علیرغم انتقادات مشابه و موازی از دیدگاه سنتی، جدلیات فلاسفه انگلیسی زبان نظیر کواین فاقد لحن مکاشفه ای کسانی است که به تعبیر رورتی در تلقی متافیزیک غربی به عنوان جریانی فراگیر و جامعه با هایدگر و دریدا مشترک هستند. این لحن بیانگر این احساس است که متافیزیک همان اندازه که نوعی خبط یا انحراف فکری است به همان اندازه نیز خبط و انحراف اخلاقی محسوب می شود. اخلاقی واژه ای نیست که هایدگر و پست مدرنیست ها عاشق و شیفته آن باشند و آدم به راست متحیر می ماند که این بت شکنان با چه حقی توانستند در بحث های اخلاقی، یا گرفتن نتایج اخلاقی و دادن صبغه های اخلاقی به مباحثات خود تا این اندازه افراط و زیاده روی یا سخاوت و گشاده دستی به خرج دهند.
در بدو امر این نظر وجود دارد که متافیزیک به تحمیل موانعی کمک کرده است که با مرگ آن می توانیم امیدوار باشیم که از آن رهایی پیدا کنیم. ابتدا اقتداری را در نظر بگیرید که علوم در دوران مدرنیته از آن بهره مند بودند. برای لیوتار زمانی این اقتدار ارزیابی می شود و قدر و قیمت آن به درستی معلوم می گردد که این علوم به مثابه بازی های متعددی در نظر گرفته شوند که قواعد این بازی ها به نوع خاصی از دانش اختصاص داشته باشند، به عبارت روشن تر هر نوع خاصی از دانش دارای قواعد بازی خاصی برای خود باشد و علوم هرگونه ادعا در خصوص مشروعیت بخشیدن به دیگر گفتمان ها را کنار بگذارند. در این میان درک و شناخت این مدعا که دانش علمی صرفا چیزی است که برای پذیرفته شدن در محفل اجتماعی مخاطبان فرد شناسنده یا داننده رخ می دهد، موید نکته فوق است.
به گفته رورتی حتی پیشرفت و موثر بودن یا کارآیی علوم نیز در گرو اعتراف به این نکته است: تنها مفهوم یا معنایی که علم در آن نمونه ای شایان ذکر و والا به شمار می رود این است که علم الگوی وحدت و همبستگی انسانی، الگوی مباحثه و منازعه باز و آزاد به شمار می رود نه الگوی واقعیتی عینی.
در مرحله دوم کسانی چون ژان بودریار که به اعتقاد نشریه گاردین موضوع و محور بحث های داغ محافل روشنفکری نیویورک در دهه 1980 بود، وجود دارند که به عقیده آنان با نابودی و مرگ متافیزیک و از بین رفتن تمام مأخذ مراجعی، فرهنگ ما احساس می کند که آزاد است تا در قالبی فراواقعی یا صورتی خیالی و وهمی به رشد و شکوفایی برسد.
این پدیده هایی هستند که حتی وانمود نمی کنند که متشابه یا متناظر با چیزی هستند، بلکه حاصل الگوهایی هستند فاقد خاستگاه و زادگاه. زمانی که حقیقت، ارجاع و علل عینی، دیگر وجود خارجی نداشته باشند، در آن صورت حداقل از قید تعهد به تظاهر، ریا و تصنع آزاد هستیم.
و بالاخره تا حدودی ملایم تر از امیدهای فوکو و دریدا است برای آزادی صداهای مختلف مانند صدای دیوانگان، بزهکاران و امثالهم که از عصر روشنگری به این طرف مستثنی، محروم و مطرود شده اند. از نظر فوکو این گروه ها طی دو مرحله یا از دو نظر اسیر دست عصر روشنگری هستند و از آن رنج می برند: اولاً عصر روشنگری با وسواس بیش از حد خود بابت تقسیم بندی، تفکیک، منزوی ساختن و دور نگهداشتن این گروه ها، آنان را به صورت گروه هایی آماده برای پیاده کردن رفتاری خاص درآورد و از این طریق مجبات طرد و دور ساختن آنان از جامعه را فراهم آورد.
