باروخ اسپینوزا فیلسوف آزاداندیش هلندی در یک خانواده توانگر یهودی زاده شد که از مهاجران پرتقالی-اسپانیایی در هلند بود.
هلند در سده 17 میلادی، یکی از پیشرفته ترین سازمان های اجتماعی اروپای غربی را داشت. مدت ها با اسپانیا و سلطه کلیسای کاتولیک و نیز با فرانسه درگیر بود. در آغاز سده 17 توانسته بود خود را از زیر یوغ اسپانیا آزاد کند و به استقلال سیاسی نایل آید.
بورژوازی هلند نیز در این سده در کنار بورژوازی انگلستان آماده ترین و نیز موفق ترین بورژوازی سراسر اروپای غربی بود. اسپینوزا نخستین آموزش های خود را با سنت های یهودی به پایان رسانید. آشنایی او با فلسفه اسکولاستیک یهودی انجام گرفت که به نوبه خود تحت نفوذ فلسفه اسلامی قرار داشت. سپس کنجکاوی او را وادار کرد تا آثار متفکران مسیحی را درباره مسائل مهمی نظیر ذات خداوند و سرنوشت انسان مطالعه کند.
او با فراگرفتن زبان لاتین به میراث اندیشه های اروپایی در قدیم و قرون وسطی دست یافت. ظاهراً عقاید سقراط و افلاطون و ارسطو را از نظر گذرانید ولی عقاید اتم گرایانی نظیر دموکریت و اپیکور و لوکرسیوس را ترجیح داد و رواقیان در ذهن او اثری عمیق بر جای گذاشتند. آثار فلاسفه اسکولاستیک را مطالعه نمود و از روش استدلال هندسی شان نیز تاثیر پذیرفت. یعنی در استدلال از اصول متعارفه شروع می کرد سپس به تعریف می پرداخت و پس از آن قضیه را طرح می نمود و به اثبات می رساند.
اسپینوزا همچنین آثار جوردانوبرونو را مطالعه کرد و شیفته او شد، چه اندیشه هایی در این ایتالیایی خیالپرور یافت، اندیشه هایی که سبب محکومیتش در دادگاه تفتیش عقاید و زنده سوزانده شدنش گشت. به عقیده برونو تمام واقعیات دارای ذات واحد و اصل واحد هستند، خدا با جهان یکی است، روح و ماده یکی هستند و هر جزیی از حقیقت از دو امر عادی و روحی ترکیب یافته است و این ترکیب تجزیه دار نیست.
بنابراین غرض از فلسفه عبارت است از مشاهده وحدت در کثرت، روح در ماده و ماده در روح و نیز عبارت است از پیدا کردن ترکیبی که در آن تمام تناقض ها با هم یکی شده اند و نیز مقصود از فلسفه رسیدن به بالاترین درجه معرفت به وحدت کلی است که با عشق به خدا برابر است. هر یک از این اندیشه ها جزئی از ساختار اندیشگی اسپینوزا را تشکیل داد.
اسپینوزا سرانجام و بالاتر از همه تحت تاثیر دکارت واقع شد که پدر فلسفه نوین عهد رنسانس اروپایی بود. هسته مرکزی اندیشه دکارت مبتنی بر فعال بودن ذهن بود و این که علم ذهن به عالم خارج به وسیله جهانی است که از راه حواس و مدرکات وارد ذهن می گردد و هر فلسفه ای ، گرچه در باب تمام امور شک و تردید داشته باشد) باید از خود ذهن آغاز ند. نخستین استدلال او سه واژه بود : می اندیشم، پس هستم.
آنچه نظر اسپینوزا را به فلسفه دکارت جلب کرد این عقیده بود که ذات بسیطی هست که تمامی صُوَر عالم ماده در تحت آن است و ذات بسیط دیگری هست که تمام صور عالم روح در زیر آن قرار دارد. این جدایی میان دو ذات نهایی که با عشق اسپینوزا به وحدت در تناقض بود به منزله بذر پرحاصلی برای خرمن اندیشه های او گردید.
دکارت میل داشت تمام عالم را به جز خدا و روح با قوانین مکانیکی و ریاضی تفسیر کند. اصل این عقیده از لئوناردو داوینچی و گالیله و شاید بازتاب پیشرفت ماشین و صنعت در شهرهای ایتالیا بود. دکارت می گفت تمامی حرکات حیوانات و حتی حرکات بدن اسنان نظیر گردش خون و اعمال انعکاسی، حرکات ماشینی و مکانیکی هستند. همه جهان و تمام ابدان در حکم ماشینی هستند ولی در خارج از جهان خدایی هست و در درون هر بدنی روحی انتزاعی وجود دارد. دکارت در اینجا متوقف می شود ولی اسپینوزا با حرارت به پیش می رود.
