در میان نومارکسیست های معاصر ارنست بلوخ آلمانی، جای ویژه ای دارد. فلسفه مارکسیستی بلوخ، ویژگی خود را مدیون عناصر تاریخی گوناگونی است که وی آنها را از دیدگاهی دیالکتیکی و ماتریالیستی، در هم می آمیزد و شاید بتوان گفت گونه ای هستی شناسی مارکسیستی را بر پایه عناصر نیمه دینی، اسطوره ای و پیش از هر چیز، شاعرانه بنیاد می نهد.
ارنست بلوخ در سال 1885 در خانواده ای یهودی چشم به جهان گشود. پدرش کارمند اداره راه آهن بود. پس از تحصییلات مقدماتی در سال 1908 دکترای خود را در فلسفه که در کنار آن موسیقی و فیزیک نیز آموخته بود، به دست آورد. هنگامی که در برلن بود در سخنرانی های گئورک زیمل و نیز ماکس وبر، شرکت می کرد و در آنجا بود که با کارل یاسپرز و لوکاچ آشنا شد.
در سال 1918 بلوخ نخستین نوشته خود را تحت عنوان روح اتوپی منتشر کرد.
در دوران جنگ جهانی نخست، بلوخ نیز مانند روشنفکران و اندیشمندان دیگر آن زمان، نابسامانی ها، واژگونی ها و رنج های انسان ها را آزموده بود. پس از پایان جنگ بلوخ مدتی را در برلین گذرانید و سپس سفرهای فراوان در سراسر اروپا کرد و سرانجام بار دیگر به برلین بازگشت. با روی کار آمدن نازی ها در سال 1933 بلوخ دیگر نمی توانست در آلمان بماند. نازی ها وی را از آلمان بیرون راندند. بلوخ نه تنها اندیشمندی بود که نازی ها وی را بیرون کردند و نوشته هایش را سوزاندند بلکه حتی در شهرهای دیگر اروپا مانند پراگ، پاریس و زوریخ نیز در جستجوی وی بودند.
در سال 1938 سرانجام بلوخ به آمریکا رفت و در آنجا چندی به ظرف شویی نیز پرداخت. پس از پایان جنگ جهانی دوم، بلوخ به آلمان شرقی بازگشت و در سال 1949 استاد فلسفه در دانشگاه لایپزیگ شد. در سال 1954 نخستین جلد کتاب بنیادی او با عنوان اصل امید منتشر شد. شیوه اندیشیدن و سخن گفتن بلوخ در آلمان شرقی، اندک اندک ناخرسندی مقامات و اندیشه پردازان رسمی حزب را برانگیخت و مخالفت با وی در پهنه فلسفی آغاز شد.
سرانجام در سال 1957 بلوخ، پیش از هنگام مجبور شد بازنشسته شود. در سال 1961 از سفری که به آلمان غربی کرده بود دیگر به جمهوری دموکراتیک آلمان بازنگشت و در دانشگاه شهر توبینگن آلمان غربی کرسی استادی فلسفه را اشغال کرد. در سال 1968 به دنبال شورش های دانشجویان در آلمان، بلوخ به انگیزه همدردی با آنان معتقد بود که در دوران جوامه مرفه نیز، انقلاب ها آغاز می شوند زیرا زندگی ملال آور نیز درست مانند نیاز، در خود انگیزه ای را گنجانده است که با این جامعه پیوندها را بگسلند. بلوخ که دیگر تقریبا نابینا شده بود در شهر توبینگن زندگی می کرد.
از میان نوشته های فراوان بلوخ؛ نخست باید به کتاب دوجلدی او تحت عنوان اصل امید اشاره کنیم و نیز کتاب دیگری تحت عنوان دورن ذهن-برون ذهن: توضیحاتی درباره هگل که مجموعه سخنرانی های وی در دانشگاه توبینگن به نام درآمد توبینگنی به فلسفه انتشار یافت و نیز چاپ دوم روح اوتوپی و کتاب کوچک دیگری تحت عنوان این سینا و جبهه چپ ارسطویی و دیگری به نام مساله ماتریالیسم، تاریخ و ماهیت آن.