در مرحله دوم برای آنان ویژگی های ضد عقلانی در نظر گرفته می شود، رفتارشان مغایر و معاند با عقل توصیف می شود، هیجان، خشونت، وحشی گری و امثالهم، به طوری که قوه به فعل تبدیل می شود و صدای آنان خفه و سرکوب می شود.
دریدا بیش از همه به ویژه نگران حاشیه ای شدن یا به حاشیه رانده شدن زنان است. نرینه محوری و واژه محوری از هم جدایی ناپذیرند، به گونه ای که وی به فکر جعل واژه ترکیبی جدیدی مرکب از این دو اصطلاح افتاد: نر واژه محوری که بیانگر پیوند و رابطه نزدیک و تنگاتنگ میان آن دو است. علل و دلایل این وحدت مورد توجه شمار زیادی از نویسندگان فمینیست قرار گرفته است که معتقدند تقسیم بندی های صریح در متافیزیک، عقل در برابر احساس، ذهنی در برابر عینی، روحی در برابر جسمی و غیره، که دریدا قصد ساخت گشایی و شالوده شکنی آنها را دارد، امتیازات خاص یا حق طبیعی ذهن مذکر محسوب می شوند. این نویسندگان همچنین طرفدار این نظرند که خود یا سوژه عقلانی، که در تفکر متافیزیکی نقش تعیین کننده و جایگاه مهمی دارد، از ماهیت و سرشتی نرینه برخوردار است یعنی رجولیت تند و تیز هوش یا ذکاوتی که در تمام چیزها رسوخ میکند.
شاید مهم تر و جالب تر از این تمایلات آزادی خواهانه، اقدام هایدگر در نشان دادن دغدغه متافیزیک نسبت به مساله بیگانه شدگی یا غربت و آوارگی است که می رود تا به سرنوشت یا مقصد نهایی جهان تبدیل شود. موتور محرکه این غربت و آوارگی، تکنولوژی است که به لحاظ ماهوی و در جوهره خود، فعالیتی عملی محسوب نمی شود بلکه راه آشکار ساختن جهان است.
اکنون زمین خود را به صورت ناحیه ای معدنی می نمایاند و خاک به مثابه ذخیره ای معندی خود را آشکار می سازد. در واقع همه چیز به صورت ذخیره و اندوخته ای پایدار یا به مثابه وجود مستمر و بقای همیشگی تلقی می شود که باید مورد استفاده و بهره برداری قرار بگیرند، آماده و مهیا شود و مورد چالش قرار بگیرد. این شیوه آشکار سازی، نقطه اوج و ذروه اعلای متافیزیک است که همواره هستی را به مثابه علتی سازنده یا خلاقه تفسیر کرده است. هرگاه این ایده دستخوش چرخشی ذهن گرایانه شود به طوری که انسان زمینه و بنیان تمام چیزها شود، در آن صورت دنیا به مثابه کالایی انسانی تلقی می شود.
آنچه این شیوه آشکارسازی را مهیب جلوه گر می سازد، این نیست که این شیوه غلط یا کاذب است: چیزها واقعا می توانند به عنوان تجهیزاتی نمایان شوند که باید مورد بهره برداری و استفاده قرار بگیرند. نخست به این دلیل مهیب و هیولا می نماید که مانع بروز هرگونه امکان دیگری برای آشکارسازی می گردد، تا حدی که مثلا یک روش زیبایی شناسی نیز قادر به این کار نیست. از آنجا که نگرش کاربردی و پراگماتیک به محیط در نظر افراد عملگرا و حساس خیلی راحت به عنوان تنها نگرش معقول جلوه گر می شود لذا حتی زیبایی شناسان افراطی نیز پاره ای اوقات باید چیزها را با نگاهی دنیوی تر بنگرند.