تکفیر و اخراج از جامعه یهود
بر پایه این مقدمات، این جوان به ظاهر آرام و باطناً پرشور به تهمت کفر و الحاد به دادگاهی که از شیوخ کنیسه تشکیل شده بود، احضار شد. شیوخ کنیسه از وی پرسیدند که آیا راست است که به دوستان خود گفته است که عالم ماده به منزله بدن خداست و فرشتگان زاده خیالات اند و روح همان حیات است و کتاب عهد عتیق سخنی درباره بقا و ماندگار روح (خلود) نگفته است؟
کسی از پاسخی که اسپینوزا داده است باخبر نشد ولی به موجب لعنت نامه ای که وان ولوتن از ترجمه ویلیس به دست داده است بر می آید شیوخ مجمع روحانیان روز به روز اطمینان بیشتری پیدا کردند که وی عقاید کفرآمیز خطرناکی دارد و آن را با بی شرمی تمام در میان مردم نشر و تبلیغ می کند و بسیاری از اشخاص قابل اعتماد و عادل در حضور اسپینوزای مذکور به این امر شهادت دادند. او به همین جهت کاملاً مجرم شناخته می شود. همه به اتفاق آراء رای دادند که نامبرده را لعن و تکفیر کنند و او را از قوم اسرائیل قطع و جدا سازند و او را نفرین نمایند....
به این وسیله به اطلاع عموم می رسانیم که هیچ کس نباید با او گفتگو کند، کسی نبایدبا او مکاتبه داشته باشد، هیچ کس نباید به او خدمتی کند، هیچ کس نباید با او در زیر یک سقف بنشیند، کسی نباید بیشتر از چهار ذراع به او نزدیک شود، هیچ کس نباید نوشته ای را که او املا کرده است یا به دست خود نوشته است بخواند.
اسپینوزا اخراج و تکفیر را با خونسردی و متانت تلقی کرد و گفت: آنان که می خواهند علل حقیقی معجزات و کرامات را کشف کنند و اشیاء را مانند فیلسوفی بزرگ درک کنند نه مانند عوام که از هر چیز به حیرت می افتند، فوراً تکفیر می گردند و بی دین خوانده می شوند. این تکفیر از جانب کسانی است که عوام الناس آنان را کاشف اسرار طبیعت و خدا می دانند زیرا این اشخاص به خوبی می دانند که اگر پرده اوهام دریده شود آن اعجاب مردم که مایه حفظ قدرت آنهاست از میان خواهد رفت.
فلسفه اسپینوزا
پیش از آن که به نظام فلسفی اسپینوزا بپردازیم بهتر است پیش از آن به روش او اشاره شود. به گفته خود او مطالب کتابش، اخلاق، مطابق اسلوب هندسه، به برهان ثابت شده است. او این مطالب را به کمک ابزارهایی که در هندسه از قدیم به ارث رسیده بیان می کند یعنی برمبنای اصول متعارفی و اصول موضوعی و تعاریف و قضایا و در پایان هر مرود، درست مانند برهان در هندسه.
اسپینوزا نکته ای را که دکارت گفته بود مبنی بر اینکه خداوندیگانه جوهر حقیقی وجود دارد و فقط یک چیز است که علت خودش است و ماهیتش علت وجودش است و طبیعت ذاتی اش این است که وجود داشته باشد.
اسپینوزا بر خلاف دکارت نتیجه می گیرد که یگانه چیزی که این حکم درباره اش صدق می کند کل هستی است یعنی مطلقاً همه چیز، نه خداوند آفریننده ای که از جهان آفریده خودش متمایز و جدا باشد. تنها عنصر طرح بزرگ اسپینوزا، این مدعای اوست که این جوهر یکتا، این کل مطلق شامل همه چیز، در واقع همان طبیعت یعنی دنیای مادی مکان و زمان است که در عین حال همان خداست.
این یکی از برهان هایی است که اسپینوزا برای اثبات وحدت ذاتی و ربوبیت ذاتی هر چیز مشتق از مفهوم ذات نامتناهی خدا به کار برده است. اگر خدا نامتناهی باشد هیچ چیزی نیست که خدا آن نباشد. به عبارت بهتر اگر جهان از خداوند جدا باشد خدادارای حد و مرز می شود و در آن صورت باید گفت متناهی است نه نامتناهی.