بلوخ خود را ماتریالیست دیالکتیکی می شمارد. فلسفه مارکسیستی وی رنگ ویژه ای دارد. در فلسفه وی کمتر می توان زمینه هایی را یافت که معمولا در تفکر کارکسیستی متداول اند. بلوخ مارکسیسم را نه تنها چون دانش و شناخت عینی تاریخی جامعه انسانی به شمار می آورد بلکه پیش از هر چیز، مارکسیسم برای او بنیاد یک جهان بینی انسان گرایانه و انسان دوستانه است.
به عقیده بلوخ هدف واپسین رویکرد مارکسیستی، رسیدن به زندگی و سرنوشت تاریخ آدمی، رسیدن به کمال و رستگاری است. بدین سان جهان به تعبیر بلوخ کارگاه رستگاری است. آدمی چون انسان راستین، برای بلوخ هنوز آن نیست که باید باشد. بلوخ از آن این گونه تعبیر می کند که من هستم اما خودم را ندارم. بر این پایه انسان در اینجا چونان چیزی فهمیده و نشان داده می شود که هنوز برای خودش، بی واسطه و به شکلی بنیادی تاریک مانده است و هنوز اصلا برای خودش کنونی نشده است و درست به همین علت دارای تاریخ است.
بلوخ می گوید که ریشه تاریخ، انسان کار کننده، آفریننده، داده ها را دگرگون سازنده و از آنها فرارونده است. اما این چنین انسانی هنوز به رستگاری که نزد بلوخ همان خرسندی و کمال مادی و معنوی آدمی باشد، نرسیده است. بنابراین بلوخ در این همبستگی مقوله ای را به میان می آورد که آن را اوتوپی می نامد.
اوتوپی نزد او، نه به معنای معمولی آن یعنی مدینه فاضله تلقی می شود بلکه به معنای سرنوشت انسانی انسان است نه آنگونه بهشت زمینی که هرگز تحقق پذیر نیست یا آن سرزمین آزادی که اکنون در هیچ جا یافت نمی شود بلکه اوتوپی برای بلوخ آن هیچ کجایی است که همیشه هم هست، هم نیست. این مقوله ای است که در آن هستی کنونی آدمی یا اکنون تاریخی انسان اجتماعی و تاریخ ماده انسانی را به شکلی فراگیرنده، سازنده و دگرگون کننده در بردارد.
به عقیده بلوخ، انسان بودن یعنی اوتوپی داشتن. توضیح دقیق تر آن این است که اوتوپی، برای بلوخ عاملی است جنباننده و پویا که به طور ذاتی تعلق دارد، آن را به سوی آیندگی آن پیش می راند، به سوی دگرگونی و گسترش می کشاند. بلوخ اوتوپی را رویای بیداری انسان مینامد. وی با تکیه بر مفهوم امکان نزد ارسطو که در فلسفه او یکی از مقولات اساسی است، به واقعیت می پردازد: هستی توانشد یا توانبود است، ماده نیز توانبود یا امکان است.
واقعیت ماده به ویژه واقعیت ماده اجتماعی از دیدگاه بلوخ در آیندگی آن است. گسترش عینی خصلت ذاتی ماده است. این یک جریان است، جریانی که پیوسته خود را گسترش می دهد، جریانی که همواره به سوی آشکارکردن غنا و محتوای نهانی و بسته خود کشیده می شود، جریانی که به تعبیر بلوخ، در هر ضربان نبض اکنون پیش می راند. در این همبستگی بلوخ باز هم مقوله بنیادی دیگری را به میان می آورد که آن را اصل امید می نامد. اما امید نزد بلوخ به معنای آن حالت عاطفی نیست که در زندگی روزانه یا در هستی انسان ها باید یافت شود یعنی آنگونه امیدی که غالباً بر پایه پندارهای آدمیان نهاده شده است. امید در اندیشه بلوخ یک مقوله هستی شناسانه است.
به طور کلی فلسفه بلوخ را می توان در دو اصل خلاصه کرد: اصل امید و در همبستگی با آن اصل نی-هنوز. در زمینه مقوله نی-هنوز بلوخ موشکافی ها و نوآوری های اندیشه ای دارد. جهان راستین برای او، برپایه نی-هنوز بنا شده است. این جهان راستین به تعبیر بلوخ، پیش در ایستاده است و روبروی انسان های داننده، نقش آوازدهنده و راه گشاینده را دارد.