دلیل دوم این است که این شیوه جسارت آمیزترین شکل آشکارسازی است: دل کندن از تمایل به ابقای وجودها و حرکت به سمت ایجاد این امکان که آنها (وجودها) بتوانند ماهیت حقیقی و راستین خود را نشان دهند و آشکار سازند به جای آن که آنها را در جهت منافع و اهداف خود بسیج نماییم. با تلقی از انسان به عنوان صاحب وجودها، تکنولوژی رابطه ای نزدیک و عمیق انسان با جهان به مثابه شبان هستی را ریشه کن می کند. البته نکته تناقض آمیز اینجاست که با این تلقی که وجود جهان تنها برای ما است،فی الواقع در مقام استثمارگر و نه همراه و همدل به معارضه و مقابله با آن برخاسته ایم. رود راین به مثابه چیزی تحت فرمان ما نمود پیدا می کند، منبع تامین کننده نیروی آب و مایه حیات، لیکن اکنون این رود دیگر تنها از خاک یک سرزمین بومی که زمانی مردم هویت خود را در گرو آن می دانستند، نمی گذرد. جای تعجب نیست که نوشته های هایدگر الهام بخش بسیاری از متفکران طرفدار محیط زیست و فلاسفه طرفدار زیست بوم گردید.
و سرانجام تکنولوژی به عنوان نقطه اوج متافیزیک به این دلیل مهیب و هولناک می نمایئد که به تمام چیزها و امور زندگی ما سرایت می کند، همه پدیده ها را در سیطره خود می گیرد و همه چیز را آلوده و ملوث می سازد و از همه مهمتر عرصه زبان را چنان در چنبره خود می گیرد که آن را از ماهیت حقیقی تهی می سازد و کارکرد ارتباطی و نقش آن در مفاهمه انسانی و ایجاد ارتباط بین الاذهانی را به حداقل ممکن رسانده و در نهایت آن را به ابزاری تبلیغاتی و ایدئولوژیک در خدمت نظام حاکم و تثبیت گر وضع موجود تبدیل می کند. زبان هم منزلگه و سرای هستی است و هم خانه انسان هاست: مکانی که هستی در آن محرم ما می شود، با ما صمیمی می شود و ارتباط و قرابت بسیار نزدیکی با ما برقرار می سازد، و مانیز متقابلا با پذیرفتن این قرابت، صمیمیت و محرمیت از جان و دل، انسانیت خود را متحقق می سازیم.
همان طور که وقتی از دیدگاهی ابزاری به قضیه نگاه نکنیم منزلگه یا سرای، خانه نیست، به معنای ساختمانی بنا شده از گچ، آجر، سیمان، آهن و دیگر مصالح که در آن سرمایه گذاری می کنیم، به تزئینات درونی و نمای بیرونی آن می پردازیم، شب و روز خود را در آن سپری می کنیم یا البسه و اسباب و اثاثیه خود را در آن جای می دهیم، به همین قیاس مجموعه ای از علائم و نشانه ها نیز وقتی صرفا به مثابه مجموعه ای در نظر گرفته شود، نمی تواند زبان حقیقی محسوب شود. لذا این گونه برخورد با آن به معنای آوارگی و بی خانمان شدن هست، به معنای دور ساختن زبان مان از خودمان است، یعنی برخورد با زبان به مثابه چیزی که باید آن را بررسی کنیم، مورد استفاده ما قرار بگیرد، تحت اختیار و کنترل ما باشد و هر موقع و هرگونه که خواستیم از آن استفاده کنیم، در حالی که باید آن را تعیین کننده و هستی بخش خود بدانیم و هستی خود را در گرو آن بدانیم.
مخالفت دریدا با این نظر که ما صاحب زبانی هستیم که با آن تکلم می کنیم، به آن خود کرده ایم، با آن به سر می بریم و در آن ساکن هستیم، نیز بیانگر همین نکته است. این نکته همچنین عقیده منتقدان رمانتیک عصر روشنگری نظیر هردر نیز بود که به زعم آنان بدترین وجه عقل معطوف به سوژه این ادعا بود که زبانی که ما در آن ساکن هستیم، چیزی است که می توانیم از آن بازگردیم و به ارزیابی و بررسی آن بنشینیم. در واقع به یک معنا باید مالک و صاحب زبان خود باشیم ولی این امر منوط به یا به معنای سلطه بر طبیعت و ابزار به کمک تکنولوژی نیست. بلکه این تملک یا تسلط بر زبان از نوعی است که ویتگنشتاین مطرح می کند: سلطه و مهارت یا مالکیتی مشابه با آن ورزشکاران و پیشه وران، نوعی سلطه بر نفس موهبتی و بی نقص که ایفای قوه یا امکان مشخصاً انسانی را عهده دار است.