اگر خدا نامتناهی باشد حدّ صدق او مساوی همه چیز می شود. اسپینوزا به بسیاری دلایل دیگر هم برای اثبات مدعایش متشبا می شود ولی ماحصل همه دلایل است است که فقط یک چیز وجود دارد که علتش در خودش است. علت هر چیز دیگری خارج از خود آن است. این یک چیز را اسپینوزا همان کل طبیعت می داند و از آن شگفت انگیزتر این که می گوید این همان خداست.
خدا یا طبیعت
به نظر اسپینوزا به دلیل کمال خداوندی است که طبیعت را نمی شود محصول فرعی منفعل و بی کنش فعالیت خدا درک کرد. طبیعت کل هر چیزی است که هست و علتش در خودش است و بنابراین از این حیث موجودی کامل است یعنی در واقع کامل ترین موجودی که امکان دارد وجود داشته باشد و به همین دلیل سزاوار نام خداوند است. تنها خدایی که اسپینوزا حاضر به پذیرفتن او بود، خدایی است که عین کل چیزهای طبیعی باشد، از این جاست شعار مشهور او، خدا یا طبیعت.
آنچه اینجا اهمیت دارد بینش عارفانه ای است که جهان در آن، موجودیت مطلقاً واحد پیدا می کند و هرگونه بخش بندی عالم –خواه به اجزاء مانند نفوس یا اشیاء مادی و خواه به اقسام، مثل امور نفسانی و مادی- به قیمت شکستن و بی اندام کردن آن تمام می شود و بر کج فهمی استوار می گردد.
این بینش عارفانه را ممکن است در قالب الفاظ چنین بیاوریم که اگر کل هر آنچه هست را طبیعت بنامیم، می توانیم علم داشته باشیم که ممکن نیست چیزی فوق طبیعی یا قلمرویی فوق طبیعی وجود داشته باشد و می توان یقین کرد که ممکن نیست خدا بیرون از طبیعت باشد.
پاسخ دندان شکن به دو انگاری روح و ماده
به نظر اسپینوزا، برخلاف تعالیم سنتی دینی، خدا و طبیعت را نمی شود دو چیز متمایز تصور کرد زیرا در آن صورت، هر کدام دیگری را محدود می کند. خدا موجودی ناقص خواهند بود که این فکر مستلزم تناقض است و جهان مخلوق هم ناقص خواهد بود زیرا آفریننده آن موجودی ناقص و ناتمام می بود.
بنابراین اسپینوزا برای بغرنج ترین پرسش موروثی از دکارت یعنی پرسش کنش و واکنش میان روح و ماده، پاسخی دندان شکن پیدا کرد و در مقامی قرار گرفت که بگوید به معنای مفروض ممکن نیست کنش و واکنشی وجود داشته باشد زیرا روح و ماده در واقع یک چیزند که از دو جنبه مختلف دیده می شوند. به همین دلیل نظم هایی که ما درک می کنیم باعث این پندار باطل می شوند که رابطه علت و معلول وجود دارد.
صفات جوهر
اسپینوزا، رابطه روح و ماده یا به عبارتی رابطه این دو قلمرو هستی جداگانه دکارت را مثل خیلی از کسانی که بعد از دکارت آمدند به هیچ وجه قبول نداشت و به شیوه ای کاملاً خاص خودش آنچه را دکارت تقسیم کرده بود یکی کرد. اسپینوزا مهم تر از حل مشکل دکارت، در پی هدفی بزرگتر، یعنی برداشتی درست و فراگیر از امور است. وقتی این فرض بنیادی را بسط و پرورش می دهد که جوهر واحد، نامتناهی است، می گوید این جوهر همه چیز را در بر می گیرد و هیچ چیز خارج از او نیست و اضافه می کند که خدا یا طبیعت یعنی همان جوهر واحد و کل هر آنچه هست، صفات بی نهایت دارد.
دو صفتی که می شناسیم یکی علم یا آگاهی است و دیگری بُعد یا امتداد، یعنی اشغال کردن مکان. اسپینوزا می افزاید که در بافت همه گیر این جوهر واحد بعضی شکل های محلی و موقت و حالات گوناگون می گذرد که طبیعت حقیقی آن چیزی است که ما معمولاً تصور می کنیم ذاتاً ثابت و پابرجاست، اسپینوزا میان جوهر یا هستی نامشروط و جهان جامع اضداد، دگرگونی ها یا حالات بی شمار هستی فرق می گذاشت. جوهر یکی است، در حالی که حالت و صور بی نهایت متنوع و متکثرند.
