفاش را قادر می سازد که اطلاعات حیاتی مربوط به محیط خود را دریافت و تعبیر نماید.
به نوشته نواک، در عمل بینایی، انرژی درخشان از یک منبع مادی خاص به انرژی عصبی تبدیل می شود که از راه کلافی از فرایندهای جسمانی – روانی در لایه رویی مغز (کورتکس) تصویری از کیفیات اشیاء خارجی به وجود می آورد. بدین سان خواص فیزیکی عینی در انطباعات ذهنی یا به گفته لاک به تصویر ساده استحاله می گردد.
بدین سان پراگماتیسم با کنار گذاردن این اصل تجربی که احساس زمینه شناخت است، بر انحراف از عینیت پیش گفته در ایهام معنایی قدیمی تجربه گرایی درباره روابط میان حواس ما و علل مادی آنها تاکید گذاشت و آن را تکمیل کرد.
بیشتر بخوانیم :
تحول فلسفه تجربه گرا به پوزیتیویسم
آیا برابری آرمانی است که ارزش دفاع داشته باشد؟
آشنایی توماس آکویناس قدیس، راهب دومینیکن، بنیان گذار مکتب تومایی
نظریه صورت ها یا مُثُل افلاطون
جان اسکات اریگنا از فلاسفه برجسته اسکولاستیک