سوژه عقلانی خوش بینی عصر روشنگری خیالی واهی خواهد بود در صورتی که گمان کنیم می تواند تمام پیش فرض ها را کنار گذاشته و واقعیتی عینی ارائه دهد که به اعتقادات و ارزش ها مشروعیت خواهد بخشید. با این حال شعار مذکور مرگ مخلوقی منفرد و واحد را اعلام نمی کند. تا کنون تصورات، مفاهیم و اندیشه های بسیاری مدفون شده اند. حداقل باید سه مورد را از هم متمایز سازیم: من می اندیشم، پس هستم از دکارت؛ فرد گرایی؛ اومانیسم.
البته مفهوم می اندیشم، پس هستم و مفاهیم وابسته و مشابهی چون نفس بسیط یا خود محض هوسرل، از سوی موریس مرلوپونتی، هایدگر و دیگر پدیدارشناسان اگزیستانسیالیست مورد حمله قرار گرفتند. آگاهی نمی تواند به یک خود محصور و بسته، یا خود گسسته و متفرص از هم تعلق داشته باشد بلکه وجهی از هستیِ در جهانِ ما و و جهی از مشغله های ظاهری و مجسم ما با جهان است.
این حملات به گونه ای قابل پیش بینی ادامه یافتند. از این رو برای دریدا مفهوم من می اندیشم پس هستم، نمونه اعلای متافیزیک حضور به شمار می رود زیرا در دیدگاه دکارت خودآگاهی عبارت است از درک و دریافت خود در حضور یا دریافت خودِ حضوری. در آن مورد این یک اسطوره است: هر شخص مثل دیگران به بافته ای از تفاوت ها و تعلل ها تعلق دارد و بنابراین نمی تواند نسبت به کاربست آگاهی حتی آگاهی خودش یا در پیوند با آن حضور داشته باشد.
برای اکثر پست مدرنیست ها منجمله دریدا، مفهوم من می اندیشم پس هستم، ارزش هدر دادن توان انتقادی را ندارد. هدف ارزشمندتر، فردگرایی است یعنی این عقیده که افراد موتورهای اصلی تحول اجتماعی هستند و از این رو از اجزا و عناصر مهم در تصویر مشخصاً مدرن از خودِ مآلا مستقل از تاریخ محسوب می شوند.
اگر خودها یا ذوات تاریخ را می سازند، عکس آن صادق نیست. یعنی تاریخ سازنده خودها و ذوات مستقل فردی نیست. مارکس و نیچه الهام بخش انتقاداتی هستند که از این ایده به عمل آمده است. برای مثال فیلسوف مارکسیست لوئی آلتوسر معتقد بود که تز محوری مارکس زمانی که اومانیسم دوران جوانی را پشت سر گذارده و آن را به بوته فراموشی سپرده بود، این بود که سوژه انسانی قلب تاریخ نیست مگر در شناخت نادرست وهمی خود یا من.
در حقیقت مفهوم سوژه انسانی مستقل ابداع سرمایه داری بود. اگر بتوان افراد را متقاعد ساخت که این همان چیزی است که آنها بودند، کاملاً آماده پذیرش تبعیت از دستگاه ها و ابزار ایدئولوژیک دولتی خواهند بود.
فوکو نیز به روشی کاملاً نیچه ای استدلال می کند که تاریخ توسط افراد ساخته نمی شود زیرا آنچه که به عنوان تاریخ می شناسیم در واقع تاریخ شیوه های متفاوتی است که انسان ها بر اساس آنها تابع و مقید می شوند. به طور اخص، اعمال قدرت حیاتی یا زیست قدرت مستلزم وجود نوعی تمایل شدید برای تقسیم بندی کاربست ها و اعمالی است که افراد را به دیوانه و سالم، منحرف و معمولی تفکیک می کنند. این موارد همواره با نوعی وسواس بابت کاوش در درون افراد برای مثال از طریق اعتراف گرفتن، ما را ترغیب می کند تا خودمان را ذواتی منحصر به فرد، بی نظیر، جالب و قلمروهای کوچک خصوصی و مستقلی بدانیم که از یکدیگر تفکیک و مجزا شده ایم.
این همان هدف مربوطه سوم است که موجب برانگیخته شدن خشم و غضب مالیخولیا گونه پست مدرنیستی شده است. از جمله اظهارنظر مشهور فوکو مبنی بر اینکه انسان ابداع تازه ای است که به راحتی می توان آن را همچون صورتی که روی شن های ساحل دریا ترسیم شده است، محو و زائل نمود.
من نیز به تبعیت از هایدگر آن را اومانیسم می خوانم: یعنی این عقیده که انسان ها منابع نسبتاً مستقل معنی، درک و فهم پذیری هستند، یا می توانند باشند. این ایده قبلا از سوی ساختارگرایان فرانسوی مورد وحشیانه ترین حملات قرار گرفت و کاملا لگدمال شد. به اعتقاد آنان، این نه انسان ها، بلکه ساختارها هستند که نقش تعیین کننده و قاطعی دارند، انسان هیچ نیست!