بنابراین مراحل یا حالات هستی همه در آن واحد دو جنبه دارند: نفسانی و جسمانی. هر دو یک چیزند که از دو جهت مختلف دیده می شوند. به نظر اسپینوزا نفس و جسم جدانشدنی و تفکیک ناپذیرند، کما اینکه نفس انسان را تصور جسم او توصیف می کند. بدین گونه این نظر جایی برای جاودانگی یا بقای روح باقی نمی گذارد.
بحث جبر و اختیار
اسپینوزا در بیان فلسفه اش اولاً هندسه اقلیدس را الگو قرار داده و ثانیا عقیده دارد که نظام اندیشگی اش مستقیماً بازتاب نظام جهان است. ظاهر امر این است که در یک نظام قیاسی جایی برای عدم موجبیت یا اختیار نیست، به نظر اسپینوزا مفهوم عادی آزادی یا اختیار که شعور عامه به آن حکم می کند، یعنی این تصور که فرد آدمی گاهی بتواند خودانگیخته عمل کند و بدون این که عمل او معلول علتی دیگر باشد علت برای امور قرار بگیرد و با خودانگیختگی محض صاحب اختیار باشد، از محالات است، پندار پوچی است که به سبب بی اطلاعی ما از علل اعمال مان پدید می آید.
از سوی دیگرو همچنین می گوید که چیزی هم به اسم اسارت یا بندگی انسانی نیست ولی چون انسان ها تا ابد و به طور قطعی محکوم به بندگی نیستند و می توانند از این وضع خلاص شوند، به قسمی آزادی دسترسی دارند. بندگی عبارت از این است که انسان به بعضی علت ها جز علل دیگر وادار به عمل شود.
بعضی علل هست که ممکن است از آنها تحت عنوان کلی عواطف انفعالی یا کارپذیر یاد کنیم، نظیر کینه و خشم و ترس، و باعث شان در ما تاثیر ناکام کننده بعضی از بخش های دنیای خارج است، ولی به عقیده اسپینوزا افزون بر این ها ما دارای عواطف فعال هم هستیم که در نتیجه فهم ما از شرایط مان در دنیا، یعنی پی بردن به حقیقت رویدادها به وجود می آیند. هر چه کنش های ما بیشتر معلول عواطف فعال و کمتر عواطف انفعالی باشند، کمتر در بندگی و اسارت میمانیم و بیشتر به خودمان هستیم. این تنها نوع آزادی انسانی است که اسپینوزا حاضر به قبول آن است.
به عقیده اسپینوزا اگر ذن اشیاء را در پرتو روشنایی قواعد عقل دریافت کند تحت تاثیر آن قرار خواهد گرفت، خواه این اشیاء مربوط به گذشته یا حال یا آینده باشند. فقط از این راه می توان آزادی و اختیاری که برای بشر امکان پذیر است به دست آورد.
جنبه انفعالی شهوات موجب بندگی انسان است و کنش عقلانی مایه آزادی او. منظور آزادی از قوانین علیت نیست، بلکه آزادی از انفعالات و محرکات جزئی است و نیز منظور، آزادی از انفعالات و خواهش های نفسانی نیست، بلکه مقصود آزادی از انفعالات و خواهش های نفسانی ناقص و نامتجانس است. فقط وقتی آزاد هستیم که آگاه و عالم باشیم. انسان کامل آن کسی نیست که از قیود عدالت اجتماعی آزاد باشد، بلکه کسی است که از قید استبداد و خودخواهی غریزی رسته باشد، کسی که از راه عقل به خیر و صلاح رسیده، کسی که تحت راهنمایی عقل است و آنچه را بر خود نمی پسندد بر دیگران نیز روا نمی دارد.
بنابراین اسپینوزا نمی گوید که می توان با تلاشی عظیم و سهمگین این عواطف انفعالی اندوه برانگیز را سرکوب کرد یا بر آنها چیره شد. می گوید از طریق عقل و با درک قواعد علّی جهان می توان کاری کرد که این عواطف کم کم محو و زائل شوند و عواطف فعال جایشان را بگیرند. والاترین عواطف به قول خود اسپینوزا، عشق و علاقه به خداست که ملازم با درک فلسفی همه جانبه طبیعت کل حهان است.
به نظر اسپینوزا معنای بزرگی حکومت و برتری بر دیگران نیست بلکه برتر بودن از کشش ها وبیهودگی های شهوت و امیال تاریک و تسلط بر نفس است، آزادی و اختیار به این معنا شریف تر از آزادی و اختیار اراده است که زبانزد عامه است زیرا اراده آزاد نیست و شاید بتوان گفت که اصلاً اراده ای وجود ندارد. نباید تصور کرد که چون آزادی وجود ندارد پس کسی مسئول کردار و کنش های خود نیست.