او مقوله نی هنوز را در شیوه گفتار و زبان ویژه خود توضیح می دهد. در کتاب اصل امید کوشش می کند که این مقوله را روشن کند. در آنجا می گوید: آنچه که در خود و بی واسطه، چون اکنون جریان دارد، هنوز تهی است. هستی یا که-بود در اکنون، میان تهی است، نامتعین است، چونان یک نی تخمیر شونده است. یک نی که همه چیز به وسیله آن آغاز می شود و در گرد آن هر چیزی ساخته می شود.
نی، به تعبیر بلوخ آنجا نیست یعنی وجود ندارد اما در حالی که بدین گونه یک نی آنجاست، نی نیست، بلکه در عین حال یک آنجا نیست است. نی در خود متوقف نمی شود و بیشتر به آنجای یک چیز، به نحوی فرارونده پیوسته است. نی در واقع فقدان یک چیز و به همین سان گریز از این فقدان است. بر این پایه این نی کشش و راندن به سوی آن چیزی است که فاقد آن است.
در اینجاست که بلوخ می گوید: با نی، کشش و فرارفتن و کوشش در موجودات جاندار منعکس می شوند: چونان غریزه، نیازمندی، تلاش و پیش از هر چیز، چونان گرسنگی. از آنجاکه نی آغاز هرگونه جنبشی به سوی چیزی است، درست به همین علت، این نی یک هیچ نیست بلکه نی و هیچ، باید تا حد امکان از یکدیگر جدا نگهداشته شوند. نی در آغاز و اصل، چونان هنوز تهی چیزی نامتعین و نخستیم گام به سوی آغاز، یافت می شود در حالی که هیچ همیشه چیزی معین است. این نی به زبان بلوخ چونان نه یا نی داشتن، در خود متوقف نمی شود و به صورت مقوله اونتولوژیک تحت عنوان نی-هنوز در می آید. به اعتبار نی از خود بیرون می رود، بدان سان که از خود دور می شود، پیش می رود، به راه می افند، خود را از نه-داشتن خود بیرون می کشاند، یا به شکل دیگری که بلوخ از آن تعبیر می کند، نی-هنوز گرایش یا تمایل را در جریان مادی مشخص می کند، که جریانی است گسترش یابنده و آشکار کننده محتوای آن.
بلوخ مقوله نی-هنوز را در قالبی منطقی می ریزد و آن را این گونه بیان می کند: که S هنوز P نیست یعنی: موضوع هنوز محمول نیست. موضوع هنوز حاصل نشده محمول، به تعبیر بلوخ عبارت است از چه ی بیرون مانده ماهیت، برای که ی هستی بدین سان بلوخ می خواهد بگوید که سرنوشت انسانی آدمی، هنوز تحقق نیافته است. S هنوز P نیست یعنی هنوز آدمی به قلمرو انسانی هستی اجتماعی خود، نرسیده است. اونتولوژی هستی نی-هنوز دارای سه مقوله است که وی آنها را جبهه نوین و ماده می نامد.
به تعبیر بلوخ، نی که در واقع عنصر فقدان و نیز جنباننده در اکنون است، همواره چونان جبهه در جریان است و نی-هنوز که به واقع مفید به زمان یا زمانمند است یا به تعبیر دیگر آن چیزی است که در مسیر زمان فرامی آید، یا ظهور می کند، همیشه چونان یک نوین ممکن آشکار می شود، در بستر آینده اصیل و آن موضوع یا زیرنهاده امکان که در نی، تخمیر می شود و برمیجوشد و در نی-هنوز زاینده است و نوین را تضمین می کند، همان ماده است. بلوخ در تعریف جبهه می گوید: آن عبارت است از هربار پیش ترین پاره زمان که ما خود را چونان زنده و جنبنده و عمل کننده، در آن می یابیم. بدین سان جبهه هر بار در اکنون جا دارد، که بار دیگر اکنون نی است. آن نی که خود را از خود بیرون میکشاند و بدین سان همواره به سوی پیش حمله می برد.
تعریف بلوخ از مقوله نوین، چنین است: نوین در امکان واقعی هنوز آگاه نشده، و هنوز ناشده، هم روی می دهد، هم جا دارد و در واقع از راه تسلط عنصری که نوید بهی می دهد به محض این که امکان های تیره از لحاظ نظری و عملی د فروبسته شوند و امکان های روشن نیز از لحاظ نظری و عملی بتوانند پیش رانده و پیش برده شوند.