این عبارات شعار آنان در سال های دهه 1950 بود. از این رو به زعم کلود لِوی استروس، ما با صرف نفیِ من می اندیشم پس هستم، از روح دکارتی رهایی نمی یابیم. این روح همچنان زنده و پابرجا می ماند، در صورتی که خود یا من، حتی زمانی که پدیده ای اجتماعی و متجسم تلقی شود، به طور بالقوه مستقل از رمزهایی دانسته شود که ساختار اندیشه را شکل می دهند. از این رو کینه و عداوت وی با فلسفه اگزیستانسیالیسم یا اصالت وجود به این توهم رمانتیک می انجامد که فرد در صورتی که به اندازه کافی اصیل و معتبر باشد می تواند از ساختارهای عمومی معنی و ارزشی که به ارث می برد رهایی یافته و از آنها فراتر رود.
این انتقادات به اندازه هم علیه هایدگر صورت گرفته و هم علیه سارتر، لیکن خود هایدگر نیز علیه جنبه های اومانیستی مواضع اولیه خود جبهه گیری کرد. در آثار و مکتوبات پسین وی، دیگر انسان، آن وجود حضوری پرومته ایِ هستی و زمان (کتاب هایدگر) نیست، بلکه بیشتر نوعی گیرنده یا دریافت کننده منفعل و بی اراده جهان آن گونه که هستی تصمیم به آشکار ساختن آن می گیرد، است.
به طور اخص هر شخص به زبانی تعلق دارد که به آن زبان تکلم می کند. در واقع درست تر آن است که بگوییم، زبان با انسان تکلم می کند، تا این که بگویین انسان با زبان تکلم می کند. عبارت نخست بهتر این معنا و مفهوم را می رساند که زبان صرفاً در کار ساختن فعالیت کلامی ما یا نحت فرمان آن نیست. بر عکس این زبان است که ما با آن به عصر معینی فرستاده می شویم که فعالیت های کلامی و فکری ما را دیکته می کند. این مضمون که در اندیشه های لوی استروس و هایدگر مشترک است، بیانگر این نکته است که استقلال خود یا من با این تفکر که ما مخلوقاتی آفریده زبان هستیم، یعنی مضمونی که پست مدرنیست ها آن را تداوم بخشیده اند، در حال نابودی و از بین رفتن است.
زمانی که رولان بارت منتقد ادبی مرگ مؤلف را اعلان کرد، این کار را به این دلیل انجام داد که نوعی بازی رمزها را بین مؤلف و خواننده وارد سازد، به گونه ای که مؤلف نتواند کنترل یا نظارتی بر تفسیر و تأویل خواننده متن داشته باشد. بدتر این که مؤلف حق تدارد در خصوص معنی متن تصمیم بگیرد، زیرا این کار وظیفه رمزهایی است که متن بر اساس آنها بنا شده است.
دریدا موضوع را دنبال می کند. خود یا سوژه در قالب کارکرد یا به عنوان وظیفه یا تابعی از زبان ثبت می شود، نقش می بیندد، من تنها از طریق صحبت کردن و تکلم است که اصولاً می توانم یک خود به حساب آیم، و این به معنای تطبیق دادن کلام و گفتارم با نظام زبان به مثابه نظام تفاوت ها و افتراق ها، و تطبیق دادن گفتارم با جنبش غالب افتراق هاست.
این نکته بیانگر آن است که هیچ سوژه ای به معنای مخلوقی که عامل، واسط، مؤلف و صاحب زبان است وجود خارجی ندارد. نتیجه این خواهد شد که سوژه عقلانی رویاهای عصر روشنگری، توهمی بیش نیست و نخواهد بود. زیرا چنین سویه ای برای کنار زدن رگه های تعصب و برجای گذاردن افکار سالم باید خود را عقب کشیده و آنگاه کاملاً زبان را در اختیار خود بگیرد زیرا مناسب ترین ابزار برای تحقیقات بکر و بدیع وی خواهد بود.
لیکن اگر تمام انسان ها در زبان ثبت می شوند در آن نقش می گیرند، یا با زبان تکلم می شوند، در آن صورت این دقیقاً همان چیزی است که احدی قادر به انجام آن نیست.
بیشتر بخوانیم:
خلاصه ای از زندگی و تفکر گئورک لوکاچ، فیلسوف مکتب نومارکسیست
نظر فلاسفه در مورد آزادی اجتماعی
مکتب بقراط و رابطه پزشکی و فلسفه در عهد باستان
علل چهارگانه ارسطو/تعبیر ارسطو از خوشبختی و فضیلت