واضح است که چون کردار اشخاص معلول اندیشه ها و خاطرات آنهاست، جامعه برای حمایت از خود باید اقداماتی در دستگاه های اجتماعی به عمل آورد که به وسیله آن در مردم تولید بیم و امید کند. هرگونه ترتیبی بر فرض جبر استوار است زیرا مغز جوانان را از یک سلسله اوامر و نواهی پر می کند که رفتار آنها را در آینده معین و مشخص می سازد. باید محرک و برانگیزنده اعمال بیم و امید باشد خواه اختیار داشته باشیم یا نداشته باشیم.
اسپینوزا تاکید می کند که نباید تصور کنید که من محلی برای اواکر و دستورهای اجتماعی نگذاشته ام، برعکس، جبر یا موجبیت علت و معلولی زندگی اخلاقی را بهتر می سازد: این جبر علّی به ما یاد می دهد که کسی را تحقیر و سرزنش نکنیم و بر کسی خشم نگیریم، مردم جنایتکار نیستند و اگر جانیان را کیفر می دهیم نباید از روی کینه و انتقام باشد، ما باید آنها را ببخشاییم زیرا که از کرده خود آگاه نیستند.
از همه مهم تر جبر علّی ما را بر تحمل حوادث تقویت می کند و وادار می سازد که هر دو طرف پیشامد را به خوشی استقبال کنیم، زیرا همواره به خاطر داریم که اشیا بر طبق قوانین و فرامین خداوندی است. شاید عشق معنوی به ذات خدا را نیز به ما یاد می دهد که به آن وسیله قوانین طبیعت را با گشاده رویی پذیرا باشیم و رضای خود را در داخل حدود آن عملی سازیم.
بدین گونه مشاهده می کنیم که برداشتی که در سنت فرهنگی ما از خدایی دارای صفات شخصی و قهار و غیور وجود داشته، در مورد اسپینوزا از کل نظام کائنات وجود دارد و بنابراین نباید اسپینوزا را ملحد به شمار آورد.
تاثیر و نفوذ اسپینوزا
اسپینوزا نمی خواست یک فرقه دینی تاسیس کند و این کار را هم نکرد و با این همه تمام فلسفه ها از اندیشه وی لبریز است. به نوشته ویل دورانت اما در طی نسلی که پس از مرگ اسپینوزا می زیست، نام وی با تنفر و انزجار توأم بود، حتی هیوم فلسفه او را فرضیات زشت و ناپسند می شمارد، لسینگ می گوید: مردم از اسپینوزا چنان یاد می کردند که گویی از سگ مرده یاد می کنند.
ولی هم لسینگ نام او را چنان زنده کرد که مایه اشتهار او گشت. این نقاد بزرگ در مکالمه معروفی که در سال 1750 با یاکوبی به عمل آورد، وی را به حیرت انداخت زیرا اظهار کرد که در سنین کهولت و پختگی پیرو اسپینوزا شده است و تاکید کرد که فلسفه ای جز فلسفه اسپینوزا وجود ندارد. عشق او به اسپینوزا به یاکوبی سرایت کرد و او توجه گوته را به سوی اسپینوزا معطوف ساخت. این شاعر بزرگ می گوید که پس از خواندن کتاب اخلاق اسپینوزا،به آن ایمان آورد. او از اسپینوزا یاد گرفت که باید حدود و قیودی را که طبیعت بر دست و پای ما گذاشته است پذیرفت.
برای نشان دادن تاثیر اسپینوزا بر کل اندیشه فلسفی همین بس که فوئرباخ فیلسوف ماتریالیست آلمانی اسپنوزا را موسای آزاداندیشان و ماتریالیست های نوین نامید و پلخانف پدر مارکسیسم روسیه گفت که اسپینوزا دوانگاری خدا و طبیعت را از میان برداشت زیرا او اعلام داشت که افعال طبیعت همان افعال خدا هستند. پلخانف افزود انسان گرایی فوئرباخ چیز دیگری جز اسپینوزایی گرایی رها شده از آویزه الهی اش نیست و مارکس و انگلس هنگام گسستن از ایده آلیسم دیدگاه این نوع اسپینوزاگرایی را پذیرفتند.
بیشتر بخوانیم:
پارمنیدس و درک مفهوم مقوله های هستی، نیستی و شدن
آشنایی با پوزیتیویسم ویتگنشتاین
آباء کلیسا یا متکلمان مسیحی چه کسانی بودند؟