در اینجا از دیدگاه بلوخ یک عنصر آینده به سادگی مطرح نیست، بلکه تنها آن گونه عنصر آینده که مانند آن هرگز نبوده است و فقط بدان گونه آینده اصیل و راستین به شمار می رود. این امکان واقعی که بلوخ از آن چونان جایگاه عنصر نوین تعبیر می کند، امکان ذهنی نیست، امکانی است واقعی بدان گونه که تحقق یا فعلیت یافتن آن شدنی است، گونه ای تحقق است. اما تحققی که هنوز تحقق نیافته است.
درباره ماده نیز بلوخ می گوید: نخست باید گفت که این ماده چه نیست. آن را نباید یک پاره یا تکه چوب مرده بی جان دانست که تنها در زیر فشار یا ضربه ممکن است بجنبد و همواره برابر با خود و همانند خود، باقی می ماند. این گونه ماده ای که حتی اگر هم چنبش را به نحوی جدایی ناپذیر در خود داشته باشد، در شکل های گوناگون همواره بار دیگر بر همان پایه کهنه و کیفی خود قرار میگیرد. این تلقی مکانیستی از ماده و ماتریالیسم است.
ماتریالیسم بلوخ دیالکتیکی است. وی ماتریالیسم خو را ماتریالیسم اصیل می نامد و می گوید: ماتریالیسم اصیل یعنی دیالکتیکی، درست فراباشی و واقعیت هر گونه مفهوم متخشص خدا را از میان می برد بی انکه قصد به سوی یک کامل ترین موجود را از واپسین محتواهای کیفیت جریان، از اوتوپی واقعی یک قلمرو آزادی، دور کند. در ماتریالیسم دیالکتیک، هرگز چیزی که انجام شدنی است و به نیرو و علت جریان قابل انتظار است، نفی نمی شود، بلکه بیشتر در آن جای چنین چیزی، بیش از هر جای دیگر، حفظ شده و گشوده است.
بدین سان مفهوم ماده نزد بلوخ، با مفهوم امید پیوسته است. همان گونه که امید چیزی نیست جز آنچه سرشت ماده را تعیین می کند، جنبشی است که ماده را به شکفتگی و گسترش وامیدارد، و آن را به راهی می اندازد که همواره توان های درونی اش را تحقق بخشد، ماده نیز یکپارچه در سرشت خود، گرایش است، یک گونه گرایش نهانی است به سوی دیگر شدن، به سوی نوین، بر این پایه است که بلوخ تعریف دیگری از ماده می دهد و پس از آن که گفت: ماده پاره ای از چوب بی جان مکانیستی نیست بلکه هماهنگ با معنای تعریف ارسطویی ماده، هم هستنده یا موجود بر حسب امکان، هم در امکان هستنده است، یعنی همبسته آنچه به نحوی عینی و واقعی ممکن است، یا به سادگی بر حسب هستی، یعنی بنیاد زیر نهاده امکان جریان دیالکتیکی.
بدین سان بلوخ می گوید: ماده جنبده است در حالی که در امکان به خود گشوده اش، به همین سان یک گونه ستی پایان نیافته است. ماده مانند موم منفی نیست بلکه جنبده است در حالی که به خود شکل می بخشد و خود را دگرگون می کند. اما پهنه قلمرو این امید ویزه را باید کاملا مجاز دانست، زیرا هیچ انسانی هنوز نمی داند که آیا جریان زندگی، یک دیگرسانی، هرچند همیشه نادیدنی، دیگری را در خود نگنجانده باشد و آن را تحمل نکند.
فلسفه امید و اوتوپی بلوخ با وجود شکل و تعبیر تازه آن که در نخستین نگاه انسان را به یاد آمیزه ای از پندارها و اندیشه های نیمه افسانه ای، شاعرانه و حتی اسطوره ای و دینی دوران های گذشته درباره آینده سرنوشت انسانی می اندازد که واپسین هدف آنها تصویر جهانی بهتر یعنی تصویر منظره ای از رستگاری نهایی آدمی بوده است، آری با وجود همه این عناصر، فلسفه او بر پایه جهان بینی و به ویژه تفکر دیالکتیکی مارکسیستی برپا شده است. درست به علت ویژگی فلسفه بلوخ و شیوه تعبیر و زبان ویژه و گاه بسیار دشوار فهم او که آن را از واژه نامه معمولی مارکسیست ها کاملا جدا و مشخص می سازد، از طرف فیلسوفان و اندیشه پردازان محافل رسمی احزاب کمونیست، به ویژه در آلمان شرقی، بارها هدف انتقادها و حمله های شدید و بی رحمانه قرار گرفت.