در پایان کلام ظاهراً به نظر می رسد که نوعی طنز یا تمسخر دوگانه سر برآورده است. یکی از بن مایه ها و مضامین اصلی فلسفه تلاش برای مقابله با معضل بیگانگی یا بی خانمانی است، ارائه ارزیابی هایی درباره جهان که بتواند جایگاهی برای ما در آن پیدا کند ولی نه به بهای انکار یگانگی یا بی همتایی ما. در آن صورت آیا این مسخره نیست که برخی از برجسته ترین متفکران قرن بیستم، فلسفه یا حداقل متافیزیک را به ایجاد حس بیگانگی در ما متهم سازند؟ مسخره یا غیرمسخره، این اتهامی است که ما غالباً در اشکال مختلف با آن مواجه شده ایم، برای مثال در اقدام غزالی فیلسوف و متفکر بزرگ مسلمان ایرانی برای نشان دادن ناسازگاری های فلاسفه در کتابی تحت همین عنوان.
نزاع بر سر کلمه فلسفه بیهوده و هدر دادن نیرو است. این نکته حائز اهمیت چندانی نیست که آیا از زبان هایدگر پایان فلسفه را اعلان کنیم یا به زبان ویتگنشتاین فلسفه را درمان و راه علاج مرضی بدانیم که خود فلسفه علت موجده آن است. آنچه حائز اعتبار و اهمیت است، ارزیابی و برآورد دقیق از این احساس همیشگی است که نوع خاصی از پژوهش های عقلانی، هرچند هم که انگیزه های آن والا باشد، نهایتا باید رابطه ما با جهان را دگرگون وکژدیسه سازد و با این کار ما را در مقابل آن (جهان) قرار دهد.
گفته شد احساس همیشگی، و شاید تمسخر دوم در همین جاست. بعضی اوقات گفته می شود که فلسفه طی 2500 سال پیشرفتی نکرده است. اگر این حرف به معنای آن باشد که بحث ها و استدلال های نادرست هنوز ریشه کن نشده اند، در آن صورت حرفی است کاملاً غلط و بی اعتبار. ولی عقلایی این است که در خصوص نزدیکی و قرابت میان نظر هایدگر راجع به جایگاه ما در جهان، عناد وی با نظریه و فراخوان وی بابت دقت و سختگیری در تدبر، تفکر، دقت در گفتار، صرفه جویی در کلام یا ممسک بودن در استفاده از کلمات و کاربرد واژه ها، و سخنان حکمای عهد باستان، برای مثال بودا و لائوتسو، که تاریخ انسان عملاً با آنها شروع شده است، به تفکر و تامل جدی بپردازیم.
بدین ترتیب اگر حرف هایدگر درست باشد و ما بایستی کلمات کهن را بشنوین، در آن صورت بازگشت به همان نقطه ای که ابتدا به ساکن از آن شروع کرده بودیم، بهای چندان زیادی نیست.
بیشتر بخوانیم:
اگزیستانسیالیسم؛ تقدم وجود بر ماهیت
تاثیر اندیشه هگلی فوئر باخ بر مارکس و فلسفه مارکسیستی
آنتی نومی ها یا تناقضات عقل ناب
نظریه دموکراسی بورژوایی جان لاک
مارتین لوتر و ژان کالون از پیشگامان رفورماسیون
آشنایی با مارکوس آورلیوس و فلسفه رواقی
نتیجه گرایی چیست؟ آشنایی با اصالت فایده و نظریه وظیفه شناختی