برجسته ترین نمونه این ها را در کتابی می توان یافت که در سال 1957 در برلین شرقی با شرکت عده ای از فیلسوفان مارکسیست سنتی تحت عنوان تجدیدنظر بلوخ در مارکسیسم انتشار یافت. بلوخ علی رغم همه این ها، یک مارکسیست است و خود را چنین می شناسد. واپسین هدف پژوهش های وی و نیز محتوا و هسته اصلی اوتوپی او، جهانی پنداری و شاعرانه یا ساخته رویاهای بیداری نیست. امید او امیدی است بنیادی چنان که خودش تعبیر می کند، امیدی استوار و پایه دار است.
امیدهای همه روزه انسان ها از دیدگاه بلوخ همواره به وسیله نومیدی تهدید می شوند اما بلوخ نومید شدن، یعنی سرخورده شدن راستین را نیز انگیزه هشیار شدن می داند که با ملاحظه و تعمق در گرایش کلی تاریخ انسانی می تواند نومید شده را زیرک تر سازد.
بلوخ نیز می داند که انگیزه های نامرادی و ناکامی چونان وظیفه عدم در جهان پرسه می زنند و همچنین گونه ای بیهودگی، حتی در امکان های عینی واقعی هم نهفته است که هم رستگاری هم نارستگاری را در خود گنجانده است. او می داند که جریان جهانی هنوز در هیچ جا حاصل نشده است اما همچنین می داند که هنوز در هیچ جا به شکست نهایی نرسیده است.
چنان که خودش می گوید: انسان ها می توانند در روی زمین تعیین کنندگان مسیر و راهی باشند که هر چند نه به سوی رستگاری اما همچنین هنوز به سوی نارستگاری معین نشده است. جهان در کلیت و یکپارچگی آن، همان کارگاه رستگاری ممکن سخت در کار، باقی می ماند.
اما بلوخ درست محتوای واقعی این رستگاری ممکن را در مارکسیسم و هدف غائی آن جست و جو می کند و تصادفی نیست که واپسین صفحات کتاب عظیم خو یعنی اصل امید را با جمله هایی پایان م یدهد که هدف حقیقی و اصلی اوتوپی او را روشن می کنند. امید همیشه باید با عقل همراه و همگام باشد زیرا به تعبیر بلووخ عقل نمی تواند بدون امید شکسته شود، امید نمی تواند بدون عقل سخن گوید. هر دو این ها در وحدت مارکسیستی گنجانده شده اند. دانش دیگری، آینده ای ندارد و آینده دیگری، دانش دیگری ندارد.
بلوخ می داند که سرمایه داری حتی در شکل پیشرفته کنونی آن هنوز پیوند میان سرور و برده را از میان برنداشته است. پرولتاریا ناتوان و ناآگاه است اما هنوز به روشنفکران امیدی هست که به تعبیر بلوخ بتوانند این جریان آگاهی سازی را ایجاد کنند تا سرانجام بر پایه آنچه در درون سرمایه کنونی، و به تعبیر او هماهنگ با ماهیت آن میگذرد، بتوان به تصویرهای آرزویی، به رویاهای بیداری تحقق بخشید، زیرا چنان که در آخرین صفحات جلد سوم اصل امید می نویسد: اگر بناست که ماهیت واقعی محتوای امید، به نحوه رسا و کافی به هستی مبدل شود، بنیاد و دست و پا بگیرد، ورودگاه آن چیزی نیست، جز جامعه بی طبقات.
بیشتر بخوانیم:
هگلیان جوان چه کسانی بودند و چه رویکرد فلسفی داشتند؟
سنجش خرد عملی یا علم اخلاق کانت
نظریه دموکراسی بورژوایی جان لاک
شروع مکتب تجربه گرایی (امپریسیسم) با فرانسیس بیکن
رواقیان؛ آخرین تلاش دنیای باستان برای ورود به اخلاق طبیعی